برای درک اهمیت دوران کودکی، قبل از هر چیز نیاز داریم که به طور کامل پذیرا شویم و عمیقاً احساس کنیم که یک کودک دو ساله چقدر به شدت تحت تاثیر قرار میگیرد و آسیبپذیر است.
اول، به ابعاد آنها توجه کنید. انگشتانشان به طرز باور نکردنی کوچک هستند و مچهایشان حتی از آن هم ظریفتر. یک ضربهی کوچک به سر یا سه سانتیمتر آب میتواند برایشان خطرناک باشد.
همچنین، به این نکته توجه کنید که چقدر بر اوضاع کنترل ندارند. آب دهانشان جاری میشود، سرشان از خستگی به اطراف تکان میخورد، در سوپرمارکتها یا روی پای غریبهها به خواب میروند.
آنها کاملاً و به طرز وحشتناکی به دیگران اعتماد میکنند. هیچ دفاعی ندارند. همه چیز را به ظاهر باور میکنند. آنها هر جا که بخواهید دنبالتان میآیند. میتوانید برایشان داستانهای عجیب و غریب دربارهی همسایههایتان، شکل درختها یا اینکه شما چه نوع آدمی هستید تعریف کنید. و آنها باور خواهند کرد.
آنها هیچ نقطهی اتکایی برای قضاوت مستقل ندارند. نمیتوانند تشخیص دهند که آیا مادر به همان اندازه که ادعا میکند مهربان است یا خیر، آنها فقط میدانند که مادر قدرتهای ماورایی دارد و میتواند ماشین براند و تکههای خمیر را به طور معجزه آسایی در فر به کیک تبدیل کند. آنها تا یک دههی دیگر نمیتوانند تشخیص دهند که رفتار پدر منطقی یا مهربانانه است یا خیر.
این آسیبپذیری هم دوست داشتنی است و هم - وقتی به یاد میآوریم که برخی بزرگسالان چقدر آسیب دیدهاند - وحشتناک. هر کاری میتوان با آدمهای کوچک انجام داد. به آنها بگویید دوستشان هستید و بعد دستشان را بسوزانید، به آنها آبنبات بدهید و بعد آنها را از والدینشان جدا کنید، شبهنگام در گوششان زمزمه کنید که هیچکس نباید از اتفاقی که افتاده باخبر شود و آنها را برای تمام عمر نابود کنید. این بسیار نگرانکننده به نظر میرسد، و همینطور هم هست.
ما هم زمانی همان کودکان بودیم. اما دیگر نیستیم. حالا با شیوههای دنیا آشنا هستیم؛ قدبلند هستیم و صدایمان رسا است. میتوانیم آزادانه فکر کنیم. اما تحریفهای آن سالها عادت دارند برای مدت طولانی، زیر لایهای از بلوغ، در ذهن ما باقی بمانند، بدون اینکه ما واقعاً متوجه شویم. بر عهدهی خودمان است که با صبر و حوصله به اتفاقاتی که برای ما افتاده، پیش از اینکه بفهمیم چه کسی هستیم، نگاهی بیندازیم.
دیدگاه خود را بنویسید