شخصیتپژوهی
این عضو تیم، که احتمالا مدیر هم هست، به نظر میرسد دائماً از همکارانش عصبانی است. افکار درونی او احتمالا پر از سوالاتی مثل اینها است:
- چرا باید دور و برم پر از آدم بیکفایت باشد؟
- مگر حواسشان نیست؟
- مگر هیچکس دیگری نمیتواند به سرعت و دقت من کار کند؟
به نظر میرسد اتفاقات اخیر باعث عصبانیت بیشتر او شدهاند. همین هفتهی پیش، سه نفر نتوانستند نحوهی آماده کردن پورتفولیو برای مشتریان هلندی را درک کنند، با اینکه یک دستورالعمل واضح سه خطی ابتدای ماه برایشان فرستاده شده بود. همچنین به نظر میرسد ایمیلهای بیمورد و بیهدف کارآموز جدید بخش فروش که نشاندهندهی سوءتفاهم کامل او از نحوهی عملکرد شرکت است، او را به شدت آزار میدهد. این منفینگری فراتر از تیم او گسترش مییابد و به «احمقهای» دفتر منطقهای و «نادانهای» بخش استخدام هم اشاره میکند.
ریشهها
در پسِ خشم این فرد نسبت به همه، یک موضوع اصلی نهفته است: نفرت از آموزش دادن. در واقع، آموزش دادن یکی از مهمترین، اجتنابناپذیرترین و شریفترین جنبههای زندگی است. حتی اگر در مدرسه کار نمیکنیم، تقریباً هر ساعت از هر روز، مجبوریم به دیگران «آموزش بدهیم». ما باید به دیگران نحوهی احساس خود، خواستههایمان، آنچه ما را آزار میدهد و در محیط کار، آنچه فکر میکنیم باید انجام شود و چگونگی انجام آن را آموزش دهیم. موضوع تخصصی که در طول زندگی به تدریس آن میپردازیم، این موضوع عجیب و غریب اما عظیم است: «من کیستم، چه احساسی دارم و به چه چیزهایی اهمیت میدهم».
متاسفانه، اکثر ما معلمان وحشتناکی هستیم. ما به طور کامل و با آرامش توضیح نمیدهیم؛ خوشاخلاق نمیمانیم. ما مردم را به خاطر ندانستن چیزهایی که هرگز به زحمت به آنها نگفتهایم، سرزنش میکنیم. در نهایت از نادانی مداوم آنها (در مورد چگونگی فرمتبندی یک نامهی معرفی، بودجه یا صحبت با مشتری) عصبانی و سرخورده میشویم، اما هرگز گامهای لازم را برای اصلاح آن بر نمیداریم. ما نمیتوانیم دیگران را متوجه اهمیت موضوعات مورد نظرمان کنیم، چون از اینکه آنها نمیدانند، بسیار عصبانی هستیم.
ناامید شدن از آموزش دادن، وقتی صریحا بیان شود، مضحک به نظر میرسد. اما این ناامیدی معمولا ریشه در دوران کودکی دارد. در مراحل اولیهی زندگی، فرد منزجر از آموزش دادن، احتمالا با بیهودگی و در واقع غیرممکن بودنِ قانع کردن مستقیم دیگران در مورد نیازها و علایقشان مواجه شده است. نمیتوانستند شکایتی کنند. کسانی که وظیفهی مراقبت از آنها را برعهده داشتند، بیش از حد درگیر بودند تا نیازهای آنها را در نظر بگیرند. گفتگوی صریح یا بیفایده بود یا کاملاً خطرناک. تنها گزینه، سکوت بود.
تمرین:
بدون اینکه زیاد فکر کنید (اجازه دهید ناخودآگاه شما حرف بزند)، جملات زیر را کامل کنید:
- اگر به مادرم/پدرم آنچه را که واقعاً فکر میکنم بگویم، آنها… (احتمالا عصبانی می شدند / مرا درک نمی کردند / مرا تنبیه می کردند)
- آنچه در مورد ارتباط در دوران کودکی یاد گرفتم این است که… (بهترین راه برای رسیدن به خواستهام سکوت کردن است / صحبت کردن فایدهای ندارد / باید غیرمستقیم به خواستهام اشاره کنم)
- شکایت کردن… (علائم ضعف است / بیفایده است / گاهی اوقات لازم است)
- اگر به مردم بگویید چه احساسی دارید… (ممکن است از شما سوء استفاده کنند / شما را مسخره کنند / آنها را درک کنند)
تجزیه و تحلیل:
فرد منزجر از آموزش دادن، اغلب تصویری واضح از آنچه میخواهد در ذهن دارد، اما از دشواری انتقال این محتوا به ذهن دیگران و در نتیجه، تلاشی که برای آموزش آنها لازم است، آگاه نیست. آنها به طور خودکار فرض میکنند که دیگران هم میدانند.
برای اینکه خودمان را از این فرض رها کنیم، میتوانیم با دقت به تصویر زیر نگاه کنیم (فرض کنید تصویر یک سنگ است):
سپس باید همکار یا دوستی را پیدا کنیم که این تصویر را ندیده است و سعی کنیم تا آنجا که میتوانیم با جزئیات زیاد، شکل، بافت، نحوهی شکلگیری و غیره را برای او توصیف کنیم. بعد از چند لحظه، تصویر را به او نشان دهیم و از او بخواهیم میزان موفقیت ما در انتقال ظاهر سنگ (در مقیاس ۱ تا ۱۰) را ارزیابی کند. این میتواند درسی مفید در مورد چالشهای توضیح دادن آنچه در ذهن ماست به دیگران باشد، حتی زمانی که (یا دقیقاً به این دلیل که) اطلاعات برای ما روشن است.
دیدگاه خود را بنویسید