بی میلی ما به گذشته نگریستن، شاید فقط به خاطر خستگی یا ناامیدی نباشد. این بی میلی همچنین می تواند نشانه ای از ناباوری محض باشد، ناباوری نسبت به این که دوران کودکی تا این حد مهم باشد. آیا این دوره می تواند چنین حیاتی باشد؟ آیا وقایع آن سال های کوتاه می تواند چنین تأثیر نامتناسبی بر همه چیزهایی که بعد از آن می آید داشته باشد؟ آیا کودکان واقعاً تا این حد تحت تأثیر قرار می گیرند و به راحتی آسیب پذیرند؟
پاسخ کوتاه به تمام این سؤالات یک "بله" خسته، پشیمان اما قاطع است. ذهن انسان بین سنین ۱ تا ۱۰ سال به طرز وحشتناکی پذیرا است. این ذهن به طور بی نهایتی با محیط خود هماهنگ است، به این معنی که کل هویت ما می تواند به طور قاطع و تقریباً دائمی توسط تجربیات جوانی ما شکل گیرد. یک پدر تا حدودی سرد و خشن یا یک مادر دمدمی مزاج واقعاً ممکن است تنها چیزی باشد که برای ایجاد درجه بالایی از اضطراب یا نفرت از خود که رنگ دهنده هشت دهه بعدی است، مورد نیاز باشد.
این حساسیت در طول تاریخ وجود داشته است، اما اکنون تازه شروع به توجه به آن کرده ایم و به آن توجه لازم را می دهیم. هر دوره ای سهم خود را از افراد آسیب دیده از دوران کودکی داشته است، فقط کسی زحمت نمی داد که بفهمد چرا ماهی فروش اینقدر غمگین است، تاجر خشمگین می شود یا شوالیه ناتوان است - درست مانند اینکه کسی زحمت نمی داد که بررسی کند چه چیزی آب را آلوده می کند یا چگونه میکروب ها می توانند پخش شوند. ما بالاخره در مورد علل و معلول کمی دقیق تر می شویم - و بنابراین منطقی است که حساسیت بیشتری به ارزیابی های آغازین ما سرایت کند.
برای تأکید بر اهمیت سال های اولیه زندگی، توجه به فراگیری زبان می تواند مفید باشد. بدون اینکه هیچ خاطره ای از این پدیده داشته باشیم، همه ما بین سنین ۰ تا ۵ سال ده ها هزار کلمه و میلیون ها ترکیب از آنها را یاد گرفتیم. در حالی که ما به طور معصومانه به کارهایمان مشغول بودیم - در باغچه پشتک می زدیم، سر میز آشپزخانه ماهی می کشیدیم، جلوی تلویزیون بیسکویت می خوردیم - بخشی از ذهن ما با نبوغی خارق العاده در حال جمع آوری و سازماندهی کل فرهنگ لغت هایی از اصطلاحات، صرف ها، پایان فعل ها، گروندها و جملات وابسته بود. بدون اینکه کوچکترین اطلاعی از چگونگی وقوع همه اینها داشته باشیم، به دستورزبان شناسانی خبره تبدیل شدیم که از نظر مهارت بسیار فراتر از قدرتمندترین رایانه هایمان عمل می کنیم.
باید تصور کنیم که چیزی شبیه به این در حوزه روانی نیز در حال وقوع بوده است: ما در حال کسب تسلط گسترده بر «زبان عاطفی» بودیم. مفاهیمی مانند اعتماد، ارتباط، احترام، مهربانی، بی رحمی، شرم، خشم، همدلی، خودخواهی و مسئولیت را از طریق تعامل با مراقبان خود می آموختیم. و ما به اندازه ای که متوجه یادگیری صحبت کردن نبودیم، از وقوع این اتفاق بی خبر بودیم. ما به سادگی در حالی که به طور عمیق و دائمی تحت تأثیر عاطفی افراد اطرافمان قرار می گرفتیم، به کارهای عادی دوران کودکی خود مشغول بودیم.
اکنون ما زمان کمی را برای فکر کردن به اینکه زبان عاطفی ما چقدر نسبی است اختصاص می دهیم، درست مانند این که به ندرت به دلخواه بودن صحبت کردن به زبان انگلیسی یا فرانسوی به جای زبان سنتینلی یا پیراها فکر می کنیم. ما این نکته را نادیده می گیریم که برای برخی افراد، عشق «مهر» (هندی) است، یا کسانی که با «هیا یوتا» (فنلاندی) یا «وان آن» (کانتونی) برای هم شب بخیر آرزو می کنند. یا اینکه، با تغییر زمینه، افرادی که هر بار موفق می شوند احساس افسردگی نمی کنند یا نگران نباشند که هر رابطه جنسی ممکن است به شرم ختم شود.
و در نهایت، همانطور که در مورد زبان رایج، با گذشت زمان متوجه می شویم که یادگیری یک زبان جدید و متفاوت چقدر سخت است؛ چه مبارزه ای در پیش داریم زمانی که دیگر نمی خواهیم به زبان اختصاص یافته خودمان - زبانی پر از اضطراب، نفرت از خود، تحقیر یا بدبینی - صحبت کنیم و به جای آن سعی کنیم خود را با لحن اعتماد، آرامش و مهربانی بیان کنیم. این چالشی به همان اندازه دشوار است که برای یک انگلیسی زبان تلاش کند تا به سرعت به زبان کره ای یا ایسلندی مسلط شود.
دیدگاه خود را بنویسید