گذشتهای مبهم، حال آشفته
بسیاری از مشکلاتی که با آنها دستوپنجه نرم میکنیم، به طور خودجوش نشان نمیدهند که چگونه با گذشته ما مرتبط هستند. این به این دلیل نیست که علل آنها در آنجا نهفته نیست؛ بلکه به نحوهی معیوب بودن حافظهی ما ارتباط دارد. گذشته تا زمانی که به بزرگسالی میرسیم، بسیار مبهم میشود و ممکن است تحت سلطهی رویدادهای سطحی قرار گیرد - خاطرات تعطیلات، آخر هفتههای کوهنوردی و جشنهای تولد. والدین ما – آن همنویسندگان تاریخچهی ما – معمولاً در ترویج با شور و حرارت روایتهای کنترلشدهی خود از چگونگی وقایع برای ما نیز بسیار ماهر هستند. ما یا به سالهای اولیه زیاد فکر نمیکنیم - یا فرض میکنیم که با در نظر گرفتن همهی جوانب، به اندازهی کافی خوب بودهاند.
در بازآفرینی خاطرات تروماهایمان، یک اقدام مهم اولیه تمرکز بر علائم فعلیمان است. به جای اینکه بخواهیم از طریق لایههای تاریخ تحقیقات باستانشناسی انجام دهیم، باید نحوهی احساس فعلی خود را مطالعه کنیم، ترسها، اجبارها، اضطرابها و حماقتهای خود را بررسی کنیم. اینها دربارهی دوران کودکی ما بیشتر از هر آلبوم عکسی به ما خواهند گفت. خلق و خوی، روابط و سبک زندگی ما امتیاز را حفظ میکنند.
آنچه در ادامه میآید، راهنمای میدانی برخی از تأثیرات اصلی است که دوران کودکی پیچیده میتواند برای ما ایجاد کند. قبل از اینکه بفهمیم چه اتفاقی در آن زمان افتاده است، باید یک حسابرسی دقیق از آنچه امروز ممکن است برای ما خوب پیش نرود، انجام دهیم.
نفرت از خود
برای کسانی که با شدت و حرارت از خود متنفرند، همیشه کشف این موضوع که اکثر مردم از خودشان متنفر نیستند، تعجبآور است. آنها ممکن است گاهی از کاری که انجام دادهاند ناراضی باشند یا از یک فرصت از دست رفته یا یک حرکت عجولانه پشیمان شوند، اما اساساً آنها طرف خودشان هستند. آنها برای مشکلاتشان دلسوزی دارند، از چهرهای که در آینه میبینند، تأیید میکنند، خودشان را دوست دارند.
این نوع نیکی و محبت به خود، یک احساس خودکار یا تضمینی نیست: این عمدتاً انعکاسی از نحوهی دقیق، ثابت، متفکرانه و مهربانانهای است که افراد دیگر سالها پیش، در دوران دور، با آنها رفتار میکردند. عزت نفس نتیجهی تأثیر تجمعی نگاههای مثبت دیگران است.
بنابراین، نفرت از خود نیز حکم درونیشده و به طور نامحسوس جذبشدهی نظرات دیگران است - این بار در جهت منفی. کسی که با سوءظن، بدبینی و سنگدلی والدین خود مواجه شده باشد، هرگز نمیتواند در دهههای آینده کار زیادی جز نفرت از خود انجام دهد.
متأسفانه، ما به ندرت به طور خودجوش متوجه میشویم که چقدر ممکن است از نفرت از خود رنج ببریم - یا رنج نبریم. مانند قورباغه ضربالمثل در آب داغ، اگر نفرت از خود تنها چیزی است که تا به حال میشناختهایم، در موقعیتی نیستیم که دیگ ناراحتکنندهای را که در آن حمام میکنیم، درک کنیم.
برای کمک به ما در مسیر خودشناسی، ممکن است چند سوال اساسی از خودمان بپرسیم:
در مقیاسی از یک تا ده، یک به معنای اصلاً نه و ده به معنای بسیار زیاد، موارد زیر را در نظر بگیرید:
- چقدر از خودم بدم میآید؟
- چقدر آدم وحشتناکی هستم؟
- چقدر سزاوار مجازات هستم؟
- چقدر از نظر فیزیکی منزجرکننده هستم؟
- چقدر از اینکه من هستم، متنفر هستم؟
سپس میتوانیم برخی کلیات را حدس بزنیم: اگر این سؤالها بسیار عجیب به نظر میرسند و زنگ خطری را به صدا در نمیآورند، خوششانس هستیم. اما اگر هر پاسخی بالاتر از هشت است، دلیلی برای دلسوزی وجود دارد. ما ممکن است به اندازه کافی در دنیا کارکرد داشته باشیم و خود را به طور ویژه لایق نگرانی ندانیم، اما چیزی برای ما به خوبی پیش نرفته است و باید به این موضوع توجه کنیم، برای آن دلسوزی داشته باشیم و در صورت امکان به دنبال مشاورهی عاقلانه باشیم.
این سطح از نفرت از خود نه اجتنابناپذیر است و نه طبیعی؛ این نتیجهی گذشتهای است که ما بیش از حد در فراموش کردن آن کوشا بودهایم.
به خاطر بسپارید:
- من آدم وحشتناکی نیستم؛ کسی مرا احساس وحشتناکی القا کرده است.
- من سزاوار مجازات نیستم؛ کسی مرا احساس گناه القا کرده است.
- دلیلی برای نفرت از خودم ندارم؛ من قربانی تحقیر دیگران هستم.
- بدن من منزجرکننده نیست؛ با نفرت درک شده است.
ما این تمایزها را فراموش میکنیم زیرا افراد آسیبدیده همیشه خود را بسیار زودتر از اینکه به یاد بیاورند از کسانی که ممکن است به آنها بدی کرده باشند، عصبانی شوند، سرزنش میکنند. ما خودآزارگی را به این درک که به طرز فاجعهآمیزی رها شدهایم، ترجیح میدهیم.
خودبِيمهري (Self-Neglect)
کسانی که عزت نفس کمی دارند، درخواست رفتار محبتآمیز از دیگران را برای خود دشوار میسازند. آنها حتی ممکن است متوجه بدرفتاری که از ابتدای زندگیشان با آن خو کردهاند، نشوند.افراد خودبِيمهار اغلب درگیر موقعیتهای پیچیدهای میشوند که افراد مقاومتر میدانند چگونه به سرعت از آنها خلاص شوند. دوستانشان شاید لایق این عنوان نباشند. آنها ممکن است در برابر خواستههای غیرمنطقی همکاران با مشکل مواجه شوند. ممکن است در نهایت با کسی ازدواج کنند که رفتاری سرد و بیملاحظه دارد. آنها به هر کسی که به آنها بگوید «دوستت دارم» اعتماد میکنند، حتی اگر رفتاری که بعداً با آنها میشود، با این کلمه مطابقت نداشته باشد. آنها به راحتی نمیتوانند به این نتیجه برسند که حقشان رعایت نمیشود - چه برسد به اینکه برای شکایت و محافظت از خود قدم بردارند.
هر کسی ممکن است بدشانسی آورد و به دست یک معشوق یا «دوست» unkind (کسی که مهربانی نمیکند) بیفتد، اما همه نمیتوانند اقدامات مقابلهای مناسب انجام دهند. نشانهی خاص فرد خودبِيمهار، ناتوانی در تشخیص این است که حتی مورد آزار و اذیت قرار میگیرد - چه برسد به اینکه اصرار کند چنین رفتاری باید فوراً متوقف شود.
ناامیدی مأیوسکننده (Desparate Hope)
به جای فرار کردن، کسانی که دوران کودکی سختی داشتهاند، در روابط غفلتآمیزی گرفتار میمانند که در آنها به طور مداوم امیدوارند شرکای عاطفی، دوستان و همکاران ناکافی به طور خودجوش تغییر کنند: بعد از اینکه کمی تحت درمان قرار گرفتند، بعد از اینکه به مشاور زوج مراجعه کردند، بعد از اینکه خودشان برای «خوب بودن» تلاش بیشتری کردند. آنها ذخایر بیپایان صبر و بهانههای خلاقانه برای خطاهای دوستان دروغین دارند: دیگری قصد بدی نداشت، آنها فقط «کمی مشکل دارند»؛ آنها در قلبشان عاشق هستند، فقط از نظر احساسی خجالتیاند.
هر توضیحی بهتر از این است که بفهمند دیگری هرگز تغییر نخواهد کرد و نمیتواند تغییر کند و اینکه آنها به همین دلیل به سمت آنها کشیده میشوند؛ آنها همان آرزوهای مأیوسکنندهی مشابهی را روی این شخصیتهای مصمم و بیاحساس بازتاب میدهند که زمانی در دوران کودکی اولیه به سمت یک والدین بیعاطفه هدایت میکردند. آنها مقابل یک مجسمهی سنگی التماس میکنند، به این امید که این بار همه چیز متفاوت باشد. آنها این فرصت را نداشتهاند که یاد بگیرند از مردم دست بکشند.
وحشت از انتقاد
برای کسانی که به طور مداوم مورد محبت بودهاند، مخالفت عمومی هرگز خوشایند نیست، اما لازم نیست فاجعهآمیز هم تلقی شود. لایهی عایق بزرگی بین هستهی درونی آنها و پوشش بیرونی وجود دارد که دشمنانشان پیامهای ناخوشایند خود را به آن وارد میکنند.
با این حال، اگر از سنین پایین مورد بدجنسی کسانی قرار گرفتهایم که باید بزرگترین حامیان ما میبودند، توانایی ما در تحمل حملات به شدت کاهش مییابد.
این فرد هرگز از احساس له شدن و نابودی در اثر سردی و بیرحمی دور نخواهد بود - تمام لحظات خباثتآمیز قدرت این را خواهند داشت که او را به احساس اولیهی ناخواسته و حقیر بودن که تمام عمرش سعی در فرار از آن داشته، بازگردانند.
جای تعجب نیست که بسیاری از افرادی که از خود متنفرند، تلاشهای فراوانی برای ایجاد شهرت خوب انجام میدهند. این نوع افراد کسانی هستند که سعی میکنند مشهور شوند و برای آنچه غریبهها دربارهی آنها میگویند، اهمیت زیادی قائلاند. اما آنها دقیقاً به همین دلیل، در معرض خطر ویژهای برای ویران شدن با انتقاد هستند، اگر و زمانی که چنین انتقادی پیش بیاید.
افراد مشهور اگر تشنهی تأیید نبودند، هرگز مشهور نمیشدند، اما آنها همچنین از این نظر، بدترین افراد برای برخورد با نظرات و تفاسیری هستند که تمایل دارند از طریق کارشان آنها را جلب کنند.
برای یادآوری آنچه یک فرد خودبَدبین به هر حال دربارهی خودش حدس میزند، یعنی اینکه لیاقت وجود ندارد، تنها لمس یک پر کافی است.
انطباق پذیری
وقتی به اصطلاح «نابغه» - کسی که نظرات جسورانه و ناآشنایی را مطرح میکند و در برابر دشمنان و تردیدکنندگان ایستادگی میکند - فکر میکنیم، تنها به او لقب شجاع، باهوش یا خلاق دادن، سطحینگری است. آنها قبل از هر چیز اعتماد به نفس دارند. آنها فرزندان کسانی هستند که - در جایی در طول مسیر - به شیوهای بسیار متقاعدکننده به آنها گفتهاند که تولدشان نزدیک به یک معجزه و حضورشان سرچشمهی شادی عمیقی بوده است. عشق، در کنار سایر موارد، ما را شجاع میکند.
برعکس، فقدان عشق است که زمینهساز انطباقپذیری، ترسو بودن و فرمانبرداری چاپلوسانه میشود. کسانی که با احترام از عقیدهی عمومی پیروی میکنند و انتخابهای خود را با دیدگاههای اکثریت مطابقت میدهند، بهویژه در مورد احساس ارزشمندی و مشروعیت خودشان سست هستند. چرا باید ریسک دیگری برای تحقیر بیرونی را بپذیریم، وقتی از قبل درونمان پر از نفرت به خود است؟
ما باید احساس نسبتاً خوبی نسبت به خودمان داشته باشیم تا بتوانیم ریسک اصیل بودن را بپذیریم: اینکه به حرف دیگران اهمیت ندهیم و مسیر خود را طی کنیم. به لیست بلندبالای آسیبهای دوران کودکی بد، میتوان خطر یک ذهنیت انطباقپذیر را نیز اضافه کرد.
دیدگاه خود را بنویسید