شخصیت‌پژوهی

با شروع هر روز کاری جدید، فهرستی از مشکلات آشکار می‌شود: تأخیر در قرارداد با تأمین‌کننده ایتالیایی، مشکلی در حسابداری، عدم رسیدن کاغذ مورد نیاز، و… تغییر مکان برگزاری سمینار…

در مواجهه با چنین مشکلاتی، همیشه راه‌های مختلفی برای واکنش وجود دارد. اما برای یک نوع خاص از همکاران، همیشه فقط یک راه “منطقی” وجود دارد: وحشت.

به محض رسیدن خبر بد، آرامش، اطمینان، خونسردی و اعتماد به نفس به کل از بین می‌رود. در عوض، ضربان قلب تند می‌شود، صورت برافروخته می‌شود، نفس به نفس می‌افتد و تمایل به پاسخ به هرکس که به او می‌گوید نگران نباشد پیدا می‌کند و می‌گوید که آن‌ها متوجه وخامت اوضاع نیستند.

هیچکس شک ندارد که مشکلات وجود دارد. مشکل این است که برای یک نوع خاص از افراد، همه چیز همیشه فقط فاجعه و همراه با مصیبت قریب‌الوقوع است.

ریشه‌ها

بگذارید تصور کنیم که در نیمه‌های شب هستیم و حدود سه ماه است که به دنیا آمده‌ایم. هنوز چیزهای زیادی برای ما مبهم است. ما درمانده هستیم، به سختی می‌توانیم سر خود را تکان دهیم و کاملاً وابسته به دیگران هستیم. ریشه‌های شادی و رنج ما بسیار فراتر از درک ماست. نیازهای قدرتمندی با فواصل زمانی منظم در ما شکل می‌گیرد و هیچ راهی برای درک آن‌ها برای خودمان، چه برسد به برقراری ارتباطی قابل اعتماد با دیگران، نداریم.

فقط چند دقیقه پیش در تاریکی مطلق و گرما فرو رفته بودیم و خواب بودیم. حالا بیدار شده‌ایم، احساس تهی‌شدگی، انزوا و ناراحتی می‌کنیم. به نظر می‌رسد جایی در شکم‌مان دردی وجود دارد، اما این عذاب کلی‌تر است؛ ما تنها و عمیقاً غمگین هستیم. اتاق تاریک است و مجموعه‌ای عجیب از سایه‌ها روی دیوار وجود دارد که به طور تصادفی ظاهر و ناپدید می‌شوند.

با افزایش وحشت، شروع به فریاد زدن در تاریکی می‌کنیم. هیچ اتفاقی نمی‌افتد. برای اینکه نفسمان را بازیابیم مکث می‌کنیم و سپس حتی بلندتر فریاد می‌زنیم. ریه‌هایمان از شدت تلاش به سَردرد می‌آیند. اما باز هم هیچ اتفاقی نمی‌افتد و تاریکی و تنهایی هر لحظه تهدیدآمیزتر می‌شوند. حالا ناامیدی واقعی شروع می‌شود؛ این حس شبیه به پایان هر چیز خوب و درستی است و ما فریاد می‌زنیم اینکه بخواهیم مرگ را دفع کنیم.

بالاخره، درست زمانی که به نظر می‌رسد دیگر نمی‌توانیم تحمل کنیم، در باز می‌شود. نوری نارنجی و گرم روشن می‌شود. چهره‌ای آشناست. آن‌ها لبخند می‌زنند، اسمی را که اغلب ما را با آن صدا می‌زنند به زبان می‌آورند، ما را بلند می‌کنند و روی شانه‌شان می‌گذارند. صدای ضربان قلبی آشنا را در کنار خود می‌شنویم و نوازش دست گرمی را روی سرمان احساس می‌کنیم. آن‌ها به آرامی ما را تکان می‌دهند و آهنگی ملایم و شیرین می‌خوانند. هق‌هق‌هایمان آرام می‌شود، لبخندی کم‌جان می‌زنیم؛ به نظر می‌رسد شیاطین بدجنس و جن‌های بی‌رحم فراری داده شده‌اند و زندگی بالاخره می‌تواند قابل تحمل باشد.

آرامش‌بخشی مهربانانه‌ترین رفتاری است که انسان‌ها برای یکدیگر انجام می‌دهند. این رفتار در قلب عشق، در چگونگی برقراری ارتباط یک انسان با انسان دیگر قرار دارد و می‌تواند تفاوت بین تمایل به مرگ و توانایی تحمل را رقم بزند.

می‌توانیم خودمان را آرام کنیم. اما انجام این کار به تنهایی تا زمانی که در دوران کودکی – معمولاً در آن دوران – تجربه آرامش یافتن توسط شخص دیگری را نداشته باشیم، دشوار است.  ظرفیت آرامش خود، میراثی از تاریخی از پرورش و مراقبت است. اگر بارها در اوایل زندگی در آغوش گرفته شده و آرام شده باشیم و در بحبوحه وحشت به اندازه‌ی کافی به ما اطمینان داده باشند که همه چیز درست است، موفق خواهیم شد؛ سپس بخشی از ذهن ما این هنر را می‌آموزد و به مرور زمان می‌تواند آن را روی بخش دیگر و در نهایت روی اطرافیانمان نیز تمرین کند.

اگر بدانیم آرامش یافتن یعنی چه، در لحظات بحران می‌توانیم به صدایی درونی دسترسی پیدا کنیم که امواج ترس و ضربات وحشت را آرام کند. می‌توانیم به خود بگوییم: «می‌توانی این را حل کنی؛ می‌توانی با آن‌ها صحبت کنی؛ هنوز برای درست کردنش وقت داری.» در درون خود پاسخی آرام و مصمم به وحشت‌های روتین و همچنین وحشتناک‌ترین اتفاقات پیدا می‌کنیم. ایمان داریم که می‌توانیم تحمل کنیم، که راه حلی پیدا می‌شود و سزاوار بدترین‌ها نیستیم.

راه‌های پیش رو

با تأمل بر هنر آرامش‌بخشی، شاید متوجه شویم چقدر کمبود داریم. ما به طور مرموز یا منحصر به فردی دچار کمبود نیستیم، بلکه توسط بزرگسالانی بزرگ شده‌ایم که خودشان آرام نشده‌اند.

برای فردی که آرام نشده است، زندگی اغلب بسیار سخت‌تر از آن چیزی است که باید باشد؛ هر پسرفتی ترسناک به نظر می‌رسد، هرگونه مخالفت مهلک است، ابهام غیرقابل تحمل است، خواب به دست نمی‌آید و تعطیلات غیرضروری به نظر می‌رسند – بسیاری از روزها و شب‌های ما با تجربیاتی شبیه‌ی تجربه‌ی نزدیک به مرگ تکان می‌خورند. چه در وجود خود و چه در مشاهده‌ی دیگران، باید با این بخش گمشده‌ی روان با همدردی عمیق و توجه رفتار کنیم: در دوره‌ای حیاتی و ناتوان، تجربه‌ای که فرد را قادر می‌سازد با اعتماد به نفس و کمی کنترل به حوادث اجتناب‌ناپذیری که در زندگی‌های پیچیده رخ می‌دهد، پاسخ دهد، از دست رفته است.

با این حال، باید باور داشت که جایگزین‌ها و فرصت‌هایی برای جبران وجود دارد. همه ما به موسیقی، دفترچه خاطرات، تختخواب، حمام و مهم‌تر از همه، به افراد دیگر متوسل می‌شویم. با این حال، پیدا کردن افرادی که می‌توانند ما را آرام کنند، سخت‌ترین گام ممکن است باشد. اگر برای انتظار آسایش بزرگ نشده‌ایم، ممکن است توانایی آرامش‌بخشی را با ضعف یا سادگی اشتباه بگیریم. شاید آرام‌کننده را احمق فرض کنیم. شاید آنقدر به آرامش نیاز داشته باشیم که نتوانیم به درستی درخواست کنیم، در عوض فریاد بی‌مورد بزنیم یا به استقلال تدافعی عقب‌نشینی کنیم، زیرا کمک به موقع احساس نمی‌شود.  کسانی که به بیشترین آرامش نیاز دارند، اغلب راهی منطقی برای بیان نیاز خود ندارند و نسبت به مهربانی‌ای که به آن‌ها ارائه می‌شود، تردیدی سرسختانه دارند.

برای فرد مضطرب در محیط کار، بزرگ‌ترین آرامش ممکن است واقعیت باشد. با نفس عمیق کشیدن، باید متوجه شویم که چقدر اتفاقات ترسناک‌تر از آن چیزی هستند که در واقعیت رخ می‌دهند و هر روز چقدر اتفاقات می‌توانند بدون اینکه فاجعه‌ای را که دائماً در پس‌زمینه از آن می‌ترسیم به وجود بیاورند، اشتباه پیش بروند.