اگرچه بسیاری از تغییراتی که برای مقابله با شکست باید انجام دهیم روانشناختی است – در واقع باید به این پرسشها که خودمان را چگونه میبینیم، چگونه گذشته را تفسیر میکنیم و چگونه شکست خود را رقم زدیم پاسخ دهیم - بخش خوبی از چالش ما نیز عملی است؛ مثلاً تصمیمگیری در مورد پول. ، دوستی، شغل و مسکن. برای یک شکست خوب، باید برخی از موضوعات زیر را در نظر بگیریم.
ناممان
از زمانی که خیلی کوچک هستیم، نام خودمان در ذهن ما به شدت با جایگاه هویت واقعیمان ارتباط پیدا میکند. اگرچه این نام توسط والدین ما انتخاب شده است، احتمالاً پس از یک فرآیند کمی بیمعنای مشورت، در نظر ما که کودک هستیم اینطور به نظر میرسد که یک نیروی الهی یا یک فرد حکیم آن را انتخاب کرده. گویی باید یک ارتباط ضروری و غیرقابل حذف بین اینکه ما چه کسی هستیم و چه نامیده میشویم وجود داشته باشد. همانطور که یاد می گیریم نام خود را در مهدکودک بنویسیم و با دقت حروف را با مجموعهای از خودکارهای رنگی شکل میدهیم، ارتباطی بین نام خود و خود اصلیمان ایجاد می نیم که نمادی از عناصری مانند انگشتان پا، حس شوخ طبعی ما، نحوه پلک زدنمان در آفتاب و خاطرات ما از اولین تعطیلات کنار دریا است. این نام کلمهای خواهد بود که اولین عاشقان ما از آن استفاده خواهند کرد، دوستانمان وقتی از سر دوستی اذیتمان میکنند آن را تغییر میدهند و ما آن را روی فرمهای درخواست شغل و وام مسکن می نویسیم... . ایده تغییر این نام در پی یک فاجعه، میتواند به اندازه تلاش برای تغییر گونه جانوریای که به آن تعلق داریم، عجیب به نظر برسد.
علاوه بر این، آن دسته از افرادی که معمولاً نام خود را تغییر میدهند، در شرایطی این کار را انجام میدهند که برای ما خیلی طبیعی نیست. این کار را معمولاً جنایتکاران بزرگ، نازیهای سابق و مجرمان فراری میکنند. انگیزه آنها برای تغییر نام احتمالاً با فریب همراه ست. آیا واقعاً باید به صف افراد متقاضی تغییر نام بپیوندیم؟
قبل از اینکه این پیشنهاد را بهطور قطعی رد کنیم، ممکن است لحظهای به روانشناسی دروغ فکر کنیم. شرایطی وجود دارد که در آن دروغگویی نباید به عنوان یک تقصیر خودکار به حساب آید. ما گاهی اوقات توجیه میشویم که دروغی به اصطلاح سفید ارائه کنیم، زمانی که حقیقت در معرض خطر تحریف شدید توسط ایدههای سفت و سخت قرار دارد. ما ممکن است برای حفظ حقیقت حیاتی، از طریق یک عمل جزئی جعل یا حذف، دروغ بگوییم. به عنوان مثال، اگر خاله مورد علاقهمان از ما بپرسد که آیا کیکی را که برایمان پخته دوست داریم یا نه، ممکن است به او بگوییم که بله خوشمزه است، نه به این دلیل که واقعاً است، بلکه به این دلیل که حقیقت بدون روتوش در مورد کیک باعث ایجاد چنان سیلی از شک و تردید میشود که رابطه ما با خویشاوندمان را از حقیقت دورتر میکند . از طرف دیگر، ممکن است تصمیم بگیریم دین خود را برای مدتی از یک آشنای جدید پنهان کنیم، زیرا میدانیم که آشکار کردن وضع ایمانمان به یکباره گفتگویی که برای هر دوی ارزشمند است را از بین میبرد. یک روز به نوبت گفتن حقیقت خواهد رسید، اما باید منتظر باشیم تا رابطهمان به جایی که پذیرشش را داشته باشد برسد، قبل از اینکه آن را با گفتن این حقیقت به خطر بیاندازیم. گاهی اوقات، حفظ یک حقیقت بزرگتر ما را ملزم میکند که از گفتن یک دروغ کوچک اجتناب نکنیم.
در قیاس، شکست ما میتواند به این معنا باشد که نام ما فوراً واکنشی را در افراد دیگر ایجاد میکند که واقعاً غیرقابل توجیه است و اساساً با آنچه واقعاً هستیم نامنطبق است. این نام ممکن است باعث شود آنها فکر کنند که ما در شرف دزدیدن شریک زندگیشان هستیم (چون زمانی درگیر یک رسوایی زنا بودیم). یا اینکه ممکن است سعی کیف پول یا کلید ماشینشان را بقاپیم (زیرا یک بار در شرکتی که بیست سال قبل در آن کار میکردیم گرفتار ماجرای یک کلاهبرداری مالیاتی شدیم). ذکر نام ما به این معنی خواهد بود که واقعیت ما به یکباره گم شده و با یک کاریکاتور تک بعدی جایگزین میشود. ما فرصتی برای به اشتراک گذاشتنآنچه واقعاً هستیکم نخواهیم داشت. شخص در شرف آشنایی با ما قبل از اینکه فرصتی به ما بدهد، فرار کرده است.
در چنین شرایطی، ممکن است فکر کنیم این ایده خوبی است که نام خود را تغییردهیم تا فرصت بیشتری برای قضاوت شدن عادلانه به ما بدهد. البته، با گذشت زمان - اگر تعاملها عمیقتر شود - میتوانیم افراد را با داستان زندگی خود آشنا کنیم، اما فقط زمانی که در موقعیت بهتری برای آشنایی با ما قرار بگیرند.
در بسیاری از افسانه های پریان، یک عضور خانواده سلطنتی وانمود میکند که یک فرد عادی است. این را نه از حیلهگری، بلکه برای دستیابی به یک ارتباط صمیمانهتر با دیگران میگوید؛ کسانی که اگر ازابتدا او را میشناختند اینقدر ارتباط صمیمیای برقرار نمیکردند. عضو خانواده سلطنتی دروغ میگوید تا با حقیقت بیشتری شناخته شود. تغییر نام خود در واقع مانند یک نسخه تلخ از همان پدیده خواهد بود. ما نیز خودمان را پنهان میکنیم، نه برای مسخرهبازی ، بلکه برای اینکه صادق باشیم. بدون در نظر گرفتن نیات بد یا جنایتکارانه، ممکن است ما به «کس دیگری» تبدیل شویم تا آنچه واقعاً هستیم را نشان دهیم و زنده نگه داریم.
تبعید
تبعید یک انگیزه نسبتاً عجیب برای سفر است. ما زیاد آن را بهعنوان دلیلی برای اینکه کسی به گوشه دیگری از جهان برود نمیشنویم. ما با دلایلی چون جستجوی آب و هوای بهتر، فرصتهای کاری غنیتر و نزدیکی بیشتر به خانواده آشنا هستیم... اما چیزی که کمتر در نظر گرفته میشود این است که ممکن است مجبور به جابجایی شویم، زیرا بیش از حد خستهایم و از نظر درونی تحت فشاریم، از سوی مردم و از سوی کلماتی که میدانیم هر بار که خانه یا مغازهای را ترک می کنیم رد و بدل میشود.
چیزی که میتواند در مورد یک کشور دیگر جذاب باشد، بیتفاوتی مطلق مردم است. آنها - خوشبختانه - آنقدر درگیر درامهای خودشان هستند که نمیتوانند از ما بدشان بیاید. روزنامههای آنها، به زبانی که ما نمی فهمیم نوشته شده و مملو از داستانهای کاملاً متفاوت است. در اینجا بازیگران، سیاستمداران، تاجران و عاشقان به طرق مختلف دیگری دچار مشکل میشوند. اینجا میتوانیم خودمان را در میان جمعیت گم کنیم. اول از همه، ما فقط یک خارجی دیگر هستیم. جزئیات داستان ما مهم نیست. جدا از چند استثنا، مردم انتظار ندارند ما را بشناسند، ما صرفاً «بیگانه» هستیم و خارج از نظام وضعیت و سلسله مراتب احترام و افتخار آنها.
پس بالاخره میتوانیم در آرامش رها شویم. می توانیم نوشیدنی یا سوپ محلی سفارش بدهیم و در یک کافه بنشینیم و دنیایی ناآشنا را تماشا کنیم. آرایشگاهها شکل متفاوتی خواهند داشت، مردم به روشهای متفاوتی خرید میکنند و خیابانها مملو از عطرهای دیگر است.
در قدیم رفتن به دره بغلی یا شهر کناری کافی بود. امروزه ممکن است مجبور شویم یک یا دو قاره کامل را جابجا پپشت سر بگذاریم. اغلب از ما خواسته میشود از کوچک شدن جهان شادمان باشیم. به لطف هواپیماها و فناوریهای جهان دهکدهای کوچک شده، اما دهکدهها در لحظه پخش شایعات، رسواییها و شکستها ترسناک میشوند. ذهن انسان نمیتواند تمام شکستهای هر یک از اعضای گونه را در آن واحد در ذهن داشته باشد. اگر خوش شانس باشیم، شکست ما نسبتاً محلی باقی میماند. روزی روزگاری با کشتی به سانفرانسیسکو یا سیدنی میرفتیم. با چه خوشحالی از کنار برادلی هد عبور میکردیم تا خانهای را در کورابا پوینت برپا کنیم، جایی که میتوانیم از دیدن درختان اکالیپتوسلذت ببریم. چقدر خوش شانس بودیم که شش ماه طول کشید تا روزنامه لندن از راه برسد. اینترنت و هواپیما چقدر زندگی ما را ترسناک کرده است. یک روز، ممکن است بشود به سیارات مختلف رفت، و ما میتوانیم در صف اول سفر به پلوتون یا استعمار نپتون باشیم. ما در دورهای عجیب و غمانگیز هستیم، سیارهمان بهطور فزایندهای برای شکست خوردن جای کوچکی است. اما حتی در حال حاضر، پایتختهای پرجمعیتی در نقاط دوردست جهان وجود دارند که میتوانند پناهگاهی امن را برایمان فراهم کنند؛ مکانهایی که میتوانیم آنها را خانه بنامیم نه به این دلیل که به زبان مردمش صحبت میکنیم، بلکه دقیقاً به این دلیل که کاملاً با افراد بیگانه خواهیم بود و چنین ابهامی از اینکه ما واقعاً چه کسی هستیم، فرصتی برای ظهور داریمپیدا میکنیم و سپری از نگاه های مداوم و نفرتهای خشونت آمیز ما را مصون میدارد.
زندگی اجتماعی
در روال عادی وقایع، ما دوستانی میخواهیم که جالب، زیبا، سرگرم کننده و - در حالت ایده آل - معتبر باشند. پس از شکست، الزامات بسیار سختتر میشوند. آنچه ما قبل از هر چیز به آن نیاز داریم افرادی هستند که قضاوت نکنند و بدانند چگونه دیگران را ببخشند.
هیچ مسیر واحدی برای اینکه ذهن انسان برای رسیدن به این نقطه شیرین روانی باید طی کند، وجود ندارد؛ اما میتوان یک مسیر محتمل را پیشنهاد کرد. اساساً، برای پذیرش شکست، یک فرد احتمالاً رنج سختی را در چنگال سلسله مراتب جامعه تجربه کرده باشد. چیزی باید آنها را از سیستم غالب جدا کرده باشد یا حداقل آنها را نسبت سیستم بدبین کرده باشد.
شاید، در سنین پایین، نوع خاصی از هوش آنها توسط سیستم مدرسه تشخیص داده نمیشد. بنابراین آنها بهطور شهودی میدانند که برچسب شکست چه احساسی دارد و چگونه این انگ به افراد زده میشود. یا شاید آنها با پدر و مادری که آنها را مورد آزار و اذیت قرار میداد یا آنها را تحقیر میکرد، دچار اختلاف شدهاند. شاید تمایلات جنسی آنها در تضاد با آرمانهای محبوب جوامعشان قرار داشته و دارد. آنها میدانستند که میلشان به این معناست که هرگز نمیتوان آنها را به سادگی پذیرفت. یا، به احتمال زیاد و در حالت ایده آل، آنها افرادی هستند که خود دچار لغزش شدهاند و مشکل از خودشان است. آنها میدانند که یک روز از خواب بیدار میشوند و جمعیتی فحاش بیرون از خانه دارند اینترنت را به آتش میکشند، بعد از یک ملاقات کوتاه با رئیس درب دفتر به آنها نشان داده میشود یا خانواده آنها را طرد میکنند و توسط حلقه اجتماعی اطراف خود رها میشوند. دوستانی که فرد پس از شکست پیدا میکند، کسانی هستند که بهطور کامل به پستی قلب انسان اشراف دارند. آنها رنجهای غیرقابل تحملی را متحمل شده، طرد شده و مورد قضاوت قرار گرفتهاند. آنها زمانی را به هق هق در اتاق خوابهای خلوت گذراندهاند.
بسیاری از ما میخواهیم مهربان باشیم، اما هرگز آنقدر تنبیه نمیشویم که در واقع چنین باشیم. در پایان، زندانیان سابق احتمالاً برخی از بهترین دوستان جدیدی هستند که میتوانیم پیدا کنیم. آنها فاقد غرور هستند و در عین حال کاملاً قادر به تشخیص عطش ما برای همدردی. شاید زمانی از بانک ها دزدی میکردند یا ماشینهای دزدی را میراندند، اما این ویژگی را دارند (تا زمانی که دیگر فعالانه درگیر جنایت نباشند) که مهربانترین و همدلترین دوستان باشند. کسی که ارتباط خود را با خانواده خود از دست داده و توسط حلقه اجتماعی خود طرد شده است نیاز دارد تا واقعاً عشق را درک کند. جستجوی «افراد خوب» در میان افراد بیگناه و معصوم فایدهای ندارد. ما باید عطش خود را برای دوستی از منابع غنیتر و قویتری تغذیه کنیم.
هنگامی که پس از شکست برای دوستی آماده شدیم، بهتر است به دنبال سارقان و مجرمان، هواپیماربایان و فراریان مالیاتی سابق بگردیم. باید گروههایی وجود داشته باشند که بهطور خاص بر روی ارتباط افرادی که شکست خوردهاند و رستگاری آنان متمرکز شوند. روح آنها - اگر ما خوش شانس باشیم - آماده دریافت و ارج نهادن به نیازهای متمایز ما برای کمک خواهد بود.
زندگی عاطفی
شکست عامل از بین رفتن روابط است و با همه، به جز محکمترین پیوندها بیرحمانه برخورد میکند. از شر همه به جز صمیمانهترین ارتباطات خلاص میشود. شکست نشان می دهد که عشق ارزش حفظ کردن را دارد و تضمین میکند که انواع دیگر رابطه در کوتاه مدت نابود میشوند. شکست با شبیهسازیهای عشق مدارا نمیکند.
اتحادهای ظاهراً دوامپذیر زیادی وجود دارند که میتوانند در زمانهای خوب برای همیشه ادامه یابند، البته احتمالا از روی عادت، اشتیاق به امنیت یا ترس از آنچه همسایهها فکر میکنند. اما وقتی شکست تکاندهندهای رخ میدهد، وقتی همسایهها مسخرهمان میکنند، میل ما برای مهربانی به اوج میرسد، تردیدی در مورد درخواست در آغوش گرفتن و نوازش به ما دست میدهد، مانند بچههای کوچک گریه میکنیم و اهمیتی به حرف زدن نمیدهیم، در واقع بهسرعت متوجه میشویم که کدام عشق ارزش حفظ کردن را دارد و کدام یک از ابتدا شایسته این نام نبوده است.
شریکی که به دلیل راحتی یا به این دلیل که ما منبعی مناسب برای رسیدن به پول و موقعیت بودیم، با ما مانده، به سختی اعتراضی میکند. آنها ما را به زودی رها خواهند کرد. آنها هرگز انتطار آشفتگی ندارند، هرگز فکر نمیکردند که از آنها خواسته شود بدون امید زیادی به پاداش (به جز سپاسگزاری متفکرانه) ازدیگری مراقبت کنند. آنها عشق را به معنای بودن با کسی میدانستند که میتواند آنها را تقویت کند و احساس بهتری در آنها ایجاد کند؛ نمیخواستند که خودشان را به یک بازنده بچسبانند.
بهتر است چنین معیارهایی را از ابتدای هر فرآیند دوستیابی آینده در نظر داشته باشید. باید از خودمان بپرسیم: آیا این کسی است که وقتی دیگران میخندند، کنار من میماند، اگر من پول بیشتری نداشته باشم فرار نمیکند، اگر دشمن داشتم یا به زندان می رفتم با من میماند...؟ اینها سوالات عادیای نیستند که در اولین قرار ملاقات در مورد آنها فکر کنیم، اما ویژگیهایی هستند که با توجه به نقش سرنوشت باید در ذهن خود داشته باشیم. ما به دنبال وفاداری احمقانه یا غیرانتقادی نیستیم، چیزی که آرزویش را داریم نوعی عشق است که ما را در کلیتمان بشناسد و در قضاوت یا فرار از ما کندتر عمل کند.
برای پرداختن به این نگرانیها، ممکن است در آینده از شریک زندگی خود بپرسیم: «و چه احساسی داری اگر منتظر من بمانی تا زمانی که دوره زندان را به پایان برسم؟» بیشتر آنها بلافاصله وحشت زده میشوند و فرار میکنند. تعداد کمی لبخند می زنند پاسخی ملایم به زیان میآورندو ما میفهمیم که نباید هرگز آنها را رها کنیم.
آرامشی که این نوع افراد میتوانند برای ما به ارمغان بیاورند قابل مقایسه با هیچ چیزی نیست. هنگامی که شکست رخ دهد، آنها خلا عشق تمام جهان را جبران خواهند کرد. یک شخص میتواند واقعاً تحسین و محکومیت ظالمانه از سوی میلیونها نفر را جبران کند. اگر که در خانه خودمان برایمان احترام قائل شوند و جدی گرفته میشویم، اصلاً مهم نیست که توسط غریبهها مورد تمسخر قرار بگیریم. ما دقیقاً می دانیم که منظور شکسپیر در غزل 29چیست، حتی اگر هیچ کلمهای از انگلیسی الیزابتی او به زبان ما نخورد:
هر زمان كه از جور ِ روزگار
و رسوايي ِ ميان ِ مردمان
در گوشه تنهايي بر بينوايي ِ خود اشك ميريزم،
و گوش ِ ناشنواي آسمان را با فريادهاي بي حاصل ِ خويش ميآزارم،
و بر خود مينگرم و بر بخت ِ بد ِ خويش نفرين ميفرستم،
و آرزو ميكنم كه اي كاش چون آن ديگري بودم،
كه دلش از من اميدوارتر
و قامتش موزون تر
و دوستانش بيشتر است.
و اي كاش هنر ِ اين يك
و شكوه و شوكت ِ آن ديگري از آن ِ من بود،
و در اين اوصاف چنان خود را محروم ميبينم
كه حتي از آنچه بيشترين نصيب را بردهام
كمترين خرسندي احساس نميكنم.
اما در همين حال كه خود را چنين خوار و حقير ميبينم
از بخت ِ نيك، حالي به ياد ِ تو ميافتم،
و آنگاه روح ِ من
همچون چكاوك ِ سحر خيز
بامدادان از خاك ِ تيره اوج گرفته
و بر دروازه ي بهشت سرود ميخواند
و با ياد ِ عشق ِ تو
چنان دولتي به من دست ميدهد
كه شأن ِ سلطاني به چشمم خوار ميآيد
و از سوداي مقام ِ خود با پادشاهان، عار دارم.
با وجود چنین معشوقی در زندگی، بالاخره در موقعیتی قرار خواهیم گرفت که عشق را درک کنیم. در این صورت میدانیم علیرغم تمام مشکلات، خوششانسترین مردم روی زمین هستیم.
مشاغل
بعد از شکست در زمینه کار چه باید کرد؟ به دنبال چه نوع شغلی باید بگردیم؟
معمولاً حتی در شرافتمندانهترین افکار و با فضیلتترین حرفهها، کار به ندرت بیربط به غرور است. مطمئناً یک پزشک میخواهد به بیمارانش کمک کند، اما وقتی چشمها متوجه این کار میشوند، در خفا خوشحال میشوند. یک کارمند خیریه نگران کشور جنگ زدهای است که به آن کمک میکند، اما در درخواست افزایش حقوق نیز صریح است. اکثر مشاغل به کارگران این امکان را میدهند لحظاتی را مهندسی کنند که مورد تحسین قرار بگیرند.
اینها برای شخصی که شکستخورده بیمعنی و حتی ناامیدکننده است. وقتی دچار سقوط و شکست شدهایم، محل کار را نه بهعنوان مکانی برای برجسته شدن، بلکه بهعنوان جایی برای ناپدید شدن میبینیم. چیزی که ما میخواهیم مورد توجه قرار بگیرد بسیار متمایز است، مشکلات بسیار بزرگتر از مشکلات ما. به عنوان افراد شکستخورده، احتمالاً به دنبال مشکلات دیگران هستیم. ما میخواهیم طولانیمدت و بسیار جدی و سخت روی چیزی کار کنیم که جایی برای خودنمایی یا فکر کردن برایمان باقی نگذارد. ما نیاز به مسائل و مشکلاتی بزرگ داریم تا بهواسطه آنها بتوانیم فراموش کنیم که چه کسی هستیم و چه بر سرمان آمده است. وقتی خانهای در آتش میسوزد، وقتی یکی از بیماران در یک آسایشگاه به دفیبریلاتور نیاز دارد، وقتی مجبور میشویم برای نجات یک کودک آسیبدیده از دامنه تپه با آمبولانس بالا برویم، واقعاً اهمیتی نخواهد داشت که ما را اخراج کردند، آبروریزیای پیش آمده یا تحقیر شدیم. ما در تلاش هستیم تا مالاریا را در یک جمعیت دچار سوتغذیه در یک کشور ویرانشده از جنگ ریشهکن کنیم.
چنین کاری باعث میشود که ما احساس خستگی و گاهی آسیبدیدگی کنیم، اما باعث میشود به خود یادآوری نکنیم که چه چیزی را از دست دادهایم و جامعه چقدر میتوانست به ما احترام بگذارد. ممکن است ما نام خوب خود را به ننگ آلوده کرده باشیم و مایه خنده جامعه قدیمی خود باشیم، اما هنوز هم میتوانیم ادعای سلامت نسبی کنیم، چون ذهن ما کم و بیش کار میکند و پول کافی برای غذا و سرپناه داریم. شغل ما میتواند به ما کمک کند که ایگوی خود را کوچک کنیم و فرصتهای شبانهروزی برای قدردانی را پاس بداریم.
کار جدید در حالت ایده آل باید ما را قادر سازد به احساسی دست پیدا کنیم که در شرایط دیگر، کاملاً از آن بیبهره بودیم، این حس که میتوانیم تغییر مثبتی در زندگی دیگران ایجاد کنیم. ممکن است در مدت اخیر حس کرده باشیم فقط در گند زدن در کارها توانایی داریم و یک مشکل استثنایی برای اطرافیانمان هستیم: دوستان و خانواده را ناراحت میکنیم، همکاران خود را ناامید میکنیم و غریبهها با دیدنمان شوکه میشوند. اما به لطف نوع خاصی از مشاغل، میتوانیم احساس کنیم از آنگونه افرادی هستیم که دیگران میتوانند از او کمک بخواهند. میتوانیم برای یک بیمار سرطانی در آسایشگاه آب بیاوریم، به کودکان بیاموزیم که چگونه برنامهریزی کنند یا بیمار بسابقه خودکشی را در کلینیک نوجوانان تسلی بدهیم. واقعاً مهم نیست که این کار پول زیادی داشته باشد و مطمئناً برای ما مهم نیست که دیگران در جهان بدانند ما همچین کاری میکنیم. کسی نمیتواند مهمتر از این به ما بدهد که احساس کنیم دلیلی برای زنده ماندن دریم.
ما به مشاغلی که به نیازهای افراد سالم و پرشور میپردازد عادت دارریم، اما آنچه ما نیاز داریم یک سرویس جایگزین است که بهطور خاص برای نیازهای افراد شکست خورده تنظیم شده است. این مشاغل فاجعه زندگی ما را بررسی کرده و حوزههای خاص شایستگی و علاقه ما را مشخص میکند. سپس ما را با یک مشکل اجتماعی متناسب با مشکلات خودمان مطابقت میدهد.
یک نمونه عالی از تعدیل شغلی الهام بخش، در پی شکست در زندگی سیاستمدار محافظه کار بریتانیایی جان پروفومو دیده میشود. در ژوئن 1963 - در سن 48 سالگی و پس از یک دوره فعالیت حرفهای بسیار موفق در ارتش و دولت، پس از گرفتار شدن در رابطه با یک مدل 19 ساله، مجبور به استغفا شد. رابطهای که امنیت ملی را به خطر انداخته بود و باعث شد که او به نخست وزیر، سرویسهای امنیتی و مجلس دروغ بگوید.
کمتر سیاستمدار بریتانیاییای دچار همچین سقوطی شده بود. پروفومو امیدی به بازگشت به زندگی قبلی خود نداشت. او یک ننگ ملی و موضوع طعن و تمسخر بود. تخم مرغ های گندیده به سمت ماشینش پرتاب شد. او اجازه داده بود که شهوت او را نسبت به مسئولیتهایش در قبال خانواده، حزب و کشورش کور کند. برای چند ماه او کاملاً ناامید بود. سپس، در اوایل سال 1964، هفت ماه پس از استعفا، پروفومو نامهای به والتر بیرمنگام، که سالن توینبی، مرکزی برای خدماترسانی به افراد محروم در وایتچپل، یکی از فقیرترین بخشهای شرق لندن، را اداره میکرد، نوشت. پروفومو پرسید که آیا میتواند کمکی کند به آنها کند یا نه، حتی شاید در تمیز کردن توالتها. بیرمنگام قلبی نجیب داشت و درک دقیقی داشت از اینکه مردم چگونه میتوانند زندگی خود را تغییر دهند، چه بچه هایی باشند که تازه از زندان بیرون آمدهاند چه یک وزیر محافظه کار بدنام. بنابراین او از پروفومو خواست که بیاید و او را ببیند. این نامه جان پروفومو را نجات داد. ناگهان او مأموریت یافت که مشکلاتی بسیار بزرگتر از مشکل خودش را حل کند
سیاستمدار بیآبرو خود را در کار جدیدش غرق کرد. او همه کارها را از پاکسازی گرفته تا اصلاح ساختار مدیریتی سازمان تا جمعآوری بودجه برای ابتکارات جدید انجام داد. او به یک کارمند نمونه تبدیل شد، هرگز شکایت نکرد، هرگز به گذشتهاش اشاره نکرد و با همه با لطف و مهربانی استثنایی رفتار کرد. ایگوی او در تب و تاب رسوایی ناپدید شده بود. تمام آرزوی او خدمت بود. به طرز متناقضی، او به قدری خوب کار کرد، رویکردش آنقدر بیشکایت بود، آنقدر به خودش بیعلاقه بود که توجه دوستان و دشمنان سابقش در سیاست را جلب کرد. در سال 1975، پس از توصیههای متعدد، در مراسمی در کاخ باکینگهام به عنوان فرمانده نظم امپراتوری بریتانیا (CBE) منصوب شد. در سال 1995، نخست وزیر مارگارت تاچر جشن تولد 70 سالگیاش را برگزار کرد که در آن پروفومو در کنار ملکه نشست. زمانی که او درگذشت، لرد لانگفورد، وکیل و اصلاحطلب اجتماعی اظهار داشت که «پروفومو بیشتر از همه مردانی که در طول عمرم میشناختم تحسینبرانگیز بود».
درسی که همه ما میتوانیم از زندگی پروفومو بگیریم این است که او تلاشی برای «بازگشت» نکرد. از فرصتی که سقوط کردن برایش فراهم کرده بود تا بر غرور غلبه کند و دلش را به روی نیازهای مردم عادی و مستاصل بگشاید که تا به حال توجهی به آنها نکرده بود، استفاده کرد.
پس از سقوط خودمان، باید مقداری از فروتنی و زیرکی پروفومو را بر زندگی ویران شده خود اعمال کنیم. ما باید از خود بپرسیم که علایق خاص ما چیست و چگونه میتوانیم آنها را با مشکلات دنیای واقعی مرتبط کنیم. پاسخ =ها همیشه شامل کار در زمینه فقر در پایتخت نمیشود. شغل ما ممکن است کمک به کودکان نابینا برای یادگیری خواندن، یا کمک به پناهندگان تازه وارد یا رسیدگی به زندانیان مسن باشد که پس از تحمل مدت طولانی حبس به دلیل جرایم جنسی، حالا آزاد شدهاند.
کار نهایی ما هر چقدر هم سخت باشد، بزرگترین لطف را به ما خواهد کرد: به ما نشان میدهد که هنوز نقشی داریم و به ما کمک میکند تا ببینیم که رنج ما نه منحصر به فرد است و نه وحشتناکترین چیز ممکن. ما نیازی نداریم که بپرسیم قرار است چقدر حقوق بگیرم. پرسش اصلی ما در مصاحبههای ان کارها این خواهد بود« مشکل این افراد چقدر بزرگ است؟ چطور میتوانم کمک کنم؟».
جابجایی به یک کلبه
یکی از جذابترین جنبههای فرهنگ سنتی چین این است که با وقار میپذیریم ممکن است زمانی فرا برسد که به دلایلی که بسیار شایسته احترام است، مجبور شویم شهر را ترک کنیم و برویم و در یک کلبه در دامنه تپهای در جایی دور زندگی کنیم.
در چین ماقبل مدرن، به خوبی درک شده بود که سیاست و زندگی عمومی عرصهای خائنانه و ناپایدار است. شهرت می تواند به سرعت ایجاد شود و به همان سرعت از بین برود. شایعات ممکن است یک فرد را احاطه کنند و همه مراودات عمومی را برایش غیرممکن کنند. افراد دائماً در معرض خطر مقابله با جناحهای دربار، دسیسههای دشمنان، چرخههای اقتصادی و شکستهای نظامی بودند. انتظار داشتن زندگی طولانی و عدم شکست، مغایر با هرگونه درک هوشمندانه یا ظریف از نحوه کار جهان بود. افراد خوب باید انتظار شکست ناگهانی را داشته باشند.
سوال این بود که در ادامه چه اتفاقی ممکن است بیفتد. فرهنگ چینی شکست را پایان داستان نمیدانست، آنها به همان اندازه که به پیامدهای موفقیت علاقه داشتند، به نتایج شکست هم علاقه داشتند. آنها نیاز به محدود کردن اضطرابی را که ممکن است از یک جهان بینی کاملا شایسته سالارانه ناشی شود درک کردند و راه حلی که به آن رسیدند جابجایی شرافتمندانه به یک کلبه بود. در ذهن چینی جایی برای افرادی وجود داشت که به یینشی (مردان پنهان)، یمین (افراد غیرفعال) و چوشی (دانشمندان در خانه) معروف بودند. این عبارات اشاره به افرادی میکردند که پکن و دیگر مراکز قدرت را ترک کرده بودندو هیچ جایگاه برجستهای در سلسله مراتب اجتماعی نداشتند، اما همچنان مورد احترام بودند. این افراد میتوانستند به کوهها بروند، خانههای کوچکی برای خود بسازند و سپس خود را وقف مشاهده طبیعت، سرودن شعر و تعمق در متون بزرگ مقدس بودایی کنند. به نظر میرسید که هیچ چیز شرمآوری در مورد زندگی متواضعانه آنها وجود ندارد. آنها به این دلیل شکست نخورده بودند که «بد» بودند، بلکه شکست آنها ناشی از ساختار جهان بود که این اتفاقات در آن عادی است.
در سلسله مینگ چین (1368-1644)، دولت و سیاست طعمه آشفتگیهای شدید شدند، در این مقطع بود که شاعران و هنرمندان چینی ایده جابجایی به یک کلبه را بیش از پیش جدی گرفتند. در نقاشیهای نفیس هنرمندان بزرگی مانند ژیانگ شنگمو(1597-1658) یا تانگ یین (1470-1524)، تصاویری جذاب از زندگی روستایی را میبینیم، کلبههایی که به نظر میرسد واقعاً بیگانگی از زرق و برق شهر را جبران میکنند. در درههای پوشیده از غبار، یینشیها را میبینیم که در خانههای چوبی زیبا و کوچک، اغلب نزدیک یک نهر یا کنار دریاچه زندگی میکنند. بالای سر پرندگان، باغهای مرتب و در داخل کلبهها، شاید طوماری با کتیبهای بودایی در مورد بیهودگی همه چیزهای دنیوی یا انحلال ضروری نفس وجود دارد. شخصی که زمانی قدرتمند بود، لباسی ساده اما شیک پوشیده است، معمولاً پاهایی را ضربدری جمع کرده، به آسمان خیره شده یا کتاب میخواند و کاملاً با وجود جدید خود آشتی در صلح است.
تانگ یین، کلبه کاهگلی در کوههای غربی، 1470-1523
ما شکست را برای خود سخت کردهایم، زیرا تصوری از شکست شرافتمندانه نداشتیم. ما به معنای واقعی کلمه نمیدانیم با شکستهای خود چه کنیم. ما جایی برای رفتن نداریم. دامنه تپهها و کلبهها و متون بودایی را در اختیار نداریم اما انتظار داریم که آنها ناپدید شوند و موفقیتهای ما را خراب نکنند.
چینیهای مینگ که در این زمینه بینهایت عاقلتر بودند، از همان ابتدا میدانستند چگونه برای شکست برنامهریزی کنند. آنها شکست را در هنر خود جای دادند زیرا آن را به عنوان یک اتفاق مشروع در زندگی خود پذیرفته بودند.
وقتی شکست می خوریم، ممکن است نیازی به زندگی در یک کلبه واقعی نداشته باشیم. ایده جابجایی به کلبه این نکته را نشان میدهد: پذیرش یک زندگی که همزمان متواضعانه و منزویانه است. کلبه ما ممکن است در دامنه تپهای در جنوب اندلس یا در درهای در سیسیل یا بیابانی در شمال تگزاس باشد. یا ممکن است فقط مکانی در ذهن ما باشد، مکانی که می توانیم به آن عقب نشینی کنیم و از آرامش بدون نفرت از خود لذت ببریم.
بچههایمان
ما معتقدیم که یکی از الزامات اصلی والدین خوب بودن این است که به هر قیمتی که شده آشکارا شکست نخوریم. ما تلاش های زیادی را انجام می دهیم تا آسیب پذیری خود را در برابر خطا، حماقت و فاجعه پنهان کنیم. ما به فرزندان خود در مورد تنشهای محل کار و ترس خود از اخراج شدن نمیگوییم. ما آشکار نمیکنیم که رابطه عاطفیمان چقدر دشوار است و هر چند وقت یکبار احساس شکست و تنهایی میکنیم. ما به آنها نمیگوییم که گرفتار اجبارها و اعتیادهایی هستیم که نمیتوانیم بر آنها غلبه کنیم. ما معتقدیم که یک پدر و مادر خوب باید همیشه آرام، متین، آگاه و خردمند ظاهر شود.
این حرکات مطمئناً هدفمند هستند و به راحتی میتوان با درکشان کرد. اما در حالت افراطی، چنین رویکردی نسبت به فرزندان ظلم بزرگی میتواند باشد. وظیفه والدین این نیست که کودک را در برابر هر شکستی پناه دهند، بلکه این است که با اطمینان، هوش و عشق آنها را در معرض نابسامانی احتمالی قرار دهند و به آنها بیاموزد که شکست متعلق به همه است و ممکن است در هر زمانی اتفاق بیافتد.
اگرچه ممکن است امیدوار باشیم که فرزندانمان را از شکستهای خود محافظت کنیم، اما این احتمال وجود دارد که آنها این شکستها را در هر صورت احساس کنند، اما بدون کمک تفسیر یا صداقت. آنها افسردگی و اضطراب ما را احساس خواهند کرد. آنها متوجه خواهند شد که سر میز ناهار مسئلهای پیش آمده است. آنها به شکل شهودی خواهند دانست که مشکلی وجود دارد. خطر این است تا زمانی که ما در مورد آنچه واقعاً اتفاق میافتد صحبت نکنیم، آنها همان کاری را انجام میدهند که نباید: خود را سرزنش کنند. آنها پدر افسرده و ساکت یا مادر مضطرب و عصبانی خود را خواهند دید و به وسوسه انگیزترین - و از نظر خود منطقی ترین - نتیجه خواهند رسید: اینکه خودشان باید منبع مشکل باشند یا حتماً کار اشتباهی انجام دادهاند.
علاوه بر این، اگر واقعاً آنها را به طرز ماهرانهای فریب داده باشیم، این خطر نیز به وجود میآید که فرزندان ما بهطور دردناکی در میزان ناکامیها و خطاهای خود احساس منحصر به فرد بودن و تنهایی کنند. در زمینه زندگی خودشان آنها به اندازه کافی در مورد حرص و آز ، تحریک پذیری و تکانشگری خود میدانند؛ با این حال وقتی هیچ ارتباطی بین این الگوهای نگران کننده در افراد اطرافشان و خودشان پیدا نمیکنند. در نهایت با احساس گناه و تنهایی به این نتیجه میرسند که والدین عزیزشان در هیچ یک از ضعفهای آنها شریک نیستند. سپس کودک در رابطه با افرادی که وانمود میکنند کاملاً خوب هستند، احساس بدی میگیرد.
هنگامی که در مقابل فرزندانمان شکست بخوریم و تفسیری از آن ارائه دهیم، لطف بزرگی به آنها میکنیم. مثلاً آنها را کنار بکشیم و شرایط واقعی خود را با آنها در میان بگذاریم، اینکه ترفیع شغلی را از دست دادهایم، اینکه ما به شکل احمقانه مقداری پول را در یک طرح نابخردانه از دست دادهایم، اینکه کنترل اشتها برایمان سخت است. آنها به هر صورت با دید کودکانه خود متوجه وجود مشکلات خواهند شد، اما چه آرامش بزرگی برای آنها خواهد بود که با کلمات صبور والدین خود توضیحی برای شهود خودشان بیابند. هیچ کودکی به والدین کامل نیاز ندارد، آنها به پدر و مادری نیاز دارند که احساس واقعی داشته باشند، صادق باشند، او را سرزنش نکنند و بدانند که چگونه در مواقع لزوم عذرخواهی کنند.
اعتراف ما به آنها کمک میکند تا تشخیص دهند که والدینشان چیزی به مراتب بهتر از کامل بودن دارند، آنها انسان هستند، همانطور که خودشان هم هستند. پذیرش صریح شکست به کودک اجازه میدهد که همدردی و شفقت خود را گسترش دهد. آنها باید بدانند والدین از دست آنها عصبانی نیستند، به خاطر کاری که آنها انجام دادهاند افسرده نیستند و قصد انتقامجویی ندارند. آنها صرفاً از خود منزجر و متنفر و گیج هستند.
ممکن است برای یک کودک اینها مفاهیمی گمراهکننده به نظر برسد، اما قطعاً بسیار کمتر از یک شکست پوشانده شده برای آنها گیجکننده است. یک کودک ترجیح میدهد بداند که والدینش مشکل دارند تا اینکه نگران باشند که مشکل فقط مربوط به خودش است.
والدینی که شکست میخورند در واقع به کودک هدیهای می دهند. آنها به او اجازه میدهند تا دریابد که شکست بخشی از هر زندگی است. آنها چیزی مهمتر از یک کودکی بیعیب به فرزندشان رائه میکنند، کودکی صمیمانه و آموزش چگونگی نزدیک شدن به جنبههای تاریک خود، که به زودی با آن مواجه خواهند شد. کامل بودن آدمها را تبدیل به والدین خوب نمیکند، بلکه باعث میشود کودک از شکست خوردن شرمنده شود و نتواند تحمل کند.
دیدگاه خود را بنویسید