تفکر فاجعه آمیز
عدم توانایی در مواجهه با سطوح مختلفِ مسائل، نشانهای از تجارب منفی گذشته است. در چنین شرایطی، فرد تمایل دارد به صورت دوقطبی و با اغراق، همه چیز را در دو حَد مطلق «بسیار خوب» یا «بسیار بد» طبقهبندی کند.
در روابط عاشقانه، ممکن است فردی را از همان ابتدای آشنایی، بینقص و فوقالعاده تصور کند. این تفکر، فرد مقابل را نجاتدهندهای بیعیب، سرشار از هوش، خرد و مهربانی جلوه میدهد و فرد تمایل به ازدواج فوری پیدا میکند. در مقابل، ممکن است فرد دیگری را به همان سرعت، شرور، بیارزش و آزاردهنده تلقی کند. حتی این فرد میتواند همان کسی باشد که صبح دوستش داشتیم، اما به خاطر یک کلمه اشتباه، هرگز او را نبخشیم.
در دنیای کسبوکار، فرد با مواجهه با مشکلات جزئی، ممکن است کل شرکت را در آستانهی ورشکستگی ببیند. تأخیر در پرواز، دیگر صرفاً یک ناراحتی تلقی نمیشود، بلکه پایان تمام امیدها تصور میگردد. گم شدن یک ایمیل، به مثابه شروع یک تحقیقات جنایی تلقی میشود. با این حال، در مقابلِ این افکار منفی، فرد ممکن است به راهحلهای افراطی و غیرمنطقی پناه ببرد. به دنیا آوردن فرزند، راهحل همهی مشکلات تلقی شود، درمان جدید، به عنوان رهایی همیشگی از درد در نظر گرفته شود و یا مهاجرت به کشوری دیگر، پاسخی برای تمام تردیدها و ترسها فرض شود.
ذهنی که در گذشتهی خود، تجارب منفی و آسیبزا داشته، همان الگوهای افراطی ترس و ایدهآلسازی دوران کودکی را حفظ میکند. در این ذهن، درک ظرایف و مراحل تدریجی وجود ندارد، بلکه تنها سقوطهای ناگهانی، درخششهای لحظهای و شکافهای عمیقی دیده میشود. چنین ذهنی که از امنیت رشد تدریجی محروم بوده، توانایی درک طیف وسیعی از مسائل را ندارد. این ذهن نمیتواند مکث کرده و به ارزیابی واقعیت بپردازد، بلکه بیمحابا به سمت نتیجهگیریهای افراطی و فاجعهآمیز پیش میرود. میتوان گفت این ذهن، در حالی که با ابزارهای دفاعی یک کودک ترسیده مجهز است، مسئولیت یک زندگی بزرگسالانه را برعهده گرفته است.
نوجوانی گمشده
نوجوانان به خاطر گستاخی و خودخواهی شناخته میشوند. اما با وجود این سطح ظاهریِ ناخوشایند، بسیاری از آنها در حال پیشگام شدن در شیوههای جدید زندگی هستند: آنها از پذیرش کورکورانهی همه چیز سر باز میزنند، دیگر مانند دوران کودکی به طور چشم بسته پیروی نمیکنند، سوالات سختی میپرسند و هر زمان که لازم باشد، مقاومت میکنند. آنها در مسیر تبدیل شدن به بزرگسالان واقعی قدم برمیدارند.
با این حال، داشتن دوران نوجوانی یک موهبت است و هر فردی که به سن بزرگسالی میرسد، به اندازهی کافی خوششانس نیست که چنین دورانی را تجربه کرده باشد. افرادی که در کودکی مورد محبت قرار نگرفتهاند، شاید آن حس امنیت پایهای را نداشته باشند که بتوانند در مورد والدین خود سؤال کنند. زمانی که والدینی به قدری افسرده، خشمگین، بیتفاوت یا مغرور باشند که اهمیتی به حرفهای ما ندهند، فرصت کمی برای سرکشی و حتی زیر سوال بردن قوانینی که با آنها به تندی بزرگ شدهایم، باقی میماند. در چنین شرایطی، بدون اینکه نقاط قوت خود را کشف کرده یا ارزشهایمان را برای خودمان بررسی کرده باشیم، به طور نامحسوس وارد دنیای بزرگسالی میشویم.
کودکی واقعاً خوششانس است که بتواند در اعماق وجودش، احساس امنیت و محبت کافی از والدین خود داشته باشد تا بتواند با فریاد از آن سوی اتاق نشیمن بگوید: «من اصلاً درخواست به دنیا آمدن نکردم!»
خجالت
خجالت صرفاً یک مشکل در کنار مشکلات دیگر نیست، بلکه شاخص اصلیِ وجودِ دشواری در دوران کودکی است. دلیل این امر آن است که فرد خجالتی هنگام ورود به مهمانی، آماده شدن برای سخنرانی یا درخواست قرار از کسی، عمدتاً از تکرار سناریویی میترسد که در اوایل کودکی به خوبی با آن آشنا شده است: اینکه دیگران با خشم غیرمنطقی با او مخالفت کنند و تحقیرش کنند. فرد خجالتی به طور مرموزی مضطرب نیست، بلکه از تکرار تجربهی قضاوت وحشتناکی میترسد که در گذشته به خوبی با آن آشنا شده است. او از والدین خود این پیام را دریافت کرده است که اساساً فردی وحشتناک، بیارزش و نفرتانگیز است و بنابراین هر تلاشی برای دوست پیدا کردن یا ابراز وجود، با باد مخالف نفرت از خود او مواجه خواهد شد. هر برخورد با فرد جدید به نبردی بین صدایی در سر او که زمزمه میکند «آنها از تو متنفرند» و مدافع بزرگسال عاقلی که با تمام وجود پافشاری میکند «آرام باش، ببینیم این یکی چطور پیش میرود» تبدیل میشود. این نبردی است که چهرهی گرفته و کف دستهای عرق کردهی فرد خجالتی را توضیح میدهد. آنها به اندازهی وحشت از ضربهی تبر دیگری، «خجالتی» نیستند.
پارانویا
افراد پارانوئید همه جا خطر و حمله میبینند: پستچی از آنها متنفر است، مردم در مغازه مسخرهشان میکنند، همکاران در کمینشان هستند. به نظر کاملاً غیرمنطقی میرسد، اما این برداشت، منطق تاریکی که احساسات پارانوئید را تغذیه میکند، نادیده میگیرد.
احتمالاً فردی که در بزرگسالی دچار پارانوئید است، قربانی آزار و اذیت والدین خود بوده است - آزار و اذیتی که نتوانسته آن را درک و به درستی بپذیرد و بنابراین نمیداند چگونه آن را دفع کند و ارزیابی درستی از آن داشته باشد. آنها برای محافظت از کسانی که ایدئالیزه میکنند، نفرتی را که از والدینشان دیدهاند به کل دنیا معطوف میکنند و با اینکه دو نفر را از اتهام خود دور نگه میدارند، انگیزههای میلیونها نفر دیگر را مشکوک تلقی میکنند.
در شدیدترین اشکال پارانوئید، فرد مبتلا ممکن است متقاعد شود که باید نوعی مجرم باشد. آنها تا این حد مورد نفرت قرار گرفتهاند که تصور میکنند در درون خود فاسد هستند. ممکن است به این باور برسند که بدون اینکه متوجه شوند، مرتکب جرمی شدهاند - شاید به کسی آسیب زدهاند یا باعث تصادفی شدهاند. بدیهی است که چنین اتفاقی نیفتاده است، اما احساس «بد بودن» به طور جنونآمیزی به دنبال نوعی توضیح و کفاره میگردد. فجیع بودن جرایمی که خود را به آنها متهم میکنند، نشان از میزان نفرت از خودی است که در درون با آن دست و پنجه نرم میکنند. آنها ممکن است در موارد حاد به کلانتری بروند و به قتل یا آزار جنسی اعتراف کنند - به این امید بیهوده که سرانجام به حس مبهم و غیرقابل توضیحِ وحشتناکی که دارند پایان دهند.
وسواس فکری عملی (OCD)
ذهن افراد مبتلا به اختلال وسواس فکری عملی (OCD) بارها و بارها به سناریوهای غیرقابل تحملی بازمیگردد: آنها به خودشان تلقین میکنند که بیش از حد غذا خوردهاند و حالا نفرتانگیز به نظر میرسند. صورتشان با سرعتی وحشتناک در حال پیر شدن است. آنها هشت سال پیش حرف یا کار «بدی» در حق کسی انجام دادهاند و آن فرد به دنبال انتقام است. آنها منحرف و خطری برای جامعه هستند. این نگرانیها چهل بار در روز در ذهنشان مرور میشود و هرگز تسکینی نمییابد.
شاید وسوسه شوید که در مواجهه با افراد مبتلا به OCD، به آنها اطمینان خاطر بدهید: «نه، تو اصلاً چاق به نظر نمیرسی»، «نه، به کسی آسیب نزدی ...» اما این تلاشهای خوشنیت برای آرام کردن، به عمق مسئله نفوذ نمیکند. ذهن فرد مبتلا به OCD به دنبال حقایق نیست. این ذهن بیمار صرفاً مجموعهای از احساسات غیرقابل تحملی دارد که نیاز دارد جایی برای آنها پیدا کند و به همین دلیل - تقریباً به طور تصادفی - به هر سناریو و احتمالی که به احتمال زیاد حداکثر ناراحتی و آشفتگی را ایجاد میکند، چنگ میزند. علائم OCD به دلیل صحت واقعیشان بروز نمیکنند، بلکه به این دلیل ظهور مییابند که میتوانند از آسیبپذیریهای موجود در نظام ارزشی و تعهدات فرد سوءاستفاده کنند. افرادی که واقعاً به امنیت کودکان اهمیت میدهند، وسواس آسیب زدن به یک کودک نوپا را پیدا میکنند و افرادی که به مؤدب بودن اهمیت میدهند، به طور وسواسگونه فکر میکنند که باعث رنجش کسی شدهاند.
برای ریشهیابی منطق وارونهی OCD، لازم است از جای دیگری شروع کنیم: نه با اطمینان دادن به فرد مبنی بر اینکه او توهینآمیز، منحرف یا بیمار نیست، بلکه با هدایت او به سمت بازتاباندن ناراحتی و نفرتی که در دوران کودکی احساس میکرده است. آنها نیازی ندارند که برای هزارمین بار اینترنت را برای یافتن اخبار مربوط به جرمشان جستجو کنند یا پوست خود را برای یافتن علائم پیری زودرس بررسی کنند. آنها نیاز دارند مکث کنند و گذشتهی بسیار ناعادلانه و کاملاً ناشناختهی خود را کاوش کنند، گذشتهای که آنها را به نیاز بیامان به احساس وحشتناک بودن دربارهی خودشان مسلح کرده است.
دیدگاه خود را بنویسید