یکی از سختی‌های رهایی از نوع خاصی از کودکی این است که برای مدت طولانی و از زوایای مختلف، دوست داشته شدن و کنترل شدن تقریباً احساس یکسانی دارد. هم والدِ عاشق و هم والدِ کنترل‌گر توجه زیادی به فرزندشان نشان می‌دهند، هر دو به ظاهر به رفاه او اهمیت می‌دهند، تولدش را به یاد می‌آورند و به او می‌گویند چقدر دوستش دارند.

با این حال، یک تفاوت اساسی بین عشق و کنترل وجود دارد. هنگامی که بین آرزوهای صادقانه کودک و خواسته‌های والدین درگیری پیش بیاید (این درگیری ممکن است بر سر انتخاب لباس، علاقه به غذا، تمایل به بازی خاص یا قضاوت در مورد گروه دوستان باشد)، والد کنترل‌گر اجتناب‌ناپذیر و با خشونت فراوان، فرمان‌برداری را به جای اصالت و صداقت مطالبه خواهد کرد.

وقتی کار به کار می‌رسد، واقعاً مهم نیست که کودک چه می‌خواهد یا چه فکر می‌کند. آنها به سادگی نمی‌توانند هر لباسی که می‌خواهند بپوشند، تنها چند موضوع مناسب در مدرسه وجود دارد، دوستان باید طبق اصول غیرقابل مذاکره ویرایش و نقد شوند، باید به شیوه‌ای خاص بایستند، نباید آن نوع اخم را به خود بگیرند و نباید بشقاب‌ها را در جای اشتباه بگذارند. عشق تا حد زیادی مشروط به رفتار کودک احساس می‌شود - تا جایی که کودک در نهایت ممکن است تعجب کند که آیا واقعاً عشق است یا خیر.

ریشه کنترلگری والدین: دنیایی که هرگز امن به نظر نمی‌رسد

بدیهی است که افراد کنترل‌گر، احساس چندانی نسبت به کنترل اوضاع ندارند. آن‌ها تمایل افراطی به اطاعت همگان از دستوراتشان دارند، چون جایی در درونشان (به خصوص در گذشته‌شان) تصویری از آشفتگی در ابعاد فاجعه‌آمیز وجود داشته است.

وقتی آن‌ها با فریاد می‌گویند که فرزندشان باید همین الان سر میز بیاید، فقط موضوع آداب معاشرت مطرح نیست. در مسئله‌ی حاضر شدن یا حاضر نشدنِ سر میز، بخش بزرگی از گذشته‌ی سخت والد به این موضوع گره خورده است. در نگاه اول، ممکن است در خانه بر سر زمان شستن لباس‌ها یا چگونگی نوشتن نامه‌ی تشکر دعوا راه بیفتد، اما برای والد کنترل‌گر، این واقعاً پرسشی در مورد قابل تحمل بودن یا نبودن دنیا است.

پیامد کنترلگری والدین: طغیان خاموش و دنیایی خصمانه

کودکان خردسال در مواجهه با والدین کنترل‌گر، در موقعیت به شدت نامناسبی قرار دارند. از یک طرف، کاملاً به رحمت والدین وابسته‌اند. این والدین که از نظر جثه و قدرت چندین برابر کودک هستند، می‌توانند تقریباً هر طور که بخواهند با او رفتار کنند. بی‌دفاع‌ترین حیوان هم از نظر سادگی و آسیب‌پذیری، نمی‌تواند با یک کودک یک‌ساله‌ی شکننده رقابت کند.

از طرف دیگر، کودکان خردسال - بدون اینکه قصد خاصی داشته باشند - ذاتاً موجوداتی هستند که به آسانی نمی‌توان آن‌ها را طبق میل والدین کنترل کرد. آن‌ها در زمان‌های عجیبی از خواب بیدار می‌شوند، مدام چیزهای عجیب و غریب می‌خواهند، ممکن است جیغ‌شان بند نیاید. آن‌ها موجوداتی خارج از کنترل هستند.

این ترکیب گیج‌کننده از ضعف و استقلال می‌تواند به خصوص برای والدینی که خودشان از نظر روانی شکننده هستند، درک و تحملش سخت باشد. وسوسه‌ی اقتدارگرا شدن برای چنین والدینی بسیار زیاد است.

در پاسخ به حجم زیاد دستورات و مقرراتی که با آن مواجه می‌شوند، کودکِ والد کنترل‌گر ممکن است به الگوهای تکراری طغیان پنهانی متوسل شود. برای مثال، ممکن است از خوردن غذای زیاد امتناع کند، به عنوان راهی برای مقابله با تجاوز والدین به حریم شخصی‌اش، با دقت هر چیزی را که وارد دهانش می‌شود، زیر نظر بگیرد. یا ممکن است با صدای بسیار آهسته صحبت کند، به این امید بیهوده که حرفش به درستی شنیده شود. یا ممکن است شورشی را که می‌خواهد در خانه بروز دهد اما نمی‌تواند، به بیرون از خانه بکشاند و در پاسخ به رفتارهای غیرقابل انعطافی که به خوبی می‌شناسد و در خانه از آن رنج برده است، با پلیس درگیر شود یا علیه دولت یا صنعت تظاهرات کند.

در بلندمدت، برای فرزندانی که تحت کنترل بوده‌اند، تحمل کار برای یک شرکت بزرگ یا سازمانی با قوانین و پروتکل‌های بسیار دشوار می‌شود، زیرا این محیط به شکلی قدرتمند یادآور محدودیت‌های سال‌های اولیه‌ی زندگی‌شان است.

با این حال، خطر دیگری نیز وجود دارد. همان‌طور که گروگانی که دیگر با باز شدن درها تمایلی به فرار از اسارت ندارد، کودک کنترل‌شده نیز ممکن است به دنبال همان نوع زیر سلطه بودن‌هایی بگردد که زمانی مانع رشد اولیه‌اش شد. آن‌ها همچنان کنترل شدن را با دوست داشته شدن اشتباه می‌گیرند و ممکن است برای چندین دهه سعی در راضی کردن یک مدیرعامل سخت‌گیر داشته باشند یا با شریک سلطه‌جویی ازدواج کنند که لحن امر و نهی‌اش را با اطمینان و مراقبت اشتباه می‌گیرند.

مبارزه‌ی کودک کنترل‌شده این خواهد بود که – تا زمانی که هنوز وقت هست – تفاوت‌های اساسی بین عشق و فرمانبرداری را تشخیص دهد.