در برخی از دوران کودکیها، به محض ورود، یکی از والدین (یا هر دو) به سرعت نوزاد را موجودی فوقالعاده استثنایی توصیف میکنند. با شکوه اعلام میشود که این کودک باهوش، با استعداد، به طرز غیرمعمولی زیبا و مصمم برای رسیدن به سرنوشتی خاص است. این کودک قرار نیست غمها و لغزشهای معمولی یک زندگی متوسط را تجربه کند. در حالی که شاید هنوز به اندازهی یک لابرادور قد نداشته باشد، اما محکم به عنوان شخصیتی معرفی میشود که نامش تا قرنها طنینانداز خواهد شد. اولین انشاهای مدرسهاش به عنوان آثار ادبی به رخ کشیده میشوند. تلاشهای ناشیانهی او در آشپزخانه برای درست کردن بیسکویت، به عنوان نشانهای از ظهور یک سرآشپز ماهر اعلام میشود. برنامههایش برای فروش کتابهای قدیمی به همسایه، پیشبینی یک حرفهی درخشان در تجارت تلقی میشود. هیچ شکی برای کودک باقی نمیماند: او زندگی بسیار ویژهای در پیش دارد.
علت: فرار از معمولی بودن
در جایی از مسیر زندگی، برای این والد، «عادی بودن» به مفهومی خطرناک و تهدیدآمیز تبدیل شده است. اگر آنها معمولی بودند، شاید مورد آزار و اذیت قرار میگرفتند، نادیده گرفته میشدند یا مورد تحقیر قرار میگرفتند. برایشان چیزی به اسم سرنوشت «بهقدر کافی خوب» یا عادی وجود ندارد. این یعنی تحمل حامیگری آزاردهنده، تمسخر و بیعلاقگی. بنابراین، والد برای نجات خود از ترس از معمولی بودن، نیاز دارد که فرزندش خاص باشد.
والدینی که فرزندشان را با این عینک «طلایی» میبینند، عمدا بیرحم نیستند. آنها صرفاً با شور و شوقی تراژدیکبار، انرژیهایی را که نتوانستهاند مسیر بهتری پیدا کنند، کجمدیریت میکنند. از کودک خواسته میشود تا شغلی را که آنطور که انتظار میرفت پیش نرفته است، روحیهی افسردهای که بهبود نیافته است یا ازدواجی که به طور خاموشی تحملناپذیر شده است را جبران کند.
پیامد: بار سنگین و رهایی بخش
ما عادت کردهایم که مشکلات روانی بزرگسالی را اغلب ناشی از کمبود عشق بدانیم. ما از نظر روانی بیمار میشویم – قربانی کمبود اعتماد به نفس، اضطراب، بدبینی و شرمساری میشویم – زیرا در جایی از گذشته، از گرمی، مراقبت و همدردی لازم محروم بودهایم.
اما ممکن است ما همچنین از نظر روانی دچار مشکل شویم، نه به این دلیل که مورد بیتوجهی یا بدرفتاری قرار گرفتهایم، بلکه به این دلیل که برای تواناییهایی که نداریم و نمیتوانیم با آنها همذاتپنداری کنیم، مورد تحسین قرار گرفتهایم و از ما خواسته شده است – با مهربانی ظاهری اما با دستکاری پنهان – بار امیدها و آرزوهای مراقبین خود را به دوش بکشیم، نه آرزوهای عمیق خودمان را.
داشتن انتظارات بالا از کسی که هنوز با بستن دکمههای کت خود دست و پنجه نرم میکند، او را احساس پوچی و ناتوانی خاصی میکند. کودک با حس نهفتهی فریبکاری و ترس از رسوا شدن بزرگ میشود. او در نهایت هم انتظار دارد که دیگران سرنوشت خاصش را تشخیص دهند و هم مطمئن نیست که چرا یا چگونه ممکن است چنین سرنوشتی داشته باشد.
آرزوی یک کودک این نیست که ملتها را متحول کند و در طول اعصار مورد احترام قرار گیرد، بلکه این است که به خاطر کسی که هست پذیرفته شود و دوست داشته شود. کودکان میخواهند که اشتباهات و ضعفهایشان بخشیده و شناخته شود، نه اینکه انکار یا توجیه شود.
در نهایت، تمجید از یک کودک به خاطر کارهای بزرگی که انجام نداده و هرگز نمیتوانسته انجام دهد، ممکن است به اندازهی مورد حمله قرار گرفتن و سرزنش شدن به خاطر گناهانی که در آنها بیگناه است، توهین به واقعیت اصیل او و از نظر روانشناختی دردناک باشد.
این پدیده نشان میدهد که عشق واقعی باید شامل نوعی بیطرفی نسبت به سطح نهایی موفقیت دنیوی کودک باشد. در حالت ایدهآل، برای والدین نباید مهم باشد که فرزندشان در نهایت به کجا میرسد – یا بهتر است بگوییم، تنها به اندازهای اهمیت داشته باشد که برای خود کودک اهمیت دارد، نه بیشتر.
کودک طلایی، به مرور زمان، در لحظهای محکوم به فروپاشی است که امیدهای سرمایهگذاریشده روی او محقق نشوند. به تدریج مشخص میشود که آیندهی درخشان هرگز محقق نخواهد شد.
خوشبختانه، جایزهی بزرگتری در انتظار است: احساس رهایی از انتظاراتی که همیشه از واقعیت جدا بودهاند. امیدواریم که روزی کودک طلایی از بند انتظارات آزاد شود تا از حقیقتی مهم لذت ببرد: اینکه زندگی برای اینکه ارزشمند باشد، نیازی ندارد طلایی باشد؛ ما میتوانیم در اشکال فلزی کمارزشتر، مانند قلع یا آهن زندگی کنیم و همچنان شایستهی عشق و عزت نفس کافی باشیم. این، یک دستاورد واقعاً استثنایی خواهد بود.
دیدگاه خود را بنویسید