یکی از بسیار جنبههای بیرحمانه شکست این است که وقتی کسی شکست میخورد، این میتواند در نظرش غیرعادیترین و خاصترین رویداد به نظر برسد. «چرا این اتفاق برای من افتاد؟» تعجب میکنیم، «چرا من را جدا کردهاند؟» شکست ما به نظرمان یک استثنای عجیب در حوزهای از زندگی است که موفقیت بر آن چیره است. ما نه تنها شکست خوردهایم، بلکه ظاهراً در شکست خوردن خود کاملاً تنها هستیم. ازدواج دیگران پایدار و حتی فوقالعاده است. در اطراف ما، عاشقانی هستند که در قرار ملاقاتها و سالگرد ازدواج با هم بیرون میروند. مشاغل اکثر مردم بدون مشکل ادامه می یابد. طبیعی نیست که اوج کار حرفهایمان پایان ضعیف داشته باشد. هیچ مدرکی مبنی بر اینکه دیگران در اطراف ما کنترل عقل خود را از دست داده اند وجود ندارد. جستجوی نام هیچ کس دیگری که با او به مدرسه رفتیم نتایجی به دست نمیدهد که زندگی اجتماعی عادی را غیرممکن کند. چگونه افراد دیگر توانستهاند به بدی ما به هم نریزند؟ ممکن است در داخل خانه باشیم، گریه کنیم و به دیوارها ضربه بزنیم یا دست هایمان را گاز بگیریم، اما بیرون، بچهها به زمین بازی میروند، پرندگان آواز میخوانند، افراد باانگیزه جلسات هدفمند شرکت میکنند، خانوادهها میخندند، جوانان در حال برنامهریزی پنجاه ساله برای موفقیت هستند، مغازه داران شادند، مشتریان آنها روز خوبی دارند و مهمانیهایی برای شرکت کردن در آخر هفته برپا خواهد بود. ما در دنیایی سرشار از پیروزی، دوستی، آسودگی و رضایت، احساس میکنیم مطرودانی عجیب و غریب و رقتانگیز هستیم.
این برداشتی بسیار دردناک است که شایسته است یکبار برای همیشه اصلاح شود. شکست ممکن است در زمانی که تجربه می شود استثنایی به نظر برسد، زمانی که در یک بحران عمیق هستیم. اما اجازه دهید سوء تفاهم را از بین ببریم. خرابکاری از ابتدای ظهور بر روی سیاره توسط انسانها انجام میشده. شکستهای شخصی ما تباری طولانی و اصیل دارد. ما تنها نیستیم و حتی ممکن است در اکثریت باشیم.
ما با شکستهای خود تنها نیستیم و نباید در دام این تصور غلط و غیرواقعی بیافتیم. همه شکستها در عیان اتفاق نمیافتد بنابراین گاهی به اشتباه فکر میکنیم زندگی دیگرا به شکل یکدستی خوب است و تنها ماییم که شکستی را تجربه کردهایم یا میکنیم. هیچ خانوادهای در این سرزمین وجود ندارد که یک فاجعه جدی در میان آن نباشد. به کلاس درسی که بیست کودک شیرین پنج ساله در آن تشستهاند نگاه کنید. در عرض نیم قرن، یک سوم از آنها با یک چاقوی بسیار تیز زخمی خواهند شد. میتوان داستان انسانیت را نه آنگونه که معمول است،به عنوان داستانی از پیشرفت و تسلط تدریجی، بلکه به عنوان داستانی از پریشانی مکرر، جنون تزلزل ناپذیر و پشیمانی ابدی روایت کرد. تقریباً هیچ زندگیای طبق برنامهریزی پیش نمیرود و تعداد کمی از ما بدون آسیب روزگار میگذرانیم. مطمئناً جای سوال است که آیا همه ماشینهای زیبا و دستاوردهای پیچیده ما باعث شدهاند که ما ذرهای کمتر از اجدادمان که با پوست حیوانات خود را میپوشاندند، دردسر داشته باشیم؟
این واقعیت غم انگیز است که با دیدن تابلویی مانند «پیروزی مرگ» اثر پیتر بروگل احساس آرامش میکنیم.
پیتر بروگل، پیروزی مرگ، حدود 1562-1563
یک ارتش اسکلت میبینیم که بر فراز منظرهای متروک رژه میرود و همه را قصاب میکند. هیچ کس فرار نمیکند. پادشاهان نفسهای آخر خود را میکشند، عاشقان به قتل میرسند و تابوتها در دوردست میسوزند. اجساد از روی داربست ها تاب می خورند، اسبی گاری اجساد را میکشد و صفوف انبوه سربازان ارتش مرگ منتظر پیوستن به قصابی هستند. این نمایشی از یک منطقه جنگی خاص یا وحشتناک نیست، اما به نظر آشنا است زیرا از نظر وجودی برای برخی از حقایق اساسی زندگی خود ما و همه مردم صدق میکند. زندگی بهطور کلی با ظلم، ویرانی و فاجعه مرتبط است.
ممکن است این واقعیت وحشتناک باشد، اما این وحشتناکتر است که به اشتباه باور کنیم که این وحشت تنها متعلق به ما است. چیزی که ما از آن رنج میبریم نادر، استثنایی و نابهنجار به نظر میرسد، زیرا ما به تصاویر دروغین، عمداً ویرایش شده و در نتیجه بیرحمانه احساساتی از واقعیت نگاه میکنیم.
اجازه دهید برخی از انواع اصلی شکست را در نظر بگیریم که اجباراً انسان با آنها روبرو خواهد شد.
1) شکست رومانتیک
به طرز شگفت انگیزی، ما هنوز هم تمایل داریم بپذیریم که روابط ممکن است به نوعی قسمت سرگرم کننده، شیرین، هیجانانگیز و دوستداشتنی زندگی باشد. بیایید واضح بگوییم، هیچ راهی سریعتر از عشق و رابطه جنسی برای نابودی خودمان وجود ندارد. هیچ راه مؤثرتری جز درگیری با میل جنسی و عشق برای تبدیل زندگیهای معقول و متعادل به تراژدی وجود ندارد.
جای تعجب نیست که مردم در اولین قرارها مضطرب هستند، باید بیش از این هم مضطرب باشند(مخصوصا اگر قرار «خوب» پیش برود). احتمال اینکه زندگی جنسی خود را سالم بگذرانیم ناچیز است. هیچ کس به درستی ما را از خطرات آگاه نمیکند. هیچ علامت هشداردهند و برنامه آموزشی گستردهای وجود ندارد. ما از نقاب برای زار کردن در آستانه بلوغ استفاده نمیکنیم. احساسات ما مانند دهانه یک آتشفشان فعال است که بدون حفاظ باقی مانده است و این ما را مستعد شکست میکند.
اولاً، ما درک ناامیدکنندهای از ذهن و نیازهای خود داریم. ما نمیتوانیم بفهمیم که دنبال چه هستیم و در مقابل چه چیزی باید مقاومت کنیم. رابطه جنسی در تضاد دائمی با اولویتهای عاطفی است. برای ما غیرممکن است که تشخیص دهیم آشفتگیهای اساسیمان به چه شکلی بر کسانی که به آنها میل دارم تاثیر میگذارد و چه انتخابهای ناگوار و بیملاحظهای را به دلیل ردپای دوران کودکیمان انجام میدهیم. ممکن است یک دهه طول بکشد تا مشخص شود که ما به فردی برخورد کردهایم که به طرز ماهرانهای برای برانگیختن بدترین واکنشهای ما طراحی شده است. برای مدتی، ممکن است از آن دور شویم. هیچ کس آسیب جدی نمی بیند، هیچ بچه ای وجود ندارد، هیچ پولی در کار نیست، هیچ کس دیگری اهمیت نمیدهد. اما به تدریج، ما مواد لازم برای فاجعه را جمعآوری میکنیم: ازدواج کمی به خطر افتاده، روحیه تا حدی آسیب دیده، یک مشت بچه، مقداری کسالت، یک ذره حسادت، شاید یک رابطه خارج از ازدواج، برخی دعواهای مالی، طلاق، جامعه قضاوت کننده و ... . در در مجموع برای گرفتار شدن در یک شکست وحشتناک رمانتیک، نیاز به تلاش بسیاری نیست.
2) شکست کاری
در دو دهه اول زندگیمان، که بسیار بازه تاثیرگذاری است، از ما خواسته میشود که خیلی کار کنیم، بدون اینکه واقعاً سؤالات بزرگتری در مورد معنای این کار از خودمان بپرسیم: آیا کار برای ما مناسب است یا به ما کمک میکند که مشارکتی داشته باشیم که به ما هویت میبخشد؟ ما فقط سرمان را پایین می اندازیم و تا جایی که میتوانیم از مسیر موانع آموزشی عبور میکنیم. اما زمانی که فارغ التحصیل میشویم، از خود بی خود میشویم. بدون اینکه هشداری داده شود میبینیم گزینههایمان در زندگی خطرناکتر میشوند. ما طبیعتاً میخواهیم زندگی راحتی داشته باشیم، اما در عین حال اگر کارمان احساس رضایت عمیقی برایمان ایجاد نکند، اکثرمان احساس میکنیم شکست خوردهایم. خیلی اوقات، ما با یک انتخاب بین ذهن و قلب روبرو میشویم، بین آنچه که بهطور ایدهآل میخواهیم انجام دهیم و آنچه که منطقی است به آن رضایت دهیم. بلافاصله، مواد تشکیل دهنده شکست شروع به آماده شدن کنند. کسانی هستند که استعدادهای خود را بیش از حد ارزیابی میکنند و به میانسالی می رسند و در نتیجه شکسته و ناامید، حسود و عصبانی می شوند. کسانی هستند که کشش جاه طلبی اصیل را دست کم میگیرند و در نهایت از نظر مادی راحتند اما ناراضی هستند، آنها از بزدلی خود شرم میکنند و مشتاق ایجاد تغییراتی هستند که نمیتوانند از عهدهاش برآیند. ما بین کشش ایمنی از یک سو و رسیدن به موفقیت از سوی دیگر گرفتار شدهایم، هر یک از ما خواستههای قابل قبولی دارد که با هم متعارضند و دنیا به ندرت مایل است هر دو را به ما ارائه دهد. ما باید خیلی خوش شانس باشیم که از اینکه بیش از حد بیاراده یا بیش از حد ابله بودهایم پشیمان نشویم.
اینکه از ما خواسته میشود بدون تجربه مرتبط و بدون شناخت درست از خود یا شرایط بازار کار، مهمترین انتخابها را انجام دهیم به ما کمکی نمیکند. با آگاهی کمی از جدیت کاری که انجام میدهیم، موقعیتی را میپذیریم که قرار است «یک یا دو سال...» ادامه یابد اما دو دهه بعد متوجه میشویم که این کار ما را به مسیری که هرگز نتوانستهایم از آن فرار کنیم، سوق داد. ما بسته شدن درها را حس نمیکنیم. ما حتی نمیدانیم درها کجا هستند. به نظر میرسد افراد کمی هستند که تجربه و حوصله لازم را برای صحبت در این مورد داشته باشند. درعوض، یکشنبهها عصر در خانه نشستهایم، در سکوت از گذشت سالها وحشت میکنیم و احساس میکنیم با اینکه چیز بزرگی مانع راهمان نیست، جرات و منابع آن را نداریم که بفهمیم چه باید بکینم.
حتی اگر این بخت را داشته باشیم که بدانیم سرنوشت ایدهآلمان چگونه خواهد بود، باید در واقع بسیار خوش شانس باشیم تا اقتصاد امیدهای ما را پایمال نکند. تقریباً در هر زمینهای که در نظر بگیریم، تعداد نامزدها بسیار بیشتر از موقعیتهای موجود است. دنیا منتظر نویسنده یا روان درمانگر، طراح مبلمان یا انسانشناس دیگری نیست. موفقیت مستلزم ترکیبی نادر از استعداد و ظرافت سرسخت و بی امان است. ما ممکن است شکست بخوریم نه به این دلیل که بینش یا استعداد نداریم، بلکه به این دلیل که قلبهایمان بیش از حد لطیف است.
در بدبختی ما نیز چیزی ساختاری وجود دارد، بازار سرمایهداری ایجاب می کند که هر سال بخش بزرگی از مشارکتکنندگان در حاشیه قرار گیرند. شرکتها و شرکتکنندگان ضعیفتر باید از میان بروند. موانع کاهش قیمت و کارایی باید برداشته شود. پیشرفت نیاز به کشتار دارد. مشتریان تنها در صورتی میتوانند راضی شوند که تولیدکنندگان ضعیف تر شناسایی شده، در معرض دید قرار گیرند و از بین بروند. اضطراب عصر ما صرفاً یک انحراف ناگوار نیست، احساس اصلیای ست که همه جا ما را دنبال میکند.
خطرات بیشتر در پویایی روابط بین کارگران نهفته است. مدیران قلدر و همکاران زیردستان را تضعیف میکنند. حسادت، غیبت و آزار در محیط وجود دارد. همان کیفیتی که ما در کار خود به آن نیاز داریم - جاه طلبی - ممکن است ما را از سایر کارگران که فرصتی را برای پایین کشیدن ما از دست نمیدهند، دور گند. هرم نیروی کار دارای اضلاع بسیار شیبداری است که سقوطهای وحشیانهای را رقم میزند. برای اینکه از پشت خنجر نخوریم باید به میزان بسیار زیادی شانس بیاوریم.
3) شکست در آوازه
تا زمانی که شهرتمان در معرض تهدید قرار نگیرد، نمیتوانیم اهمیت آن را بفهمیم. شهرت متشکل از تمام چیزهایی است که افراد هنگام قضاوت ما به آنها متسول میشوند. مخزن همه تداعیهای تصادفی، نیمه آگاهانه، تعصبات و ایدههایی که نام ما را احاطه کردهاند. این مطالب ممکن است نادرست باشند و بهطور تصادفی گردآوری شده باشند، اما شهرت ما واقعاً مشخص نمیکند که ما چه کسانی هستیم، هر چند در نظر دیگران اینگونه است. نکته دیگری که در مورد شهرت باید به آن توجه کرد این است که پس از لکه دار شدن نمیتوان آن را پاک کرد.
برای مدت طولانی در زندگی، اکثر ما فاقد شهرت هستیم. نام ما یک جای خالی است. هیچ کس نمیداند که آیا باید از دیدار با ما خوشحال شود یا وحشت کند. اینترنت در مورد هویت ما ساکت است. این یک آزادی بسیار مهم است - اگرچه به ندرت از آن قدردانی میکنیم. بعدتر به دلیل برخی حرکتهای مافوق بشری ممکن است شروع به ایجاد شهرت «خوب» کنیم. تداعیهای مثبت در اطراف نام ما شکل میگیرند. ممکن است غریبهها بخواهند با ما ملاقات کنند. دایره اجتماعی ما پر از افرادی می شود که ما را دوست دارند، عمدتاً به این دلیل که آنها تحت این تصور هستند که دیگران ما را دوست دارند.
ممکن هم هست یک روز مرتکب اشتباه شویم، یک اشتباه خیلی بزرگ یا خیلی کوچک. مثلا اینکه با شخص اشتباهی بخوابیم، ایمیل اشتباهی ارسال میکنیم، در مکان نامناسبی عصبانی میشویم، چیزهای اشتباهی را آنلاین بگوییم و شهرتمان که طی سه دهه به دقت شکل گرفته، در عرض دو ساعت از بین برود. از بین رفتن شهرت مانند مرگ میتواند در یک لحظه اتفاق بیفتد. مقالاتی در روزنامهها وجود دارد، شایعاتی در مورد ما در مهمانی ها وجود دارد، حتی ممکن است افرادی که نمیشناسیمشان در خیابان با ما شوخی کنند. کسانی که به موفقیتهای ما حسادت میکنند، اکنون دور هم جمع می شوند تا ما را به جنایاتی فراتر از اشتباهاتی که در واقع مرتکب شدهایم متهم کنند. ما از گروه اخراج شده و به تبعید فرستاده میشویم.
ما میخواهیم اعتراض کنیم. ما سعی میکنیم مردم را اصلاح کنیم. شاید پیامهایی بفرستیم که نشان دهد آنها ما را درست قضاوت نکردهاند، که آنها چند واقعیت را در مورد ما نادیده گرفتهاند. ما با صبر و حوصله سعی میکنیم توضیح دهیم که آنها به طور کامل ما را درک نکردهاند. ممکن است در تلاشی صعودی برای متقاعد کردن آنها به طرف دیگر ماجرا، یک پرونده قضایی راه بیندازیم - یا ممکن است یک عذرخواهی گیج کننده بکنیم، مقداری پول به یک خیریه بدهیم و به فرصتی دوباره امیدوار باشیم.
اما به زودی متوجه خواهیم شد که تلاشهای ما کاملاً بیهوده است. مردم ما را به دلایل معقولی سرزنش نمیکنند. آنها عموماً این کار را عمدا انجام میدهند تا برخی حسهای بد تاریخی خود را آرام کنند، درد نادیده گرفته شدن خود را تسکین دهند یا کمی سرگرمی داشته باشند، زیرا زندگی خود آنها مملو از کسالت، رنج و تحقیر است. یا ممکن است به عقاید رایج در مورد ما پایبند باشند، زیرا نمیتوانند کار دیگری انجام دهند. احتمالاً آنها تا به حال هرگز به طور جدی در مورد ما فکر نکرده اند و در میانه یک رسوایی قرار نیست عمیقاً در مورد شخصیت واقعی ما و بی عدالتیهای سرنوشت تأمل کنند. زمانی که ما ظاهراً شگفتانگیز بودیم، آنها به افکار عمومی باور داشتند، و حالا که در این وضع اسفبار هستیم نیز همچنان به آن باور دارند و از این بابت خوشحالند زیرا باعث صرفهجویی در زمان میشود.
شهرت چیزی نیست که بتوان آن را «ترمیم کرد» زیرا هرگز به درستی ساخته نشده است. صرفاً یک مجموعهای از شاخوبرگها است. با این حال شرمساری عمومی به زخمی است که هر کسی ممکن است متحمل شود. ما موجوداتی اجتماعی هستیم که به سختی میتوانیم به آنچه دیگران درباره ما فکر میکنند اهمیت ندهیم. آنتنهای ما کاملاً تنظیم شدهاند تا متوجه شوند که چگونه شناخته میشویم و چه زمانی از جامعه طرد شدهایم. ما نمیتوانیم با اینکه تا آخر عمر محکوم هستیم که فقط به عنوان «جنایتکار»، «عجیب» یا «بازنده» شناخته شویم به راحتی کنار بیاییم.
اگر هیچ کاری از دست ما برنمیآید، میتوانیم علامت حکشده روی نام خود را اصلاح کنیم. ما هرگز نمیتوانیم به ذهن کسانی که ما را تحقیر میکنند و داستانمان را تغییر میدهند وارد شویم و حرفهای آنان را نادیده بگیریم. شهرت ننگین ما را مجبور میکند کاری کمتر از دست کشیدن از رابطه خود با اکثر ابنای نژاد بشر انجام دهیم. حداقل می توان گفت این کار را نکردن، نیاز به تمرن دارد.
4) شکست در والد بودن
ما رویای پیوندهای نزدیک و لطیف با نزدیکترین اعضای خانواده خود را داریم، اما بدون در نظر گرفتن عواقب، کارهای خاصی انجام می دهیم که می توانند ما را از کسانی که بسیار دوستشان داریم بیگانه کند.
درد این بیگانگی بهویژه با فرزندان خودمان میتواند شدید باشد. علیرغم نیت خوبمان، ممکن است در نهایت به گونهای رفتار کنیم که موجب خواری دائمی ما شود. شاید ما با مادر یا پدرمان رابطه داشته باشیم یا از آنها جدا شویم. ممکن است در شهر دیگری شغلی بگیریم یا آنها را مجبور کنیم به کشور دیگری نقل مکان کنند. یا در زمانی که آنها به ویژه آسیبپذیر بودند، با مشکلاتی مواجه شده باشیم که نتوانیم آن را کنترل کنیم و هر روز از زندگی خود پشیمان شویم، به نوشیدن زیاد الکل یا اعتیاد به مواد مخدر روی بیاوریم و به افسردگی، اضطراب، شیدایی یا پارانویا دچار شویم. از طرف دیگر ممکن است تابع یک نظریه سفت و سخت یا ساده لوحانه در مورد فرزندپروری یا سیاست باشیم. یا به طور گستردهتر، ممکن است چیزی ما را از ابراز عشق و مراقبتی که در اعماق خود احساس میکنیم باز دارد.
گاهی اوقات، هیچ راهی برای جبران اشتباهات ما وجود ندارد. علیرغم هر تلاشی برای عذرخواهی، به ما میگویند که حرفهایمان پذیرفته نیست. ما میدانیم که وظیفه کودک این نیست که عمیقاً در ذهن والدین خود کاوش کند یا نسبت به کسی که همیشه باید در کنار آنها میبود، همدلی کند. آنها حق دارند انتظار نظم، پیشبینیپذیری و مهربانی داشته باشند. آنها هرگز برای داشتن خانوادهای که هر روزشان را با خشم نابود کند ثبتنام نکردند. جای تعجب نیست که آنها میخواهند فاصله خود را با حفظ کنند. در این شرایط غم انگیز، هر بار که کودک خردسالی را در حال بازی شاد با والدین خود در پارک میبینیم، نه تنها صحنهای از معصومیت و مهربانی را میبینیم، بلکه به ما یادآوری میشود کمی ناتوانیم.
5) شکست تاریخی
نوعی از شکست وجود دارد که یک بعد خاص تاریخی دارد. این شکست یکی از شکستهایی است که ممکن است بهصورت متمایز دستهبندی نشده باشد، اما به دلیل تغییر در زمینه سیاسی، اقتصادی یا اجتماعی گستردهتری که در آن زندگی میکنیم، سرنوشت ساز میشود. اگر زمانه تغییر نمیکرد، شاید در امان بودیم، اما تاریخ به شدت در حال حرکت است و ما در سمت اشتباه آن قرار میگیریم. قربانیان چنین شکست تاریخیای ممکن است اشراف قلعهنشین قبل از انقلاب فرانسه یا صنعتگران کارخانههای قفقاز قبل از انقلاب روسیه بوده باشند. آنها ممکن است کسانی باشند که با دولت ویتنام جنوبی پس از سقوط سایگون مرتبط بودند یا پزشکانی با آثار کلاسیک غربی در قفسه کتابهای خانهشان در پکن در طول انقلاب فرهنگی.
چیزی که زمانی منطقه خاکستری بود می تواند به شدت سیاه شود. کسانی که زندگی جنسی کمی ماجراجویانه دارند، خود را در زمانی میبینند که هراس اخلاقی در حال شکلگیری است، یا کسی که تمام هزینههای کاری خود را یادداشت نکرده است، درست زمانی که شرکت تصمیم میگیرد سیاستهایش را با جدیت بیشتری اجرا کند، کوتاهی میکند. در موقعیتهایی مانند این، ما میدانیم که «جرم» ما برای یک بار بخشیده میشد - یا در وهله اول بهعنوان تخلف ثبت نمیشد. برای قرنها، گذشتگان ما دقیقاً همان کاری را کردند که ما انجام دادیم. آنها ممکن بود خدمتکار و قلعه داشته باشند، کتابهای روشنفکران را بخوانند یا ناهارهای طولانی را با هزینه شرکت بخورند، اما همین موارد در این عصر میتواند زندگی ما را تباه کند.
هر تغییر تاریخی وقتی اتفاق می افتد شگفت انگیز به نظر میرسد. ما روی تداوم ها تمرکز داریم، اما عاقلانهتر است که به جای آن بر تعداد دفعات انحراف تاریخ بیاندیشیم و جرأت کنیم در حوزههایی که در آن در معرض تغییرات ناگهانی در اخلاق و قضاوت هستیم کاوش کنیم. با این حال، این ممکن است خیلی خوشبینانه باشد. زیرا ماهیت زیگزاگهای تاریخی واقعاً خطرناک است و هیچکس نمیتواند آن را پیشبینی کند. اما ما باید درکی هوشیارانه از معیارهای عقل سلیم زمان خود داشته باشیم.
6) شکست ناشی از گسست روانی
اگر خوش شانس باشیم در بیشتر زندگی ذهن ما تقریباً همان کاری را انجام می دهد که میخواهیم. روشن میشود و وقتی که دستور میدهیم به خواب میرود. به سمتی می رود که ما آن را به سمت آن هدایت میکنیم. زمانی که نیاز به استراحت داریم ساکت میماند، زمانی که نیاز به تمرکز داریم بی خیال میشود و زمانی که به اندازه کافی ایدهها را شنیده باشیم دیگر تکرارش نمیکند.
این روند ادامه دارد تا زمانی که ذهنمان تبدیل به دشمنمان شود. ما در ساعات اولیه شب در رختخواب دراز میکشیم و به مغزمان التماس میکنیم که خاموش شود، اما همچنان به وزوز و غر زدن ادامه میدهد و نگرانیها و پروژهها و چشم اندازهای تصادفی را هر دو سه ساعت یکبار مرور میکند. گاهی اوقات ذهن ما در یک حلقه خاص از اضطراب گیر میکند، بارها و بارها در مورد آنچه ممکن است در طول یک سخنرانی یا یک جلسه، یک سفر خرید یا شام با یک دوست اتفاق بیفتد وحشت میکند. صدای زنگ آنها آنقدر بلند میشود، نگرانی آنها آنقدر فاجعهبار میشود که مجبور میشویم از یک زندگی فعال کنار بکشیم. ما تا جایی که میتوانیم به ذهنمان اطمینان میدهیم و آن همچنان بر هیستری اصرار دارد. جزئیترین چالشها غیر قابل تحمل میشود. ما میترسیم که همه چیز به پایان برسد، وحشت را در همه جا میبینیم، باید هر مسئله نگرانکنندهای را دوباره بررسی کنیم و با این حال آرام نمیشویم. یا اگر به گونهای دیگر رنج میبریم، ممکن است به دلایلی غمگین و سنگین شویم که ذهنمان از هضم آن سرباز میزند. ما نمیدانیم چه چیزی غیرقابل تحمل است، فقط میدانیم که چیزی اینطور است، ما بدبخت و بی لیاقت هستیم نمیتوانیم به اندازه کافی آدم خوبی باشیم.
تعداد کمی از ما که از چنین عذابهایی دوری کردهاند، می توانند آنها را جدی بگیرند. اما واقعیت غمانگیز این است که ذهن ما کمتر از سایر اندام های بدنمان در معرض اختلال نیست. ذهن ما میتواند ابزار شکنجه باشند. وقتی دچار گسست روانی میشویم، متوجه میشویم که نمیتوانیم کار کنیم، در مکانهای عمومی حضور یابیم، با اعتماد به نفس با هر چالشی برخورد کنیم، بهعنوان یک والد مسئول عمل کنیم یا روابط جدیدی ایجاد کنیم. ما در پارانویایی در حیطه رسوایی و شرم زندگی میکنیم، به خودمان اعتماد نداریم که چیزی تکان دهنده نگوییم یا به خود یا کسی که از او مراقبت میکنیم آسیب نرسانیم. ما در این موارد شکست میخوریم نه به خاطر هر اتفاقی که در جهان رخ داده است، بلکه به این دلیل که ذهنمان به خودمان معطوف شده است.
در نهایت، ما مستعد شکست هستیم زیرا حیوانات غمانگیزی هستیم. موجوداتی که ساختارشان ذاتاً برای کارهای پیچیدهای که زندگی طولانی و چندوجهی ما به وجود آورده است، مناسب نیستند. ما در توانایی خود برای فهمیدن جهان با ظرافت و هوش مورد نیاز شکست میخوریم. تا زمانی که خیلی دیر نشده است متوجه نمیشویم که سرنخهایی را از دست دادهایم، عجول یا مغرور بودهایم و یا بیاحتیاطی کردهایم. ذهن ما به اندازه کافی قدرتمند نیست و به اندازه کافی آموزش دیده نیست تا بتواند تمام درسهایی را که برای محتاط ماندن و ایمن ماندن در برابر تمام خواستههایی که به آنها نیاز داریم، بپذیرد. ما با این فرض که میتوانیم مشکلات را کنترل کنیم دچار اشتباه میشویم. ما در برخی زمینهها بیش از حد نگران هستیم و در برخی دیگر بیخیالیم. ما خیلی زود خوشحالی میکنیم، به خود افتخار میکنیم و جرأت میکنیم تصور کنیم که می دانیم چگونه زندگی کنیم. در تمام این مدت، زندگی ما بر روی یک ریسمان پوسیده آویزان است، آسیب پذیر از سوی دولتها، ادیان، ایدئولوژی ها، مشاغل، خانوادهها و ترکیب هورمونی شکننده خودمان.
در قرن چهارم، دانشمند و راهب مسیحی اواگریوس تنها- که بیشتر عمر خود را در کلبهای در صحرای مصر گذراند - هفت «گرایش شیطانی» را تعریف کرد که برای داشتن یک زندگی خداپسندانه باید بر آنها غلبه کرد. از خلال فهرست او مفهوم هفت گناه مرگبار طنینانداز جهان مسیحیت قرون وسطی پدیدار شد: شهوت، غرور، حرص، خشم، حسادت، پرخوری و تنبلی. ما میتوانیم این موارد را در سطح زیرین بسیاری از اشتباهات و خطاهای دنیای امروز ببینیم. نویسندگان مسیحی این معضل را بزرگ و شاعرانه مطرح میکنند: ما تصادفاً گناه نمیکنیم، بلکه از نسل گناهکاران هستیم. همه ما آلوده به «گناه اصلی» آدم و حوا هستیم (آن چیزی که سنت آگوستین آن را peccatum originale نامید). این در اختیار ما نیست که بتوانیم خود را بهطور کامل از بدترین جنبههای طبیعت خود محافظت کنیم، انسان حیوانی است که به طور مادرزادی گناهکار طراحی شده است.
برای مثال، ممکن است سعی کنیم از نظر جنسی معقول باشیم، اما وسوسهها بسیار زیاد و اغلب ناشناخته هستند. تنها چیزی که وقوع یک فاجعه نیاز دارد ازدواج ناکام و یک شب دوری است.
ما متوجه نمیشویم که خیلی زیاد این چیزها را میخواهیم: تحسین، پول و افتخار.این میل به آهستگی پیش میرود. هر چه بیشتر تحت تأثیر قرار بگیریم، بیشتر توانایی خود را در تشخیص اشتباهات خود از دست میدهیم. بیحوصله میشویم و بیهوده برای خود دشمن میتراشیم.
هنگامی که ما مغرور هستیم، دیگر متوجه زمانهایی نمیشویم که دیگران را تحقیر میکنیم. فراموش میکنیم که به طور مرتب به خود یادآوری کنیم که چقدر ناقص و پوچ هستیم. ما شروع به جدی گرفتن خود میکنیم و در اطرافیانمان ذخیرهای از خشم ایجاد میکنیم. هر موفقیتی که آن را بیسروصدا میدانیم، به شخص دیگری آسیب رسانده است، و برای مدتی طولانی، آنها نمیتوانند اعتراض کنند، زیرا ما با قدرت خود بر آنها مسلط شدهایم. اما ما دشمنانی داریم، خون در آب جاری است و وقتی اشتباهی مرتکب شویم، آنها آماده خواهند بود تا آن را به زخمی جبران ناپذیر تبدیل کنند.
ممکن است خودمان را «تنبل» هم تصور نکنیم، اما این کلمه نباید محدود به کسانی باشد که تا لنگ ظهر میخوابند و کارهای خانه را انجام نمیدهند. انواع عمیق تری از تنبلی وجود دارد: تنبلی فکری که ما را از بررسی ماهیت خود باز میدارد. تنبلی اخلاقی که ما را از نشان دادن مهربانی باز میدارد و تنبلی حرفهای که ما را از دیدن این که در نهایت درگیر کارهای مضری هستیم که به اطرافیانمان آسیب میرساند، باز میدارد.
به زبان روانشناختی، مغز ما از نظر شناختی و مادرزادی دارای نقص است. اطلاعات لازم برای موفقیت در اهدافمان را در اختیار ما قرار نمیدهد، به عبارت دیگر چراغهای هشدار وجود ما تا حد زیادی کار نمیکنند. به طرز وحشتناکی خراب کردن زندگی، یا آسیب دیدن شدید آسان است. همانطور که هیچ کس واقعاً به ما نمیگوید که چگونه از این اتفاق جلوگیری کنیم، اکثر ما نیز در یک مقطع زمانی دچار این مشکل خواهیم شد. ما نباید هرگز با فجایع خود احساس تنهایی کنیم.
دیدگاه خود را بنویسید