از همان طلوع هر روز جدید، اولویت والدین حمایتگر این است که اطمینان حاصل کنند همه چیز در طول ساعات پیش رو برای فرزند خردسالشان با شادی و رضایت پیش میرود. صبحانهای خوشمزه، سپس مسواک زدن، بازی، پیادهروی در پارک، ناهار، کمی خواندن، رفتن به خرید، شام و حمام کردن با بازی. این والدین خود را کاملاً در خدمت فرزندشان میبینند: آنها آنجا هستند تا موانع را بردارند، شادیها را شناسایی کنند و خوشبختی را تسهیل بخشند. آنها برای جعبههای مداد رنگی فرزندشان برچسب میزنند و جورابهایشان را بعد از تاریکی هوا مرتب میکنند. غمها و تردیدهای خودشان هرگز وارد دنیای فرزندشان نمیشوند؛ آنها برای پنهان کردن خلقوخوی بد خود زحمت زیادی میکشند و تا زمانی که کاملاً از دید دور نباشند، گریه نمیکنند. تمام تلاشهای این والدین فداکار به یک آرزوی بنیادی اشاره دارد: اینکه فرزندشان هرگز نباید رنج بکشد.
ریشههای حمایتگری افراطی: زخمهای دوران کودکی
والدین حمایتگر تقریباً به طور قطع دوران کودکی بسیار کممحافظتی را تجربه کردهاند. میتوانیم مطمئن باشیم که والدین خودشان به ندرت در کنارشان بودهاند و زمانی که بودهاند، لحن آنها سرد و تمسخرآمیز، ظالمانه یا غفلتآمیز بوده است. بر این اساس، والد حمایتگر همیشه میدانسته که هرگز اشتباهات دوران کودکی خود را تکرار نخواهد کرد. آنها تلاش میکنند، میدانند که چگونه عشق بورزند – آنها به درستی عمل خواهند کرد.
انگیزهها ممکن است بسیار تأثیرگذار باشند، اما به دلیل اینکه به نظر میرسد وجود انسان ذاتاً با رنج و ناامیدی، حسرت و فقدان گره خورده است، کمپیچیدهتر نمیشوند. هیچکس نمیتواند بدون مواجهههای آزاردهنده با رنج، از دوران کودکی عبور کند. والدین حمایتگر ممکن است نیت خیر داشته باشند و بهترین اهداف را دنبال کنند، اما فراموش کردهاند که با واقعیت مشورت کنند. آنها تصمیم گرفتهاند کودکی را برای رویارویی با دنیایی پرورش دهند که وجود خارجی ندارد.
پیامدهای حمایتگری افراطی: رویای بربادرفته
تأثیر تلاشهای طاقتفرسای والدین حمایتگر به احتمال زیاد متناقض خواهد بود: کودک در نهایت متوجه خواهد شد که والدین، جذابیت و مزایای زنده بودن را بیش از حد اغراق کردهاند.
در نهایت، کودک نمیتواند متوجه نشود که مدرسه در مقایسه با سرگرمی و آزادی سالهای اولیهاش، بهطور عجیبی وحشتناک است. دوستان فاقد حساسیت و تفکری هستند که والدین او دارند. تمایلات جنسی رو به رشد آنها بسیار پیچیدهتر و شرمآورتر از هر چیزی است که بازیهای دوران کودکی آنها را برای آن آماده کرده است.
نتیجه ممکن است خشم یا بدبینی درونی و همچنین جستجوی عمیق درون باشد. آنها در کجا اشتباه کردهاند که زندگی را تا این حد کسلکننده و دشوار میبینند؟ چرا آنها بهطور معمول از آدمها و فعالیتهای دیگر ناامید میشوند؟ چگونه اینقدر بدبین و ناراضی شدهاند؟
با کمی خوششانسی، فرزندان والدین حمایتگر در نهایت دلایل ناراحتیهای خود را به درستی شناسایی خواهند کرد. آنها متوجه خواهند شد که شرور یا قدرنشناس نیستند، آنها فقط مقدمهای به دنیا داشتهاند که باعث میشود هر چیزی که در ادامه میآید، از جهات مختلف ناقص و برآوردهکننده به نظر نرسد. آنها میتوانند با دانستن اینکه والدینشان آنها را بسیار دوست داشتند، آرامش پیدا کنند، آنها به سادگی جرأت نداشتند که آنها را با زندگی همانطور که هست آشنا کنند.
دیدگاه خود را بنویسید