هرچه دوران کودکی ما سختتر باشد، به یاد آوردن آن دشوارتر میشود. شاید بتوانیم حقایق ساده را به خاطر بیاوریم، اما احساسات عمیق آن دوران از بین رفتهاند. ما به سادگی نمیتوانیم به یاد بیاوریم که در آن زمان واقعا چه احساسی داشتیم. حقیقت آنقدر غیرقابل تحمل شده که به فراموشی سپرده شده است.
آسیبهای واقعی، ردپایی از خود به جا نمیگذارند. تنها نشانهی آشکار آنها ممکن است به شکل علائم روانی بروز کند. ما میتوانیم بفهمیم که دوران کودکی فرد خوشایند نبوده است، نه به دلیل اینکه او مستقیما به یاد میآورد، بلکه به خاطر وضعیتی که اکنون در آن قرار دارد.
در زندگی هر کسی سهمی از اتفاقات ناخوشایند و سختیها وجود دارد، اما برای برخی افراد، زخمهای دوران کودکی پیچیدگیهای بیشتری ایجاد میکند. ما در اینکه کارها را برای خودمان بسیار سختتر از آنچه لازم است کنیم، متخصص میشویم:
- از کسانی که قول میدهند با ما مهربان و خوب باشند، دوری میکنیم.
- به طور اجتنابناپذیری جذب افرادی میشویم که ما را عصبانی و تحقیر میکنند.
- نمیتوانیم به درد «نه» بگوییم.
- موفقیت باعث ایجاد احساس گناه در ما میشود.
- همچنین از شکستهایمان به شکلی غیرمنطقی شرمسار میشویم.
- آینده همیشه سرشار از بدبختی است.
- نمیتوانیم از هیچ چیز خوبی که رخ داده لذت ببریم و خود را مصمم میکنیم که در برابر چشمانداز خوشبختی و عشق مقاومت کنیم.
دیدگاه خود را بنویسید