ساعت یازده شب است و هوا هنوز گرم است. مهمانی در خانهی دوستمان برپاست. یک متر آن طرفتر، گروهی مشغول گپ زدنند و با شوق و هیجان حرف میزنند. یکی از آنها دارد خاطرهای تعریف میکند، شاید از سفر با قطار یا مشکلاتی که با دوچرخهاش داشته است. بقیهی گروه با خندههای بلند و داستانهای خودشان وسط حرف او میپرند. به نظر میرسد که همه آنها با اعتماد به نفس و جذاب هستند، به خصوص آن کسی که دارد داستان تعریف میکند. اما انگار بین شما و آنها یک دیوار نامرئی وجود دارد. هیچ راهی برای نزدیک شدن و سلام کردن پیدا نمیکنید. لبخند ضعیف و معمولیتان را میزنید، وانمود میکنید که به کتابخانه نگاه میکنید و ده دقیقه بعد مهمانی را ترک میکنید.
بیشتر توصیهها دربارهی این است که در چنین شرایطی چه باید بگویید. شاید بهتر باشد از جای دیگری شروع کنیم: با این که باید چه فکر کنیم. خجولی مزمن، تصوری است دربارهی اینکه دیگران چه جور آدمهایی هستند. با اینکه وقتی سراسر وجودمان را فرا میگیرد اینطور احساس نمیکنیم، اما خجولی بازتابی از ارزیابی منطقی دربارهی ماهیت و نیّتهای دیگران است. این یک مشکل شیمیایی یا یک انگیزه نیست: بلکه یک باور غلط است - هرچند باور غلطی بسیار آزاردهنده.
فرض اساسی این است که دیگران بینیازند، به همراهی احتیاج ندارند، تنها نیستند، همه چیز را میدانند و هیچکدام از ضعفها، تردیدها، آرزوهای پنهانی یا سردرگمیهای ما را ندارند. این فرض شبیه تصورات یک کودک از معلمش است؛ بزرگسالی توانا و جدی که انگار هیچوقت جوان، احمق، مهربان یا علاقهمند به شیطنت نبوده است.
این بیاعتمادی به انسانیت دیگران یک ویژگی طبیعی ذهن ماست. ما بر اساس ظاهر قضاوت میکنیم و در نتیجه فکر میکنیم که در میان گروهی از آدمهای کامل و بیاحساس زندگی میکنیم، نه موجودات شکنندهای که پر از شک و تردید هستند. ما نمیتوانیم باور کنیم که بیشتر چیزهایی که دربارهی خودمان میدانیم، مثل تردیدها، اضطراب و غم، در وجود دیگران هم هست.
ما در تبدیل این بینش مهم به یک راهکار اجتماعی، به دانشی که به ما اعتماد به نفس میدهد که دیگران هم مثل ما احساساتی مثل گرما، اشتیاق، کنجکاوی و غم دارند - موادی که از آنها دوستیهای جدید ساخته میشود - کند هستیم. کسی که ظاهراً زندگی زناشویی خوشبختی دارد ممکن است در رابطهاش خیلی رنج بکشد؛ یک ورزشکار جدی ممکن است از اضطراب و شرم مزمن رنج ببرد؛ یک مدیرعامل ممکن است خاطرات روشنی از سختیهایش داشته باشد و فضای زیادی در ذهنش برای افرادی که هنوز کارشان راه نیفتاده باشد وجود داشته باشد. یک فرد بسیار باهوش ممکن است در درون خود آرزوی یک دوست جدید داشته باشد که بتواند با صبر و حوصله او را تشویق به رقص کند (یا حرکات ناشیانهاش را ببخشد). اشتباه ما این است که فکر کنیم ظاهر یک نفر تمام وجود اوست: اضطراب ما این واقعیت مهم را پنهان میکند که همه ما از آنچه به نظر میآییم قابلدسترسیتر هستیم.
کلید اعتماد به نفس - و ذهنیت لازم برای موفقیت در صحبت با غریبهها - در اصرار شدید بر شایستگیهای خود نهفته نیست؛ بلکه منبع آن شیوهای دقیقتر و کمتر ترسناک برای تصور زندگی درونی و به خصوص مشکلات درونی دیگران است.
دیدگاه خود را بنویسید