از سنین پایین، این باور در ما القا میشود که ایدههای واقعاً مهم باید در خارج از وجود ما، و غالباً در زمان و مکانی دور از دسترس ما نهفته باشند. گویی فردی دیگر – باهوشتر، عاقلتر و صاحب اعتبارتر از ما – پیشاپیش افکار کلیدی را پرورش داده و وظیفه ما ادای احترام به هوش او، یادگیری آموزههای او، وفاداری کامل به گفتههایش و همسو کردن دیدگاهمان با دیدگاه اوست.
در این راستا، باید کتابهای زیادی بخوانیم، به سخنان معلمان گوش فرا دهیم و مقالات بیشماری در مورد اندیشمندان و صاحبنظران پیشین بنگریم. به این ترتیب، درمییابیم که بهترین راه برای متقاعد کردن هر کسی به حرفهایمان، این است که تمام تلاشمان را به کار بگیریم تا پنهان کنیم که ممکن است خودمان این ایده را شکل داده باشیم و در عوض، با ارجاعات متعدد نشان دهیم که همه اینها را از کس دیگری، ترجیحاً فردی با نامی معتبر و سابقهی انتشار طولانی، وام گرفتهایم. یکی از احمقانهترین پاسخهایی که میتوان به پرسشی درباره منشأ یک فکر داد، این است که بگوییم به سادگی در ذهنمان خطور کرده است. گویی سر ما جایی نیست که چیز باارزشی در آن نهفته باشد.
آمادگی تسلیم در برابر تخصص بیرونی
آمادگی برای تسلیم در برابر تخصص بیرونی، مزایای آشکاری دارد. جامعهای که در آن همه از گوش دادن به پیشینیان سر باز میزنند، زمان زیادی را هدر میدهد، بیدلیل خودبزرگبین میشود و مجبور است چرخ را دوباره اختراع کند. اما تمایل ذاتی برای استخراج ایدههای دیگران پیش از پرسیدن اینکه خودمان چه فکر میکنیم، به نوعی مخرب است و منجر به رکود شدید، همرنگی کاذب و انبوهی از ذهنهای بلااستفاده میشود که با گنجهای کشفنشده خود به خاک سپرده میشوند.
هنوز بسیاری از ایدههای خوب کشف نشدهاند و ذهن ما به اندازهٔ هر جای دیگری، میتواند محل ظهور آنها باشد. نیاز داریم وفاداری بیشتری به آنچه در ذهنهایمان میگذرد، ایجاد کنیم. ما با صدها نفر ملاقات کردهایم، مکانهای زیادی را تجربه کردهایم، حواس و ادراکات گوناگونی را به کار گرفتهایم. ذهن ما انباشته از تجربه است. ما بیش از بودا کتاب خواندهایم؛ تجربههایمان به اندازهٔ افلاطون، اگر نگوییم بیشتر، است. لازم نیست برای گرفتن مدرکی دیگر به دانشگاه برگردیم. ما هماکنون مواد خام لازم برای تولید بینشهای ارزشمند را در اختیار داریم. تنها چیزی که کم داریم، اعتماد به نفس است.
ما از احترام بیشازحد رنج میبریم. ما را دعوت میکنند تا از دستاوردهای نوابغ در شگفت شویم، اما همچنین – در جایی از مسیر – به ما القا میکنند که روند تفکر آنها باید شبهجادویی باشد و در نهایت، رازآلود است که چگونه توانستهاند به ایدههایی که با آنها شناخته میشوند، دست یابند.
اما دیدگاه بهکلی متفاوتی وجود دارد که با نقل قولی بسیار دوراندیشانه از رالف والدو امرسون، نابغهٔ آمریکایی قرن نوزدهم، بیان میشود: «در ذهن نوابغ، بار دیگر، اندیشههای نادیده گرفتهشدهٔ خودمان را مییابیم.» این جمله به ما میگوید که نوابغ، با ما تفاوت ماهوی در نوع تفکر ندارند. آنها صرفا اندیشههای خود را جدیتر میگیرند. خود ما هم اغلب نسخههای مبهم و مرددی از ایدههای آنها را داشتهایم – به همین دلیل است که آثارشان تأثیر عمیقی بر ما میگذارند. آنها به مفاهیمی که برای ما آشنا هستند، به صورت واضح و قدرتمندی شکل میدهند، مفاهیمی که خودمان سالها در پیرامونشان چرخیدهایم، اما به دلیل فروتنی (تقریبا کاذب) هرگز نتوانستهایم به درستی به آنها دست یابیم.
در این معنا، نبوغ را میتوان توجه بیشتر به افکار و احساسات واقعی خود و داشتن شجاعت و پایداری برای حفظ آنها، حتی زمانی که در دنیای بیرون پژواکی فوری نمییابند، تعریف کرد. دلیل اینکه بسیاری از چیزهایی که از ذهنمان میگذرند را رد میکنیم، کمبود اعتماد به نفس است. ما امیدوارکنندهترین افکارمان را از ترس عجیب به نظر رسیدن به خود و دیگران خفه میکنیم (این موضوع توضیح میدهد که چرا کودکان خردسال، به شیوه خود، بسیار جالبتر از یک فرد بزرگسال معمولی هستند: آنها هنوز در آنچه نباید بگویند یا فکر کنند، متخصص نشدهاند). لحظهای که سانسور میکنیم و خودمان را میبندیم، زمانی که میترسیم و تلاش میکنیم فکر نکنیم، دقیقا همان لحظهای است که به اصطلاح نوابغ شروع به توجه به آنچه درونشان میگذرد میکنند.
ما با تصویری نادرست از هوش کار میکنیم، زمانی که آن را بیش از حد با چیزی عجیب و غریب و کاملاً فراتر از خودمان مرتبط میدانیم. هوش چیزی بسیار تحریککنندهتر از این است. هوش چیزی است که همه ما میتوانیم داشته باشیم، زمانی که واقعاً به آنچه به طور واقعی از ذهن ما میگذرد، توجه کنیم. همه ما ذهنهای بسیار شبیه و توانمندی داریم؛ جایی که نوابغ با ما تفاوت دارند، در تمایل قویترشان به مطالعهی درست و دقیق ذهن خودشان است.
مانور ذهنی
- برای یک بار هم که شده، تصور کنید حقیقت بیرون از شما نهفته نیست.
- مراجع بیرونی را کنار بگذارید.
- از خودتان بپرسید چه فکر میکنید.
- به احساسات خود وفادار بمانید.
- باور داشته باشید که شناخت در توان شماست.
- یاد بگیرید افکار ناگفتهی خود را شکار کنید.
دیدگاه خود را بنویسید