در تعاملات اولیه، گاه با افرادی مواجه می‌شویم که به‌طور شگفت‌انگیزی در تمامی مسائل، چه کلان و چه جزئی، با ما هم‌عقیده‌اند. هر اظهارنظر سیاسی‌ای داشته باشیم، مورد تأیید ایشان قرار می‌گیرد. هر مقصدی را برای گردش انتخاب کنیم، با خواسته‌هایشان مطابقت دارد. در مورد هر کتاب و فیلمی که نام ببریم، به نتایجی مشابه رسیده‌اند. دقیقاً به همان چیزهایی می‌خندند که ما می‌خندیم؛ و درست لحظه‌ای پیش می‌خواستند همان نوع خوراکی را که ما برای میان‌وعده پیشنهاد می‌دهیم، بگویند.

این هم‌سویی ظاهری، ممکن است ما را به یاد همزاد گم‌شده یا یار دبستانی‌مان بیندازد، اما واقعیت بسیار پیش‌پاافتاده‌تر و در عین حال پیچیده‌تر است. تمایل بی‌پایان فرد مقابل برای هم‌سویی با ما، ناشی از نوعی پیوند ذهنی جادویی نیست، بلکه ریشه در ترس او از عواقب مخالفت دارد.

این فرد که اصطلاحاً «مخالفت‌گریز» نامیده می‌شود، تحت تأثیر این باور قرار دارد که ابراز عقاید مخالف، چه در مورد مسائل ساده‌ای مانند غذا خوردن و چه در مورد موضوعات مهمی مانند اداره شرکت یا کشور، با خشم شدید یا ناامیدی توأم با انتقام مواجه خواهد شد. موافقت او با ما، ناشی از این احساس است که بیان صریح افکارش و در عین حال حفظ جایگاه خود به‌عنوان فردی محترم و دوست‌داشتنی، غیرممکن است.

احتمالاً فرد «مخالفت‌گریز» در دوران کودکی، فرزند والدینی بوده که نسبت به عقاید متفاوت، بی‌رحمانه عمل می‌کرده است. در آن بستر اولیه‌ی خانواده، شاید تنها یک راه درست برای چیدن میز غذا، یک مکان درست برای تعطیلات و یک روش درست برای واکس زدن کفش وجود داشته است؛ و قطعاً این به عهده کودک نبوده که تصمیم بگیرد کدام یک از این‌ها درست است. سناریوی دیگر این است که شاید والدینی دوست‌داشتنی اما به ظاهر شکننده، با کوچک‌ترین نشانه‌ای از اعتراض یا استقلال از سوی کودک، دچار فروپاشی می‌شده و به طور ضمنی، او را با لجبازی‌اش، متهم به به خطر انداختن سلامت روان یا جان خود می‌کرده است.

در نتیجه، «مخالفت‌گریز» تحت‌سلطه‌ی یک فرمان درونی طاقت‌فرسا قرار می‌گیرد که هرگز نباید افکار خود را بیان کند. یا بدتر از آن، شاید دیگر حتی افکاری برای بیان نداشته باشد؛ او صرفاً ساکت نمی‌ماند، بلکه دیگر چیزی برای پنهان کردن ندارد. شاید هنوز هم بعد از گذشت سال‌ها، در گوشش صدای کسانی زنگ می‌زند که با لحنی جدی به او توصیه می‌کردند که اینقدر احمق نباشد، دهانش را ببندد و گوش کند، از جایگاه خودش بالاتر نرود و از افراد با‌تجربه‌تر اطاعت کند. نفرت از خود، مانع از رشد و شکل‌گیری ذهن او شده است.

رهایی با یک ایده متفاوت آغاز می‌شود:

رهایی با ایده‌ای آغاز می‌شود که در نگاه اول گیج‌کننده و ترسناک به نظر برسد: این‌که برخلاف تجربیات اولیه‌ی فردِ «مخالفت‌گریز»، اکثر انسان‌ها از افرادی که در همه چیز با آن‌ها موافق‌اند، چندان خوششان نمی‌آید. با وجود جذابیت گاه و بی‌گاهِ سازگاری، بله قربان‌گویی بی‌پایان آزاردهنده است و دلیل محکمی هم پشت این موضوع وجود دارد: ما خطر چنین انفعال و بی‌تحرک بودن را حس می‌کنیم. می‌دانیم کسی که تنها حرف‌هایی بزند که می‌خواهیم بشنویم، برای درک ما از دنیا خطرآفرین است و ما را نسبت به منابع حیاتیِ اطلاعاتِ چالش‌برانگیز، کور نگه می‌دارد. به طرز متناقضی، «مخالفت‌گریزی» خوشایند نیست.

در این مسیر، به این افراد نگون‌بخت باید فرصتی داده شود تا به ایده‌ای اعتماد کنند که زمانی برایشان عمیقاً تابو بوده است: این‌که آن‌ها می‌توانند خود را به‌عنوان مرکز ادراکات ناب و اندیشه‌های نو ببینند، اندیشه‌هایی که حتی اگر بلافاصله با عقاید رایج یا باورهای مسلم همسو نباشند، می‌توانند بسیار مهم و ارزشمند باشند.

با بررسی مورد «مخالفت‌گریزان»، ما سرچشمه‌ی شگفت‌انگیزِ تفکر خوب را در تجربه‌ی عشق درک می‌کنیم. احساس دوست داشته شدن، چیزی است که به ما امکان می‌دهد از ذهن‌مان به صورت خلاقانه و آزاد استفاده کنیم. احساسِ واقعیِ موردِ علاقه بودن به این معناست که دریافته‌ایم نیازی نیست در تمام مسیر کاوش‌های ذهنی‌مان بی‌چون و چرا از خط قرمزها عبور نکنیم و دیگران حتی می‌توانند در شرایطی که دیدگاه‌های متضاد یا چالش‌برانگیزی ارائه می‌دهیم، برایمان ارزش قائل باشند. چیزی که افراد خوش‌شانس از همان ابتدا درک کرده‌اند، «مخالفت‌گریزان» باید به سختی و با تکیه بر عقل و منطق بیاموزند: با داشتنِ خودِ کافی، پرورش و آشکار کردنِ محتوای ذهن‌مان دیگر لزوماً قمار غیرممکنی به نظر نخواهد رسید.