کلمه «والد» اصطلاحی کلی است و زمانی که از آن استفاده میکنیم، اغلب این تصور را القا میکنیم که همهی والدین کم و بیش شبیه به هم هستند. تصویری بسیار قدرتمند و واحد در ذهن جمعی وجود دارد که نشان میدهد یک «مادر» یا «پدر» چگونه باید باشد. این عناوین شغلی ممکن است با گذشت زمان تغییر کنند، اما در هر لحظهای مجموعهای منسجم از تداعیها را به همراه دارند. یک مادر مهربان، صبور، گاهی کمی وسواسی (به خاطر عشق) و به طور کلی دوستداشتنی و شیرین است. یک پدر قوی، قاطع، گاهی اوقات کمی احمق (به شیوهای قابل بخشش) و به طور معمول حامی و دنیادیده است. این خیالپردازیهای جمعی به ویژه در جشنهایی مانند روز پدر و روز مادر برجسته میشوند و همچنین ممکن است زمانی که به همکار خود میگوییم برای آخر هفته به خانه میرویم، در ذهن او تصویری از افرادی که در آنجا زندگی میکنند شکل بگیرد.
ما نیازی نداریم که به یک الگوی سنتی از خانواده اعتقاد داشته باشیم تا در نهایت، به ایدئولوژی خاصی از «مادر» یا «پدر» بودن پایبند باشیم.
با این حال، بدیهی است که در واقعیت، والدین در اشکال مختلفی وجود دارند – بسیاری از آنها بسیار متفاوت از آنچه کارتپستالها یا پوسترها نشان میدهند، هستند. به عبارت ساده، والد هر انسانی است که توانسته فرد دیگری را برای تولید مثل پیدا کند، به این معنی که این دسته شامل سهم خود از چهرههای عجیب و غریب و غیرقابل تصور میشود: کلاهبرداران، حیلهگرها، افراد عصبی، دوروها، قاتلان و متعصبان. فرآیند تولید مثل به هیچ وجه تضمینی برای مرتب کردن گرههای کورِ ماهیت انسان به چیزی قابل کنترلتر یا الهامبخشتر ارائه نمیکند.
چرا رواندرمانی بر اهمیت کودکی تاکید میکند؟
رواندرمانی مدرن روی یک نکته اتفاق نظر دارد: مشکلات ما اغلب مستلزم رویارویی با دوران کودکیمان است. این موضوع میتواند به شدت توهینآمیز به نظر برسد. چقدر زننده است که به ما بگویند کودکیمان میتواند تأثیر بیحد و حصری بر زندگی بزرگسالی ما داشته باشد: بر خلق و خوی، شانس خوشبختی، تمایلات جنسی، سطح اضطراب و عزت نفس ما. به ویژه اگر دوران کودکی دشواری را گذرانده باشیم، بیش از هر چیز میخواهیم از آن انرژی تاریک و افسارگسیخته دور شویم و خود را به عنوان افرادی مستقل تصور کنیم که میتوانیم بدون مانع آینده خود را رقم بزنیم. چقدر دلسردکننده است که باور کنیم «آنچه هستیم» تا حد زیادی تحت تاثیر عوامل بیرونی قبل از رسیدن به سن منطق شکل گرفته و علاوه بر آن، اگر میخواهیم به خودمان کمک کنیم، باید تلاشهای طولانی و دردناکی را برای درک جزئیات گذشته انجام دهیم.
چرا باید بار دیگر (شاید برای صدمین بار، اما از زاویهای کمی متفاوت) به خودمحوری مادر یا بیرحمی پدر فکر کنیم؟ آیا نمیتوانیم یکبار برای همیشه با این شخصیتهای مزاحم کنار بیاییم؟
قابل درک است که چرا ممکن است بخواهیم ناراحتی خود را بر سر رواندرمانی خالی کنیم. آیا این علم وسعت و جذابیت دنیا را درک نمیکند؟ چه چیزهای باعظمت و عجیبی در آن وجود دارد؟ آیا بر فراز صحرای غرب استرالیا اوج نگرفته یا در راهروهای باشکوه کاخها و کتابخانههای ملی پرسه نزده است؟ چرا رواندرمانی اینقدر تمایل دارد ما را به آن آغاز آشفته و خفقانآور بازگرداند و در آن سرگردان کند؟
ما درک میکنیم. برای رویارویی با گذشته، نیازی به اشتیاق مفرط به خودکاوی نداریم و لازم نیست نسبت به والدینی که فقط سعی در انجام بهترین کار داشتند، احساس ترحم به خود یا خشم داشته باشیم. تنها چیزی که لازم است، درک خسته و وظیفهشناسانه این باشد که راه اصلی غلبه بر گذشته، پرداختن به آن است. ما باید به یاد بیاوریم نه از روی حسرت، بلکه برای اینکه بتوانیم یکبار برای همیشه فراموش کنیم. این باید یک فرآیند رهایی باشد، نه ادای احترام.
دیدگاه خود را بنویسید