نارسیسیسم، برگرفته از نام نارکیسوس، شخصیت افسانهای یونان که مغرور به زیبایی خود بود، حالتی ذهنی است که اغلب از دیدگاه عقل سلیم، مسخره و ناپسند شمرده میشود. ما بلوغ را با خودکمبینی، فروتنی و سرزنش خود تجربه میکنیم.
با این حال، برخی روانشناسان به اهمیت "خودشیفتگی سالم" نیز اشاره میکنند. این مفهوم به معنای وجود سطح مفیدی از رضایت از خود، ظاهر، عملکردها و سخنانمان است. خودشیفتگی سالم زمانی خود را نشان میدهد که مثلاً مورد تحسین قرار میگیریم، یا میشنویم که فردی دیگر برای ما احترام قائل است، یا نام خود را در گزارشی میبینیم که برای آن زحمت کشیدهایم، یا برای سخنرانی در کنفرانسی مرتبط با تخصصمان دعوت میشویم. در این شرایط، به عنوان فردی با خودشیفتگی سالم، ممکن است با دیدن تصویرمان در ویترین مغازهای، احساس زیبایی و قدرت کنیم.
شکستهای پیاپی، ریشههای این احترام حداقلی و پایدار به خود را از بین میبرد و خودشیفتگی، چه از نوع سالم و چه ناسالم، را به امری غیرممکن تبدیل میکند. بسته به شدت شرمندگی خودمان و میزان سرزنش دیگران، حتی فکر کردن به هر چیزی که با هویت ما مرتبط باشد و باعث شرم و انزجارمان نشود، دشوار میشود. توانایی اندیشیدن به دستاوردهای گذشته را از دست میدهیم، چرا که آنها فقط یادآور ناکامیها و اشتباهات بعدی ما هستند. از هر چیزی که به خودمان مربوط باشد، شرمساریم. ناممان که با ننگ بر زبانها جاری میشود، ما را به وحشت میاندازد. از هرگونه رویارویی با انعکاس خود در آینه دوری میکنیم. به طور خلاصه، ما واقعاً تمایلی به وجود داشتن به عنوان موضوعی برای تفکر درباره خودمان نداریم و تا حد امکان از خودشیفتگی، چه در نوع سالم و چه ناسالم، فاصله میگیریم.
این دیدگاه افراطی نیازمند بررسی و واکاوی دقیق برای درسآموزی است. ابعاد مخرب این طرز فکر کاملاً آشکار است. اگر میتوانستیم کمی بیشتر خودمان را دوست داشته باشیم، پذیرش این موضوع که هیولا یا احمق نیستیم آسانتر میشد و میتوانستیم طعم شیرین همان احساسی را بچشیم که در دوران کودکی، زمانی که به ما میگفتند "خوب و دوستداشتنی" هستیم و در آغوشمان میگرفتند و موهایمان را نوازش میکردند، تجربه میکردیم. اما مکانیسمهای خودسانسوری ما مانع از این میشوند. دیگر نمیتوانیم تصویری قابل قبول از گذشته، حال یا آینده خود داشته باشیم. گویی ذات ما آلوده است و به همین دلیل مجبوریم بخشی از وجودمان را نادیده بگیریم.
با وجود این آشفتگی عاطفی، به طور غیرمنتظرهای به وضعیتی ذهنی نزدیک میشویم که مورد ستایش برجستهترین حکیمان سنت بودایی است. در بودیسم، روشنگری نهایی زمانی حاصل میشود که در نهایت بتوانیم خود را محو کنیم و جهان را بدون عدسی منحرفکننده، کوچک و بیهودۀ "من" ببینیم. برای یک حکیم واقعی، هویت ما یک اتفاق کاملاً تصادفی و بیاهمیت است که باید از آن فراتر برویم. مهم نیست که چه شکلی هستیم، دیگران ما را چگونه درک میکنند، ثروتمند به دنیا آمدهایم یا فقیر، مردم چه نظری در مورد ما دارند یا چقدر عمر خواهیم کرد. تنها چیزی که اهمیت دارد، پاره کردن پرده توهم زودگذر و محدود و هماهنگ شدن با گستردهترین کلیت هستی، یعنی یافتن جایگاه خود به عنوان ناظر واقعیت کیهانی است. یک حکیم تلاش میکند (از طریق تمرینهای مراقبه) همه چیز را در مورد خود فراموش کند. حکما به دنبال ادغام در جهان هستند و جایگاه واقعی، ناشناخته و موقت خود را در کنار باد، صخرهها، اقیانوسهای خروشان و میلیاردها ستارهای که در حال مرگ هستند، پیدا میکنند.
از دل این آشفتگی و رنج، به طرز غافلگیرانهای به وضعیتی ذهنی نزدیک میشویم که مورد ستایش بزرگترین حکیمان سنتهای معنوی است. بدون وابستگی به هیچ گروه یا مذهب، توانستهایم فراتر از خودمان تمرکز کنیم. این چیزی نیست که به جز عدهای معدود از راهبان ریاضتکش به دنبال آن باشند، اما بدون شک در ورای این درد تازه، گامی واقعی به سوی موفقیت برداشتهایم. اکنون در فضایی غریب و مبهم زندگی میکنیم و رنج میبریم، دیگر به معنای واقعی برای خودمان وجود نداریم و با این حال هنوز وظیفۀ زنده ماندن بر دوشمان است. بر خلاف بسیاری از انسانهای دیگر روی این کره خاکی، ما تا حد زیادی از وجود خودمان جدا شدهایم. نمیتوانیم در ذهن دیگران به بدن، گذشته، آینده یا خودمان فکر کنیم. هیچکدام از اینها دیگر اهمیتی ندارد؛ یا دقیقتر بگوییم، آزاردهنده است. در عوض، کاملاً بر آنچه فراتر از ماست متمرکز شدهایم، به ناظران بیطرف جهان خارج از خودمان تبدیل شدهایم.
در نگاه آموزههای بودایی، این نوع رهایی به خودی خود غایت نهایی است. اما برای ما، این امر به مثابه تهدیدی از جانب وضعیتی توخالی و وهمآلود تلقی میشود. ما باید این وضعیت را به اولین گام در مسیر رسیدن به شرایطی رستگارانهتر و قابل تحملتر تبدیل کنیم. زندگیای که در آن بتوانیم در خدمت اهدافی فراتر از "خود" زندگی کنیم. زمانی که موفق شویم به طور قانعکنندهای چیزی را در مرکز زندگی زخمی خود قرار دهیم، به وعده رنج و انکار خود عمل کردهایم، یعنی دلیلی درخور و فراتر از خودمان یافتهایم. این هدف میتواند یک شغل، یک پروژه، یک کودک یا انسانی رنجدیده باشد... ما چارهای جز فراموش کردن خود و زندگی برای دیگران نداریم.
دیدگاه خود را بنویسید