یک بیماری عجیب وجود دارد که ممکن است گریبانگیر کسانی شود که سال‌های مدیدی با صبر و تحمل برای اهداف حرفه‌ای خود تلاش کرده‌اند و سرانجام در آستانه تسلط و موفقیت قرار گرفته‌اند. درست در زمانی که از آنها خواسته می‌شود تا قدم بعدی را در پیشرفت خود بردارند - مدیریت یک تیم، سخنرانی، پذیرش مسئولیت‌های جدید - دچار فلج و وحشتی می‌شوند که تهدیدی برای تضعیف فرصت‌های به سختی به دست آمده آنهاست. آنها ممکن است از تریبون یا اتاق جلسه فرار کنند؛ ممکن است عرق کنند یا دچار لکنت زبان یا ناراحتی معده شوند. آنها به کودکانی ترسیده تبدیل می‌شوند که از چالش‌های نقش بزرگسالانه فلج شده‌اند.

آنچه فرد مبتلا به به اصطلاح سندروم خودویرانگر نمی‌تواند بر آن غلبه کند، احساس تناقضی است که در شخصیت او وجود دارد و او را برای عهده‌دار شدن جایگاه و مسئولیت‌های بالاتر نامناسب می‌کند. آنها نمی‌توانند میزان نادانی، وسعت تردید به خود و درجات مداوم حماقت، نگرانی و حماقت خود را فراموش کنند. آنها چهره‌ها و زندگینامه‌های کسانی را که می‌خواهند از آنها تقلید کنند اسکن می‌کنند و در آنها هیچ مدرکی دال بر وجود ضعف‌های مشابه خود نمی‌بینند. به نظر نمی‌رسد هیچکس دیگری در مقام جدیدشان به اندازه خودشان ترسیده، شک‌زده، نابالغ یا ضعیف باشد. هیچ کس دیگری چنین رویاهای احمقانه‌ای ندارد یا به تنبلی و بزدلی زیادی دچار نیست. آگاهی دقیق آنها از کمبودهایشان به عنوان یک استدلال قطعی علیه پیشرفت خودشان عمل می‌کند.

در واقع، مبتلایان به سندروم خودویرانگر از نظر عدم آمادگی برای مسئولیت با دیگران تفاوتی ندارند؛ آنها به سادگی با بی‌رحمی بیشتری از خود متنفرند. قادر به داشتن دیدگاه درستی درباره نقص‌های خود نیستند و نمی‌توانند آنها را در چارچوب درک گسترده و همدلانه‌ای از نقص‌های ذاتی گونه ما قرار دهند. آنها مرتکب اشتباهات بیشتری نمی‌شوند، بلکه دارای وجدانی ظالم‌تر و متمرکزتر هستند. درجه‌ای از پوچی که با هر انسان دیگری به اشتراک می‌گذارند، به حجت قاطعی علیه امکان داشتن یک زندگی موفق تبدیل شده است.

در اصل، مبتلایان به این سندرم به اندازه کافی افراد دیگر را نمی‌شناسند. به هر دلیلی، چه از طریق پنهان‌کاری یا اتفاقی، از آشنایی رهایی‌بخش با زوایای پنهان ذهن اطرافیان محروم شده‌اند. آنها درک نکرده‌اند که تقریباً هر جنون، شیطنت یا محاسبه اشتباهی که در ذهن آنها وجود دارد، در ذهن دیگران نیز وجود خواهد داشت. آنها به خودنمایی‌های دیگران باور کرده‌اند.

احتمالاً در جایی از دوران رشد اولیه، با معیارهای بسیار سختگیرانه‌تری نسبت به سایر کودکان سنجیده می‌شدند. آنها از تجربه بخشش محبت‌آمیز برای تمام لغزش‌هایی که به طور طبیعی به رشد ما تعلق دارد، محروم شدند. اشتباهات و اضطراب‌های معمولی، سرزنش و شرمساری بیش از حد را به همراه داشت، گویی آنها برای عادی بودن به طور منحصر به فرد شرور بوده‌اند. نتیجه این است که این مبتلایان اکنون بدون وقفه به خود حمله کرده و خود را سرزنش می‌کنند، در حالی که سلامت روانی به بخشش و تبرئه شدن نیاز دارد.

هنگام آرامش بخشیدن به مبتلایان به سندروم خودویرانگر، باید مراقب باشیم که بیش از حد بر تعداد نقاط قوت و ویژگی‌هایی که واقعاً دارند تأکید نکنیم. در عوض، با مهربانی و کارآمدی بیشتر، باید به سابقه تردیدها و ضعف‌های آنها گوش دهیم، اما سپس به آنها اجازه دهیم که متوجه شوند این موارد چقدر عادی و غیر نگران کننده هستند. اینها دلیلی بر این نیست که مبتلایان محکوم به این هستند که برای همیشه «کودکانی» باشند که نمی‌توانند کنار بیایند؛ در واقع هیچ «بزرگسالی» واقعی در هیچ کجا وجود ندارد، به این معنا که اسوه‌های بی‌باکی و فضیلت باشند. افراد بالغ زیادی هستند که کم و بیش با وجود کج‌خلقی‌های روانی خود، اوضاع را مدیریت می‌کنند، در بیشتر مواقع نمایش خوبی ارائه می‌دهند، تمام تلاش خود را می‌کنند و گاهی اوقات برای گریه کردن و ناامیدی، وحشت و فریاد به خانه فرار می‌کنند. هیچکس به اندازه احساس نیاز خود، کارآمد نیست؛ چیزی که تغییر می‌کند این است که افراد چقدر می‌توانند نسبت به ناتوانی خود تحمل داشته باشند.

آنهایی که از موفقیت خود نگران هستند، خودباخته نیستند؛ آنها تمام ویژگی‌هایی را دارند که هر کس دیگری برای دستیابی به یک حرفه رضایت‌بخش به آنها نیاز داشته است. کل زندگی حرفه‌ای معقولانه تا حد زیادی نمایشی با شکوه، یک فریبکاری زیبا و پنهان است که نباید از پیوستن و درخشیدن در آن احساس ناراحتی کنیم. جنبه‌های پوچ ما هرگز نباید دلیلی برای شرمندگی یا مانعی برای موفقیت باشد.