درست زمانی که شکستی را تجربه میکنیم میتوانبم بهواسطه جزئیات کوچکی که قبل از شکست حتی بهندرت متوجه آنها میشدیم، چه برسد به اینکه از آنها رنجیده خاطر شویم، در زندگی روزمره خوشبختی نسبی دیگران نسبت به خودمان را دوباره احساس کنیم. معمولی ترین گفتوگوها با ضربات دردناک غیرمنتظره به پایان میرسند. به عنوان مثال، ممکن است شخصی (بدون هیچ گونه بدخواهی) به این موضوع اشاره کند که در یک مهمانی اداری شرکت کرده و در آنجا سخنرانی کوچکی انجام داده و از زحمات همکاران خود تشکر کرده است. این به خودی خود هیچ موفقیت خاصی محسوب نمیشود. اما برای ما یادآور این خواهد بود که از کار بیکار شدهایم، بدون اینکه به زودی زود امیدی به یافتن شغل جدیدی داشته باشیم. یا ممکن است کسی بگوید که همسایهها را برای صرف نوشیدنی دعوت کرده، باز هم این را بهسخت میتوان فخرفروشی دانست، اما برای نشانهای دردناک از پذیرش اجتماعی است وقتی که به تازگی بهعنوان کلاهبردار مجرم شناخته شدهایم و داستان کلاهبرداریهایمان در همه روزنامهها منتشر شده است. یا شاید یکی از دوستانمان به چیز خندهداری اشاره کند که فرزند نوجوانش به او گفته است و بلافاصله به یاد رفتار خشمگینانه فرزندان خودمان در زمان طلاق گرفتنمان بیافتیم. نیازی به یادآوری بزرگی مشکلات خودمان و فکر اینکه چه تعداد از لذتها و کارهای معمولی دیگر در دسترسمان نیست، وجود ندارد. حتی ممکن است به نوزادان کوچکی که والدین دوستداشتنیشان آنها را در پارک میچرخانند و براشان نوشیدنی میخرند حسادت کنیم. چرا ما نمیتوانیم جای آنها باشیم؟ چرا زندگی ما نمیتواند ساده و امن باشد؟ با این حال، به جای احساس حسادت نسبت به دیگران – دوستان و نوزادان در پارک - باید به این خاطر که جای آنها نیستیم برای خود احساس دلسوزی کنیم. پدر و مادر ما بسیار متفاوت بودند و آغاز زندگیمان ما را در مسیر بسیار دشوارتری قرار داد.
وسوسه میشویم که زندگی دیگران و زندگی خودمان را مستقیماً مقایسه کنیم و آرزو کنیم که دقیقاً جای آنها باشیم. برای تضعیف این احساس خوب است که مسیری که در زندگی پیمودیم و اکنون میپیماییم را به خود یادآور شویم، مسیری متفاوت از آنچه که در حال حاضر برای مقایسه با زندگی خود در ذهن داریم. نگاه کردن به زندگی دیگران و میل به جایگزین آنها شدن، به معنای دست کم گرفتن دلایل قوی و درناکی است که میگوید چرا ما آنگونه که هستیم، هستیم. مشکلات خاص دوران کودکی ما را به شیوههایی بسیار متمایز شکل داده است. ما باید با چالشهایی که دیگران از آنها فرار میکردند، مبارزه میکردیم. ما صرفاً به گونهای متفاوت با زندگی کنار نیامدهایم. ما افکار بسیار متفاوتی داریم و اگر افرادی که دوست داریم زندگی خود را با آنها عوض کنیم جای ما بودند، ممکن بود شکستهای سختتری از ما متحمل شوند.
ممکن است این طور به نظر برسد که ما فقط حسادت میکنیم، اما مسئله پیچیدهتر از این است. افراد حسود بلندپروازند؛ آنها با فکر کردن به آنچه میتوانستند داشته باشند شکنجه میشوند، خواه ثروت بیشتر باشد یا شهرت و خانه و عشق. اما ما متواضعتر از این حرفها هستیم. ما میدانیم که نمیتوانیم وضعیت خود را بهبود بخشیم. ما زانو زدهایم و فقط آرزو میکنیم ای کاش با شرم عجیب خود تنها نبودیم. آرزو میکنیم تنها کسانی نباشیم که با اصطلاحات معمولیای مانند «میهمانی اداری»، «تعطیلات»، «عصر دلانگیز» یا «خانواده» دچار ناامیدی نشویم. ما شادی آنها را نمیخواهیم، چیزی که واقعاً آرزو میکنیم (به خاطر خودمان، و نه به این دلیل که آنها را بیمار میدانیم) این است که آنها بخشی از بدبختیهای ما را داشته باشند.
متأسفانه تا زمانی که اقداماتی برای محافظت از خود انجام ندهیم، بهطور مداوم در عذاب خواهیم بود. ما باید با مصائب متمایز خود روبرو شویم، خود را تا حد زیادی از دیگران جدا نگه داریم، زیرا به اصطلاح عادی بودن دیگر زمین بازی ما نیست و به قدری آزاردهنده است که نمیتوانیم بخشی از آن باشیم. مهمانی معمولی برای ما جهنم خواهد بود. ارجحیت دارد که آرام بخش بخوریم و در خانه حبس شویم تا اینکه در جلسه مدرسه شرکت کنید. ما باید روش اجتماعی خود را تغییر دهیم تا شکست خود را بپذیریم. به جز آن دسته افراد معدود و نادری که بهویژه در شفقت و همدردی مهارت دارند، باید خود را از همه کسانی که - به نحوی قابل توجه - زندگی خود را به هم ریختهاند، جدا کنیم. این رویکرد رادیکال و تک بعدی به نظر میرسد، اما ما با تظاهر به اینکه میتوانیم با افرادی که در مقایسه با ما مشکل چندانی ندارند همگام باشیم، به خودمان لطفی نخواهیم کرد. در این زمان ما آنقدر قوی نیستیم که بتوانیم با شادی دیگران کنار بیاییم. سایتها و برنامههای دوستیابی یاد گرفتهاند که چگونه افراد را بهصورت الگوریتمی بر اساس علایقشان مطابقت دهند:گلف، کمیکهای دهه 1950، هنر وایمار آلمان... . واضح است که احساسات مشترک چقدر میتواند اهمیت داشته باشد. به عنوان افراد شکست خورده، ما احساسات متمایزی برای خود خواهیم داشت که تشخیص و استفاده از آنها بهعنوان بستری برای اشکال جدید اجتماعی شدن هزینه خواهد داشت. با اکراه در غم و غصه فرو رفتن، در رختخواب درازکشیدن و گریه کردن در شرمساری، در گذشتن از خطاها و زاری کردن از فرط حماقت، در فکر کشتن خود بودن و جستوجوی دلایل برای ادامه دادن زندگی، باید مهارتهای خود را به کار بگیریم تا به کار بیایند.
وقت گذراندن با افرادی که امیدوارند در سال آینده در یک شرکت حقوقی شریک شوند و فرزندان خود را برای تعطیلات به اسکی میبرند، هیچ فایدهای ندارد. آنچه ما در درجه اول به آن نیاز داریم، افرادی هستند که از عذاب روانی سرشان را به دیوار کوبیده باشند و با استفاده از دارو یا درمان از پس آن بر بیایند. اگرچه قبلاً اینطور بود، اما اکنون واقعاً مهم نیست که آنها به چه چیز دیگری اهمیت می دهند یا میدانند. شاید دوستان جدید ما هرگز به دانشگاه نرفتند یا شاید کتاب نخوانند. آنها ممکن است نتوانند، یا بهسختی بتوانند، به ما بگویند که جنگ جهانی دوم چه زمانی رخ داده است (یا چه بوده است) یا ممکن است در دزدی مسلحانه یا قاچاق اتومبیل در آن سوی مرز فعالیت داشته باشند. شاید چند سالی را در بخش روانپزشکی گذراندهاند. هیچ کدام از اینها هیچ اهمیتی ندارد. مهم این است که آنها رنجهای زیادی کشیده اند و قلب های گرم و گشودهای دارند. ممکن است شویم که این دوستان جدید چقدر از هر کسی در زندگی قبلیمان، حتی بهترین دوستان پیشینمان، به ما نزدیک شدهاند. به احتمال زیاد این افراد کمتر افتخاری دارند که تعریفش کنند. همه آنها میدانند که وضعشان خوب نیست و هیچ جایزهای به خودنمایی تعلق نمیگیرد و هیچ راهی برای لاف زدن یا تحت تاثیر قرار دادن وجود ندارد.
ما از دوستی برای باز کردن قلبهایمان، کشف آسیبپذیریهایمان، صحبت بدون ممانعت درباره ناامنیهایمان و به دست آوردن حس مفید بودن از طریق تسکین دردهای دیگران استفاده خواهیم کرد. فقط حیف که مجبور شدیم همه چیز را از دست بدهیم پیش از اینکه بفهمیم دیگران ممکن است به چه کاری بیایند.
دیدگاه خود را بنویسید