علم چیزی را از دست داده است. چیزی که برای هستیاش اساسی است، اما به گونهای از دید پنهان مانده است. از مقالات حذف شده، طرد شده و به کمدهای آزمایشگاه تبعید شده است. با این حال، همیشه آنجاست، در پشت صحنه، علم را ممکن میسازد.
آدام فرانک، اخترفیزیکدان، مارسلو گلیسر، فیزیکدان، و ایوان تامپسون، فیلسوف، در کتاب جدید خود با عنوان «نقطه کور: چرا علم نمیتواند تجربه انسانی را نادیده بگیرد» مینویسند: «تجربه زیسته هم نقطه شروع و هم نقطه بازگشت علم است». ما از ثمرات تجربهمان - ادراکات و مشاهداتمان - برای ایجاد مدلهایی از جهان استفاده میکنیم، اما سپس برمیگردیم و با تجربهمان طوری رفتار میکنیم که گویی از مدلها واقعیتر نیست. با فراموش کردن اینکه علم ما از کجا میآید، از خود میپرسیم که چگونه چیزی مانند تجربه میتواند اصلاً وجود داشته باشد.
نویسندگان این «فراموشی تجربه» را به یک تغییر فلسفی توسط یونانیان - که بعدها در قرن هفدهم با ظهور فیزیک کلاسیک تثبیت شد - ردیابی میکنند که واقعیت را به دو بخش تقسیم کرد: درون و بیرون، ذهن و بدن، ذهنی و عینی. این گسست به علم اجازه پیشرفت عظیمی داد. با پرداختن تنها به نیمه دوم، علم میتوانست جهان را به عنوان ماده ساده در حرکت مدلسازی کند، دیدگاهی مکانیکی که صنعتی شدن، فناوری و زندگی مدرن را به وجود آورد.
هر کاری که انجام میدهیم با تجربه بودنمان در جهان آغاز میشود.
این نیمه اول را معلق گذاشت - بنابراین دانشمندان آن را به توهم یا پدیده ثانویه نسبت دادند. آنها آن را در نقطه کور جمعی ما پنهان کردند.
در بینایی، آنچه در نقطه کور (عصب بینایی) است که به ما اجازه دیدن میدهد. و به گفته نویسندگان، همین امر در علم نیز صادق است: این تجربه است که به علم اجازه میدهد تا عمل کند. آنها تأکید میکنند که این واقعیتی است که بهتر است به خاطر بسپاریم، قبل از اینکه خیلی دیر شود.
نویسندگان استدلال میکنند که مشکلات مفهومی عمده امروزی - چندجهانی سرکش، مشکل سخت هوشیاری - و همچنین خطرات وجودی - هوش مصنوعی، تغییرات آب و هوایی - نتیجه نادیده گرفتن نقطه کور برای مدت طولانی است.
«نقطه کور» کتابی بحثبرانگیز است - در واقع یک بیانیه - که به دنبال واژگونی فرضیات فلسفی قرنهاست که معمولاً با خود علم اشتباه گرفته میشود. من با هر سه نویسنده از طریق زوم صحبت کردم: فرانک، استاد فیزیک و نجوم در دانشگاه روچستر. گلیسر، مدیر مؤسسه تعامل میان رشتهای در کالج دارتموث. و تامپسون، استاد فلسفه در دانشگاه بریتیش کلمبیا. ما در مورد ماهیت اجتماعی هوشیاری، عدم امکان مغزهای بولتزمن و مشکل داشتن دیدگاه خدایی به جهان صحبت کردیم.
فیزیکدان: مارسلو گلیسر، از مؤسسهی تعامل میانرشتهای کالج دارتموث، اشاره میکند که وقتی با مفاهیمی مانند بینهایت سر و کار داریم، ممکن است فراموش کنیم که چقدر مهم است در واقعیت ریشه داشته باشیم. عکس از گلیسر / ویکیمدیا کامنز.
نقطه کور چیست؟
مارسلو گلیسر: علم مدرن با نگاه به چگونگی حرکت اجسام در آسمان آغاز شد و این کار از طریق یک روش مکانیکی و عینی تفکر درباره جهان آسان بود. این موفقیت به ما اعتماد به نفس بیش از حدی داد که میتوانیم این دیدگاه خدایی را نسبت به جهان اتخاذ کنیم، همه چیز را منطقی کنیم و اساسیترین چیز را فراموش کنیم: اینکه هر کاری که در زندگی و در علم انجام میدهیم با تجربه بودنمان در جهان آغاز میشود. وقتی ایدهها را خیلی دور از جایی که از تجربه سرچشمه میگیرند، میبریم، گم میشویم.
ایوان تامپسون: به عنوان مثال دما را در نظر بگیرید. ما با احساسات بدنی گرما و سرما شروع میکنیم. سپس به تدریج انتزاع و ایدهآلسازی میکنیم تا به ترمودینامیک برسیم. و هیچ اشکالی در آن وجود ندارد - این برای توسعه علم ضروری است. مشکل این است که وقتی فراموش میکنیم. ما مدلهای ریاضی را جایگزین خود پدیدههای ملموس میکنیم. نقطه کور همان فراموشی تجربه است.
چه در مورد اندازهگیریها در مکانیک کوانتومی صحبت کنیم، چه در مورد تجربه زمان و مدت، یا بررسی سیستمهای زنده، همیشه یک منبع و انگیزه تجربی وجود دارد که در نهایت، برای اینکه علم معتبر و معنادار باشد، باید دوباره به آن پرداخته شود.
وقتی تجربه را فراموش میکنیم و سعی میکنیم این دیدگاه خدایی را نسبت به واقعیت اتخاذ کنیم، چه اشتباهی رخ میدهد؟
آدام فرانک: این را در مورد چندجهانی میبینیم. این برونیابی عظیمی است که قبلاً وارد نظریه تورم کیهانی شده است. در ابتدا ایده بسیار خوبی بود، اما بعد معلوم شد که میدانهایی که ما برای اینفلاتون - مکانیسم پیشنهادی پشت تورم کیهانی - میخواستیم، واقعاً کار نمیکنند. سپس انتزاع بیشتر و بیشتری وجود دارد تا جایی که میدان اینفلاتون واقعاً به چیزی متصل نیست، شما فقط آن را ساختهاید. و سپس آن رشته طولانی انتزاعات به این نتیجه میرسد که "اوه، باید تعداد بینهایتی از جهانهای غیرقابل مشاهده وجود داشته باشد!"
با عینیت بخشیدن به انتزاعات، شما آنقدر از ریشه در تجربه زیسته دور میشوید که حاضرید ایدههایی را بپذیرید که حتی از نظر علمی قابل تأیید نیستند.
مارسلو گلیسر: آنها فراتر از تجربه هستند.
آدام فرانک: شما باید به تجربه بازگردید. به خصوص وقتی به چنین مشکلاتی برمیخورید.
اخترفیزیکدان: آدام فرانک، از دانشگاه روچستر، پیشنهاد میکند که اگر خودمان را به تجربه برگردانیم، در آشفتگیهای نظری مانند چندجهانی گرفتار نخواهیم شد. عکس از دانشگاه روچستر.
فکر میکنم وقتی بیشتر مردم کلمه "تجربه" را میشنوند، به چیزی فکر میکنند که درون آنها - درون سرشان - اتفاق میافتد. اما البته این ایده از تجربه - به عنوان چیزی کاملاً درونی و فردی - ریشه در همان ایدههای قرن هفدهمی دارد که نقطه کوری که شما در مورد آن صحبت میکنید از آن نشأت گرفته است. بنابراین چیزی که میخواهم بپرسم این است: تجربه چیست، تجربه کجاست و به چه کسی تعلق دارد؟
ایوان تامپسون: تجربه برای ما همیشه اجتماعی و بین الاذهانی است - و ما دیدگاههایی از آگاهی را که درک تجربه را از این طریق غیرممکن میکنند، نقد میکنیم.
به عنوان مثال، کارهایی در علوم اعصاب آگاهی وجود دارد که مردم را به گفتن چیزهایی مانند "واقعیت یک توهم کنترلشده است که از یک مدل کدگذاری پیشبینیکننده در مغز ناشی میشود" سوق میدهد. اگر این جمله را به معنای واقعی کلمه در نظر بگیرید و منطق آن را دنبال کنید، مغزی که فکر میکنید در حال مشاهده آن هستید، فقط محتوایی درون مدل در سر یک فرد است و شما حقی نسبت به مفهوم مغز فیزیکی که به خودتان کمک میکنید، ندارید. و نمیتوانید علم را به عنوان یک تلاش جمعی توضیح دهید، زیرا در آن صورت همه به نوعی در جهان ذهنی خودشان خواهند بود و موفق میشوند در خارج از آن با عبارات کدگذاری پیشبینیکننده ارتباط برقرار کنند، که به عنوان نظریهای در مورد نحوه عملکرد ذهن، اصلاً منطقی نیست. این یک عینیتبخشی دیگر است.
تجربه چیزی است که به اشتراک گذاشته میشود. تاریخ و فرهنگی در پشت آن وجود دارد. و در این مورد، یک بدن. یک بدن زنده.
در یک جهان بینهایت، احتمال هر چیزی محدود است - یک ارکیده میتواند در اینجا کنار من ظاهر شود.
آدام فرانک: یک بدن، درست است. یک روز در لیندیسفارن - جامعه روشنفکری که پدر ایوان تأسیس کرد، جایی که مردم برای تفکر واقعاً رادیکال میرفتند - گرگوری بیتسون، متخصص سایبرنتیک، با جوناس سالک صحبت میکرد. بیتسون از سالک پرسید: "ذهن تو کجاست؟" و سالک، به عنوان یک تقلیلگرای خوب، به سرش اشاره کرد و گفت: "اینجا بالا." و بیتسون گفت: "نه، نه، نه" - و به اطراف و بین آنها اشاره کرد. و منظور او پانروانگرایی نبود. منظور او این بود که ذهن همان تعامل است.
من میگویم کل زیستکره در تجربه شما دخیل است، شما نمیتوانید جدا شوید. هیچ مغزی در خمره وجود ندارد. هیچ مغز بولتزمانی وجود ندارد که به طور جادویی ظاهر شود. تجربه همه چیز، هر جنبهای از زندگی، کل تاریخ زندگی را در بر میگیرد. این یک روش تفکر بسیار متفاوت است. فیلسوف ویلیام جیمز این ایده "تجربه ناب" را داشت. این چیزی است که ما میخواهیم مردم روی آن تمرکز کنند. آنقدر نزدیک است که به راحتی میتوان آن را از دست داد. و در فرهنگ علمیمان، آن را کنار گذاشتهایم، اما این چیزی است که هر روز وقتی از خواب بیدار میشوید، به شما داده میشود.
شما به مغزهای بولتزمن اشاره کردید - مغزهای فرضی شناور آزاد که خود به خود ظاهر میشوند، همراه با تمام ادراکات و خاطرات لازم برای فریب دادن آن به این فکر که یک ناظر معمولی در یک جهان معمولی است. به نظر میرسد که این یک مثال کامل از همه این اشتباهات نقطه کور است که همزمان انجام میشوند. ابتدا فرض میکنید که یک مغز تنها و بیجسم میتواند تجربیاتی داشته باشد، و سپس از وجود آن مغزهای بولتزمن برای تلاش برای تعریف احتمالات در یک چندجهانی بینهایت استفاده میکنید - با تعیین شانس اینکه به احتمال زیاد یک مغز بولتزمن هستید.
آدام فرانک: مطمئنم که قرار است کسی را آزرده کنم، و عذرخواهی میکنم، اما میخواستم مقالهای در مورد مغزهای بولتزمن بنویسم با عنوان "احمقانهترین ایده در فیزیک". این فرض میکند که تجربه میتواند در این مغز در خمره که خود به خود ظاهر میشود، اتفاق بیفتد و سپس شما میخواهید از آن در چارچوب فیزیک نظری استفاده کنید تا تصمیم بگیرید که کدام نوع جهانها ناظر در آنها خواهند داشت... این یک زنجیره باورنکردنی از اشتباهات است.
مارسلو گلیسر: این اشتباهات ریشه در عینیت بخشیدن به بینهایت دارند. بینهایت چیزی نیست که بتوانیم وجود آن را در واقعیت تأیید کنیم. اگر بگویید جهان در فضا بینهایت است، چگونه میتوانید این را بدانید؟ باید بینهایت دور سفر کنید. میتوانید بگویید: "خب، اندازهگیریها به شما میگویند که هندسه جهان به تخت بودن نزدیک است." عالی است. اما شما نمیتوانید فراتر از "نزدیک به" بروید. هنوز هم میتواند یک کره بسیار بزرگ باشد.
در مورد بینهایت زمان هم همینطور است. مردم با بینهایت طوری بازی میکنند که انگار چیزی واقعی است. در یک جهان بینهایت، احتمال محدودی وجود دارد که شما به طور خود به خود هر چیزی را ایجاد کنید - یک ارکیده میتواند در اینجا کنار من ظاهر شود، یک مغز بولتزمن... منظورم این است که بیچاره بولتزمن. از بین همه افراد.
او به اندازه کافی مشکل داشت.
مارسلو گلیسر: اگر میدیدم که یک مغز بولتزمن در جایی ظاهر میشود، خب، میگفتم، اینجا چیزی در جریان است. اما، میدانید، همانطور که برتراند راسل گفت، بروید یک قوری در حال چرخش به دور زمین پیدا کنید.
آدام فرانک: در صورت فلکی ایدههایی که نقطه کور را تشکیل میدهند، تقلیلگرایی یکی از بزرگترین آنهاست - اما نوعی افلاطونگرایی نیز وجود دارد که ریاضیات را جایگزین جهان واقعی میکند. و فکر میکنم احتمالاً من و مارسلو از همین راه شروع کردیم. منظورم این است که نمیخواهم از طرف شما، مارسلو، صحبت کنم.
مارسلو گلیسر: من یک نظریهپرداز ریسمان بودم!
آدام فرانک: ما افلاطونگرایان از دین برگشتهایم. من اینطور بودم: "خدای من، این عالی است: ایده اسپینوزا که قانون دایرهها برای دایرهها مانند خدا برای طبیعت است" - من آن دیدگاه اینشتینی را داشتم، مجذوب آن شده بودم. اما با گذشت زمان، فقط به فقدان آن پی بردم.
و فقط برای اشاره به نکته مارسلو، این فقط بینهایت نیست، بلکه بینهایت کوچکها و دقت بینهایت نیز هستند. در فیزیک، ما با استفاده از فضای فاز و دانهبندی درشت، استدلالهای زیادی میکنیم، جایی که ایده اینکه شما میتوانید دقت بینهایت داشته باشید، در ایجاد این اشتباهات نقطه کور نقش دارد.
ایوان تامپسون: من اغلب جملاتی مانند "جهان یک سیستم فیزیکی قطعی است، و بنابراین، نمیتواند اراده آزاد وجود داشته باشد. اراده آزاد یک توهم است" را میخوانم. این اشتباهی است که از جایگزینی مدلی که در آن میتوان چیزها را با دقت بینهایت بیان کرد، برای خود جهان ناشی میشود، جایی که دقت بینهایت هرگز ممکن نیست. این چیزها واقعاً بر نحوه درک مردم از خود به عنوان افراد زنده در جهان تأثیر میگذارند. وقتی به مردم گفته میشود "علم میگوید شما اراده آزاد ندارید"، آنها به طور طبیعی علیه آن شورش میکنند. و این ما را از یک طرف به وضعیت بد انکار علم و از سوی دیگر به پیروزیطلبی علم میکشاند، که هر دو از یک نمایش نادرست نقطه کور از علم ناشی میشوند.
آدام فرانک: این نقطه کور علم نیست. این یک نقطه کور در فلسفه علم است که به علم چسبیده است. این یک متافیزیک است که 200 سال است به ما گفته شده است: این چیزی است که علم میگوید. علم میگوید: "شما اراده آزاد ندارید." علم میگوید: "شما چیزی جز یک کامپیوتر گوشتی نیستید." نه، اینطور نیست. متافیزیک این چیزها را میگوید. علم خود این فرآیند مداوم، خلاق و خودبازسازی است. و این چیزی است که ما سعی میکنیم از آن جدا شویم. ما واقعاً سعی میکنیم آن تمایز را نشان دهیم.
فیلسوف: ایوان تامپسون، از دانشگاه بریتیش کلمبیا، خاطرنشان میکند که تجربه در یک سیلوی مجزا در سر ما زندگی نمیکند - بلکه به صورت خارجی ساخته میشود و شاید از آن مهمتر، به اشتراک گذاشته میشود. عکس از ایوان تامپسون.
در کتاب شما، نقل قولی از نیوتن وجود دارد که در آن او موجودی هوشمند و همهجا حاضر را توصیف میکند که میتواند تمام فضای بینهایت را به یکباره درک کند. به عبارت دیگر، نیوتن دیدگاه خدا را که بیرون از جهان ایستاده و به همه چیز به یکباره نگاه میکند، به عنوان بخشی از فرمولبندی فیزیک کلاسیک مطرح کرد. با توسعه فیزیک، آن شخصیت تحتاللفظی خدا از داستان حذف شد، اما فیزیک دیدگاه چشم خدا را حفظ کرد و آن را به مفهوم عینیت تبدیل کرد - که قرار است چیزی باشد که علم را از دین متمایز میکند. چه چرخش داستانی جالبی در تاریخ علم! و به نظر میرسد که هنوز هم به ویژه در کیهانشناسی مرتبط است، جایی که جهان به عنوان یک شیء واحد در نظر گرفته میشود، گویی میتوان آن را از بیرون درک کرد. آیا دور شدن از نقطه کور مستلزم آن است که ما در مورد جهان متفاوت فکر کنیم؟
مارسلو گلیسر: وقتی در مورد جهان به عنوان یک "چیز" صحبت میکنیم، باید به یاد داشته باشیم که ما درون آن چیز هستیم - مانند یک ماهی در تنگ. مدل فعلی ما حفرههای زیادی دارد. فکر میکنم بسیاری از آنها از محدودیتهای ما در تلاش برای درک چیزی که بسیار بزرگتر از ماست ناشی میشود. به عنوان مثال، تابش زمینه کیهانی مایکروویو برای مقیاسهایی به بزرگی کل جهان منطقی نیست. این جایی است که همه میلههای خطا وجود دارند.
از یک رویکرد مکانیکی، برای داشتن یک نظریه در مورد جهان، باید معادلهای داشته باشید که کل جهان را توصیف کند. آن معادله به دو چیز نیاز دارد: یک توصیف عینی از سیستم و یک شرط اولیه. اما ما نمیتوانیم هیچ کدام را داشته باشیم. بنابراین جهان راه روشنی برای تعیین کیفیت آنچه که منظورمان از پیامدهای نقطه کور است، ارائه میدهد.
به نظر میرسد نقطه کور ما را به دنیایی از مشکلات کشانده است. آیا بحران آب و هوا یکی از مظاهر آن است؟
مارسلو گلیسر: ما باید به تاریخی که ما را به اینجا رسانده است فکر کنیم. ابتدا، نقطه کور در علم ما را متقاعد کرد که میتوانیم جهان را عینیت بخشیم، که تنها ارزش آن به عنوان مجموعهای از منابعی است که میتوانیم برای تأمین تقاضایی که در پروژه تمدن خود داریم از آنها استفاده کنیم، و اینکه هیچ پیامدی برای اعمال ما وجود ندارد.
دوم، ایدئولوژی پیشرفت بینهایت است که توسط طمع شرکتها ایجاد شده و بر روشهای مکانیکی تفکر در مورد جهان متکی است که بخشی از عقلانیت عصر روشنگری بودند. این ایده که میتوانیم مشکلات خود را عقلانی کنیم و آنها را فقط از طریق علم حل کنیم. "اوه، داریم اشتباه میکنیم؟ مشکلی نیست، فقط کربن را از جو جدا میکنیم یا درختان بیشتری میکاریم!" این ممکن است کمک کند، اما مشکل را حل نمیکند. برای این کار باید نگاه عمیقتری به تعلق خود به دنیای طبیعی داشته باشیم که با تجربه زنده بودن مرتبط است. ما پیوند خود را با جهان فراموش کردهایم و این جایی است که تفکر بومی و اجدادی میتواند به ما به روشهایی کمک کند که نه تنها مادی، بلکه معنوی هستند تا دوباره به طبیعت متصل شویم.
آدام فرانک: در دهه 90، کل ماجرای ساختگرایی اجتماعی در مورد علم وجود داشت - که ما کاملاً با آن مخالفیم - که میگفت: "اوه، علم فقط یک وسیله بازی برای قدرتمندان است. این فقط یک بازی با قوانین ساختگی است." نه - قدرتمندان علم را پذیرفتند چون قدرتمند بود. چون میتوانید توپهای بهتری بسازید. اما فلسفهای که همراه علم بود، قدرتمندان آن را پذیرفتند چون مفید بود. این "طبیعت غیرمتمرکز"، این طبیعتی که هیچ ربطی به ما ندارد، چنان عمیقاً در اقتصادهای سیاسی صنعتی دخیل است - چه سرمایهداری، سوسیالیسم یا کمونیسم - که به تنها راه نگاه کردن به آن تبدیل شد.
برای پیشروی و رهایی از بحران آب و هوا، باید برخی از این دیدگاههای دیگر را که از علم بیرون میآیند، بپذیریم: نظریه شبکه، نظریه اطلاعات، سیستمهای پیچیده - ایدههایی که متافیزیک نقطه کور به آنها چسبیده نیست. آنچه واقعاً مورد نیاز است، یک مفهوم کاملاً جدید از طبیعت است.
ما آموزش دیدهایم که دیدگاه سوم شخص تنها راه صحبت در مورد جهان است، و هر چیز دیگری "چرند" است.
من از نحوهای که همه این مفاهیم مختلف - جهان، ذهن، طبیعت - به یکدیگر تکیه میکنند، شگفتزده شدهام. شما تقریباً باید همه آنها را همزمان دوباره بررسی کنید تا بفهمید که اصلاً در مورد چه چیزی صحبت میکنید.
ایوان تامپسون: این یکی از چیزهایی بود که در کار بر روی این کتاب بسیار برجسته بود - اینکه همه این چیزها به طور متراکمی به هم مرتبط هستند. این نوع کتابی نیست که هر یک از ما میتوانستیم بنویسیم. تفکر مشترک لازم بود. تجربه نوشتن کتاب در سر هیچکس نبود. همه ما با مجموعه دانشهای مختلفی آمدیم و همه از یکدیگر یاد میگرفتیم. هیچ راهی وجود نداشت که میتوانست به شیوهای کلاسیکتر و با یک نویسنده به وجود بیاید.
ما واقعاً باید به این روش، از نظر شبکههای رابطهای که ما را به عنوان عامل، اندازهگیرنده و انتزاعکننده شامل میشوند، بیشتر فکر کنیم. این چیزی است که برای بیرون آمدن از نقطه کور لازم است.
مارسلو گلیسر: این یک طرز فکر، یک جهانبینی است که ما ارائه میدهیم و بر هر کاری که خلاقانه و در علم انجام میدهیم تأثیر میگذارد.
چطور شد که هر سه با هم کار کردید؟
آدام فرانک: من و مارسلو توسط کسی که میدانست دیدگاههای مشابهی در مورد علم و دین داریم، به هم معرفی شدیم. یعنی هر دوی ما بیخدا هستیم. اما ما فهمیدیم که هنوز مشکلی با، به قول مارسلو، دیدگاه چشم خدا یا آنچه من به عنوان دیدگاه سوم شخص از آن یاد میکنم، وجود دارد.
من از کار ایوان آگاه بودم. پدرش، فیلسوف اجتماعی ویلیام ایروین تامپسون، یکی از قهرمانان من بود، بنابراین این ارتباط برای من معنایی داشت. برای فرصت مطالعاتی، من در مؤسسه تعامل بین رشتهای در کالج دارتموث بودم، جایی که مارسلو مدیر آن است، و من پیشنهاد دادم که ایوان را بیاوریم.
بنابراین ایوان برای چند هفته آمد و گفتگوهای ما به اوج خود رسید. همه ما خیلی خوب با هم کنار آمدیم و به تمایل متقابل خود برای تلاش برای حل این مسئله پی بردیم. چون خیلی سخت است! ما به عنوان دانشمندان و فیلسوفان آموزش دیدهایم که این دیدگاه سوم شخص تنها راه صحبت در مورد جهان است، و هر چیز دیگری "چرند" است. بنابراین ما باید سعی میکردیم که دقت استدلال روشن را حفظ کنیم، در حالی که اذعان میکردیم که محدودیتی برای این دیدگاه سوم شخص، برای آنچه ما نقطه کور مینامیم، وجود دارد.
ما این مکالمات شگفتانگیز را هنگام چای و شام داشتیم. احساس میکردم اگر همه ما 17 ساله بودیم، با همان شور و اشتیاق بر سر گروههای موسیقی مورد علاقهمان بحث میکردیم - یا یک گروه تشکیل میدادیم. به همین دلیل است که هنوز از ما به عنوان "گروه" یاد میکنم.
فکر میکنم اگر یک گروه موسیقی بود، گفتگوهایی با چای نداشتید.
مارسلو گلیسر: خب، گرد و غبار گچ هم بود.
دیدگاه خود را بنویسید