در جامعه ما صحبت از عشق زیاد است. طبیعی است که فکر کنیم میدانیم عشق چیست و چه اهمیتی دارد. ما فکر میکنیم عشق احساس هیجان انگیزی است که در حضور کنار فردی موفق، با استعداد غیرمعمول، هوش بالا یا زیبایی اعجابانگیز به دست میآوریم، کسی که امیدواریم علاقه ما را متقابلاً به ما برگرداند. کسی به شدت میل داریم او را لمس کنیم، نوازش کنیم و زندگی خود را با او تقسیم کنیم. این تعریف به قدری معقول به نظر میرسد و از چنان تأیید فرهنگی قدرتمندی برخوردار است که ممکن است ما بهطور کلی هر تعریف و تصور دیگری از عشق را نپذیریم و کنار بگذاریم. این تعریف چندان بر فهم مدارا و مهربانی نسبت به آنچه ضعیف و ناقص است تمرکز نمیکند.
بر اساس دیدگاهی جایگزین، ما زمانی عشق را نشان میدهیم که مثلاً در راه خانه با یک مست بیخانمان مواجه میشویم که ژولیده و هقهقکنان به سمتمان میآید، و ما از او رویگردان نمیشویم، بلکه در عوض از احساس درونی ارزشمند خود استفاده میکنیم و گامی (با تمام واکنشهای احتمالی که ممکن است به دنبال داشته باشد) بهسوی در نظر گرفتن آنها بهعنوان نسخهای از خودمان برمیداریم؛ نسخهای که طعمه همان احساسات، ناراحتیها،آرزوها و ناراحتیهاست که ما تجربه میکنیم و شایسته شفقت ماست.
همچنین وقتی میبینیم که فردی خوشپوش در فرودگاه فریاد میزند، مملو از خودپسندی است، ظاهراً از اعتماد به نفس باد کرده، بلافاصله او را بهعنوان دیوانه کنار نمیگذاریم و عشقمان را نشان میدهیم، سعی میکنیم درکش کنیم و وحشتزدگی زیر این پوستۀ آراسته را بکاویم. وقتی در مورد بیماری روحیای که این فرد را آزار میدهد کنجکاوی کنیم، ممکن است از یافتن علت متعجب شویم.
وقتی کودکی را میبینیم که خود را روی زمین در راهروهای یک سوپرمارکت می اندازد و بارها و بارها فریاد میزند که «چیپس میخوام»، اگر به این فکر نکنیم که فریادهای آنان برای آدمهای دیگر آزاردهنده است واحساس کنیم که ناامیدی او را درک میکنیم و مشتاقیباشیم به او بگوییم که مشکل آنها صورتی از مشکل ما نیز هست، عشق است که در درونمان جرقه زده.
وقتی شریک زندگی ما آشکارا غیرمنطقی، بیانصاف، بداخلاق و آزاردهنده شده است، و با این حال ما خشم متقابلی را به سویشان روانه نمیکنیم، به این فکر میکنیم که آنها نه تنها افتضاح و شرور نیستند، بلکه ممکن است دیشب خیلی خوب نخوابیده باشند، ممکن است از چیزی که آینده برای آنها به ارمغان میآورد وحشت زده شده باشند یا ممکن است در درون خود با احساس تحقیر دست و پنجه نرم کنند، وقتی مشکل آنان را درک میکنیم و به خود مسلط میمانیم و گامی به عقب برمیداریم و در نظر میگیریم که چه چیزی این بزرگسال را به کودکی بیحوصله تبدیل کرده و دستهایمان را بهجای کوبیدن به در و دیوار به سویشان دراز میکنیم، عشق است که در درستترین و جدیترین حالت خودش جریان پیدا میکند.
با وجود این که بسیاری از آهنگها این مسئله را تبلیغ میکنند، دوست داشتن کسی که بهترین رفتار را دارد، زیبا به نظر میرسد و با مهربانی رفتار میکند، کار خاصی نیست. چیزی که واقعاً توجه ما و عشق ما را نشان میدهد، عشق ورزیدن به افرادی است که نقصی دارند، آسیب دیدهاند و از خود منزجر هستند. در این تعریف، عشق تلاشی است برای تصور دقیق خود در زندگی انسانی دیگر، کسی که تحسین کردن یا حتی دوست داشتن او به هیچ وجه آسان کار آسانی نیست.
زمانی که یک رماننویس ۳۰۰ صفحه را صرف جزئیات زندگی درونی یک جنایتکار خشن میکند و به ما اجازه میدهد کودکی بیگناه را در درون مجرمی بزرگسال ببینیم، عشق است که جاری میشود. در سنت مسیحی، این مرد ناصری بود که به یادماندنیترین نمودهای این نوع عشق را به ما نشان داد و عشق را متفاوت از رومیها و یونانیها جلوه داد: دوست داشتن فاحشه، زندانی و گناهکار، عشق ورزیدن به بدبخت و دشمن. برای استنباط از این رویکرد، ممکن است تصور کنیم که یک برنامه دوستیابی واقعاً مسیحی صرفاً زیبایی خیرکننده را برجسته نمیکند یا به ما اجازه نمی دهد تا هر فرد کمی ناخوشایند را با یک حرکت از جلوی چشمانمان دور کنیم، بلکه بهطور خودکار ما را بر روی عکسهای چهره های چالشبرانگیز ، کسانی که جامعه از آنها دوری میکند، متوقف میکند و با تمام قدرت و با لحن الهی فرمان میدهد: «عشق! جایی که فکر میکنی متنفر شدن بسیار طبیعی و بدیهی است، وظیفهات این است که دوست داشته باشی...
این که چنین فرمانی عجیب و خندهدار به نظر میرسد، نشان میدهد چگونه این نوع عشق را فراموش کردهایم و چقدر به عشق بهعنوان تحسین متعهد هستیم. با این حال میتوان گفت که هیچ چیز مهمتر از این عشق نیست، این عشقی است که ملتها را از نابردباری نجات میدهد، جنگها را متوقف میکند، تهمت زدنها را پایان میدهد، خشمها را آرام میکند، از قتلها جلوگیری میکند و به تمدن اجازه ادامه مسیر میدهد. عشق واقعی دقیقاً مستلزم این است که به افراد آنچه را که حقشان است ندهیم، بلکه در عوض آنچه را که برای زنده ماندن نیاز دارند به آنها هدیه کنیم.
از همه مهمتر، روح عشق ایجاب می کند که اذعان کنیم چقدر ممکن است خودمان روزی به این شکل از عشق به نیاز داشته باشیم. ما نمیتوانیم به این تکیه کنیم که همیشه عدالت در موردمان اعمال خواهد شد، و بر اساس درستی و خوبی خود انتظاری از دیگران داشته باشیم. در برخی مواقع، ممکن است مجبور شویم برای ترحم گریه کنیم. شاید پایی برای ایستادن نداشته باشیم. ممکن است رفتار احمقانهای داشته باشیم و ممکن است در صف مجازات قاضیای باشیم که قانون را به دقت اجرا میکند. در این مرحله باید امیدوار باشیم کسی در اطرافمان باشد که هنوز به یاد داشته باشد که عشق واقعی چیست. کسی که تلاش قهرمانانهای انجام میدهد تا نه آنچه را که لیاقتش را داریم به ما بدهد، بلکه به یاد بیاورد که در زیر موجود بزرگسال وحشتناک و سختی که به آن تبدیل شدهایم یک کودک شیرین و کاملاً معصوم وجود دارد. کسی که بتواند ملامتگران مسخرهکننده را دور بزند و به ما اطمینان بدهد که میداند هر انسانی لیاقت بخشش را دارد.
شاید با این مثال، ما به نوبه خود تبدیل به افرادی شویم که میدانند چگونه به درستی عشق بورزند - و پس از گذر از بحران خاص خودمان تلاش کنیم تا عشق را به عرصه زندگی دیگرانی که اشتباهاتی کردهاند گسترش دهیم، تا جامعه بتواند - از طریق این تخیل غنی متقابل - تبدیل به مکانی کمتر ترسناک برای آدمها شود. مکانی که در آن میدانیم که با یکدیگر مانند کودکان بازیگوشی رفتار کنیم که میتوان آنها را رستگار کرد، نه همچون بزهکاران جنایتکاری که باید تا ابد از آنها نفرت داشت.
دیدگاه خود را بنویسید