وقتی تصور می‌کنیم که یک «کودکی بد» چه سختی‌هایی به همراه دارد، به سرعت به فکر کودکانی می‌افتیم که از نظر جسمی آسیب دیده‌اند - کتک خورده، کم‌غذا، مورد سوء‌استفاده جنسی قرار گرفته‌اند - یا با تحقیر آشکار رفتار شده‌اند: سرشان فریاد زده می‌شود، سرزنش می‌شوند، تحقیر می‌شوند، مسخره و آزار داده می‌شوند.

چنین تصاویری دلخراش، درک این موضوع را برایمان دشوار می‌کند که شاید نوع دیگری از آسیب وجود داشته باشد که کودکان در معرض آن قرار بگیرند، آسیبی که از بسیاری جهات شیوع بیشتری دارد و به همان اندازه هم مخرب است. در این مورد، هیچ خشونت فیزیکی، تمسخر یا فریادی وجود ندارد. در نگاه اول به نظر می‌رسد همه چیز خوب است. اما این یعنی ندیدنِ زخم عمیقی که از طریق چیزی که روانشناسان «غفلت عاطفی» می‌نامند، بر کودک تحمیل می‌شود.

ما آنقدر به سوء‌استفاده‌ای که ناشی از دخالت‌هاست عادت کرده‌ایم که سوء‌استفاده‌ای که از نبودن سرچشمه می‌گیرد را فراموش می‌کنیم. کودکِ از نظر عاطفی نادیده گرفته‌شده، مورد فریاد یا ضرب و شتم قرار نمی‌گیرد، زندانی یا تمسخر نمی‌شود. او فقط نادیده گرفته می‌شود، اغلب به شیوه‌ای بسیار ظریف. پدر یا مادر زیاد به او لبخند نمی‌زند. هرگز زمانی برای نگاه کردن به نقاشی‌ای که تازه کشیده یا داستانی که نوشته است، وجود ندارد. هیچ‌کس اسم عروسک پارچه‌ای‌اش را به یاد نمی‌آورد. کسی متوجه نمی‌شود که او غمگین به نظر می‌رسد و اینکه اولین روز مدرسه ممکن است برایش سخت بوده باشد. همیشه کار فوری‌تری برای انجام دادن به جای گذراندن وقت با او وجود دارد (شاید خواهر یا برادر دیگری که به او فکر شود، یا نیازهای کار یا همسرشان؛ ممکن است مهمانی‌های زیادی هم در جریان باشد). به نظر نمی‌رسد که والدین به هیچ وجه مجذوب یا علاقه‌مند باشند. نوازش یا به‌هم ریختن مویی در کار نیست، هیچ لقب یا کلمه محبت‌آمیزی وجود ندارد. تولدها فراموش می‌شوند. اشک‌ها پاک یا تسکین داده نمی‌شوند. والدین به چشم کودک نگاه نمی‌کنند.

در نگاه اول، هیچ‌کدام از این موارد به‌ویژه بد به نظر نمی‌رسد، به‌خصوص به این دلیل که رفتار موذیانه تا حد زیادی نامرئی است. این رفتار با انواع نشانه‌های ظاهری یک زندگی خانوادگی سالم هم‌خوانی دارد. در خانه‌ای زیبا با یخچالی بزرگ و پر‌مایه و استخری در باغ، غفلت عاطفی می‌تواند وجود داشته باشد. کودکان از نظر عاطفی نادیده گرفته‌شده ممکن است به بهترین مدارس فرستاده شوند و از معلم‌های خصوصی و پرستاران بهره‌مند شوند. همه چیز می‌تواند بسیار عادی و همراه با امتیاز به نظر برسد.

اما این به معنای آن نیست که آسیب جدی وارد نمی‌شود. ویلیام جیمز، روانشناس قرن نوزدهم، خاطرنشان کرد که بی‌تفاوتی دیدن از تحمل شکنجه فیزیکی ممکن است به همان اندازه بد یا حتی بدتر باشد: «هیچ مجازاتی وحشیانه‌تر از این قابل تصور نیست، اگر چنین چیزی ممکن بود، که فردی در جامعه رها شود و کاملاً از سوی همهٔ اعضای آن نادیده گرفته شود. اگر کسی با ورود ما برنمی‌گشت، با صحبت کردن ما پاسخی نمی‌داد، یا به کارهای ما اهمیت نمی‌داد، اما هر کسی که ملاقات می‌کردیم «ما را تحویل نمی‌گرفت» و وانمود می‌کرد که ما موجودات بی‌جانی هستیم، نوعی خشم و ناامیدی ناتوان پیش از مدت در ما جوش می‌زد، که از آن، بی‌رحمانه‌ترین شکنجهٔ بدنی تسکینی به شمار می‌آمد.»

خشم و ناامیدی ناتوان دقیقاً همان چیزی است که کودکی ممکن است احساس کند، زمانی که متوجه می‌شود تا چه حد برای کسانی که او را به دنیا آورده‌اند اهمیت ندارد، حتی اگر این افراد هرگز پشت سر او را کتک نزده‌اند یا مانع دریافت پول توجیبی‌اش نشده‌اند، مگر اینکه این خشم و ناامیدی به طور آگاهانه و واضح احساس نشود. به احتمال بسیار بیشتر، این احساسات به احساس شرم تبدیل می‌شوند، همراه با تحسین و احترام مداوم نسبت به کسانی که آن را برانگیخته‌اند.

یک واقعیت قطعی در زندگی روانی، بیزاری هر کودکی از فکر کردن به اینکه مشکلی با والدینش وجود دارد، حتی زمانی که به طور جدی مشکلی وجود دارد، است؛ کودک تقریباً به هر تلاشی دست می‌زند تا از ظهور این ایده که والدینش ممکن است از نظر روانی سالم نباشند یا اساساً بی‌احساس باشند، جلوگیری کند. او به بی‌رحم‌ترین و بی‌عاطفه‌ترین فردی که یک ناظر بی‌طرف در یک لحظه متوجه او می‌شود، دلبستگی و وسواس پیدا می‌کند.

کودک ترجیح می‌دهد هر کاری انجام دهد تا اینکه فکر کند والدینش به او آسیب زده‌اند - به خصوص اگر والدین در مقابل دیگران جذاب و در محیط کاری فردی تأثیرگذار به نظر برسند. کودک فقط تصور می‌کند که حتما باید ایراد عمیقی در خودش وجود داشته باشد که بی‌تفاوتی را توجیه کند. او باید به نوعی شکست خورده باشد؛ باید در ذات خود، به شدت زشت، منزجر کننده یا فاقد ارزش باشد. این تنها توضیح قابل تصور برای بی‌تفاوتی‌ای است که با آن روبرو می‌شود.

بزرگسالی که از چنین کودکی پیچیده و پنهانی سر برمی‌دارد، به احتمال زیاد در وضعیتی سردرگم قرار خواهد گرفت. در ظاهر، او ممکن است فقط تمایل مداوم برای راضی کردن مراقبان اولیه‌اش را تجربه کند. اما در اعماق وجودشان، ممکن است دچار شک و تردید آزاردهنده، بدبینی و نفرت از خود شوند. برای بی‌حس کردن چنین احساساتی، ممکن است به نوشیدن روی بیاورند یا اعتیادهایی بی‌حس‌کننده و آرامش‌بخش را برای دور نگه داشتن خود از مواجهه با انزجار درونی‌شان، پیدا کنند.

اندازه‌ای از حل و فصل زمانی حاصل می‌شود که بتوانیم اصطلاح «غفلت عاطفی» را بپذیریم و با آن و در نتیجه با داستان‌های خودمان با جدیت لازم برخورد کنیم. غم و اندوه دوران کودکی ما شاید در زمره آشکارترین یا خبرسازترین‌ها نباشد، اما با این حال ممکن است قابل توجه و واقعی باشد. میزان شرمندگی ما گواه این موضوع است. ما کتک نخوردیم، اما آسیب دیدیم. ما آن عشقی را دریافت نکردیم که باعث استحکام و کمال افراد می‌شود، عشقی که به آن‌ها اجازه می‌دهد اصیل و سزاوار احساس شوند، عشقی که مانع تحت تاثیر قرار گرفتن آن‌ها از سوی کسانی می‌شود که به آن‌ها بدرفتاری می‌کنند و باعث می‌شود در زمان اشتباه کردن به فکر خودکشی نیفتند.