اضطراب، یکی از بزرگترین رنجهای ذهنی است. منظورمان آن نگرانیهای گذرا در مورد مسائل مختلف نیست، بلکه حسی مداوم و فلجکننده از بیم و وحشت است که از سپیده دم تا شامگاه فرد را درگیر میکند. این دلهره میتواند در مورد یک موضوع بزرگ و عذابآور مداوم باشد و یا طیف وسیعی از نگرانیهای کوچک و بهظاهر بیربط را در بر بگیرد. ما، بهعنوان قربانیان اضطراب مزمن، با مسائلی روبرو میشوئیم که افراد قویتر به راحتی از آنها عبور میکنند، اما ذهن ما را از کار میاندازند و فلج میکنند. ما به شدت نگران قضاوت دیگران، شایعاتی که ممکن است پشت سرمان پخش شود، دشمنیهایی که ممکن است ما را زمین بزنند، خطر اخراج شدن و تمسخر، احتمال حمله، بیخانمانی یا زندانی شدن هستیم.
یک راهحل رایج در دنیای معاصر، مصرف دارو برای آرام کردن تخیلات بیشفعال ماست. در نهایت با کمی بیحسی، حداقل برای چند ساعت از پخش مداوم پیامهای فاجعهآمیز ذهنمان خلاصی پیدا میکنیم.
با این حال، تغییر شیمی مغز جایگزین این سؤال مهم نمیشود که چرا در وهلهی اول تا این حد ترسو شدهایم. دلیل اینکه ما بیش از حد نگران هستیم، لزوما ریسکپذیر نبودنمان نیست، بلکه به احتمال زیاد به این خاطر است که با شدت بیشتری از خودمان متنفر هستیم. ریشهی اضطراب در سرطان روانی نفرت از خود نهفته است. بنابراین، اولین سؤالی که باید از فردی با اضطراب شدید پرسید، این نیست که از چه چیزی تا این حد میترسد، بلکه باید جویا شد که چگونه با خودش چنین نامهربان شده است.
وقتی با خودمان دشمنیم، دنیا مکانی ترسناک میشود
فرض کنید در اعماق وجودمان به بیارزش بودن خودمان شک داریم. در این صورت، طبیعی است که انتظار مجازات داشته باشیم. به این ترتیب، هر اتفاق بدی که رخ میدهد، تاییدکنندهی این باور غلط دربارهی خودمان میشود. هر رویداد مثبت یا خوشبینانهای هم زیر سوال میرود و تحقیر میشود، چون با تصور پنهان ما از خودمان همخوانی ندارد. با این ذهنیت منفی، حتی تصور اینکه همه چیز میتواند خوب باشد، غیرممکن یا غیرطبیعی به نظر میرسد.
آرامش یافتن از یک نقطهی عجیب شروع میشود: ارزیابی ما از خودمان. تا زمانی که به هویت خودمان مشکوک باشیم، دنیا مکانی بسیار خطرناک به نظر میرسد. با این باور، قطعا تمسخر و تحقیر شدن، فقط مسالهی زمان است. اما اگر بتوانیم با زیر سوال بردن و کم کردن نفرت از خودمان فضا ایجاد کنیم، آنگاه فرصت میدهیم تا فاصلهای بین ذهن منطقی و ترسهایمان ایجاد شود.
وقتی وحشت به جانمان میافتد، باید به اندازهی کافی اعتماد به نفس داشته باشیم که به اهداف ظاهری نگرانیهایمان بیتوجه باشیم. شاید نیازی نباشد برای صدمین بار چک کنیم که حرف اشتباهی نزدهایم یا کسی را آزرده نکردهایم. میتوانیم موضوع را در ذهنمان تغییر دهیم و کنجکاو شویم که چرا بخشی از وجودمان تمایل دارد دیگری را عذاب دهد و نگران کند. شاید جهان تا این حد هم ترسناک نباشد؛ شاید صرفا با خودمان دشمنی عمیقی پیدا کردهایم، زخمی کهنه که از این به بعد، شایستهی توجه و مراقبت واقعی ماست.
دیدگاه خود را بنویسید