بروز اختلالات روانی پدیده ای به قدمت پیدایش گونهی انسان است. بنابراین، نسبت دادنِ انحصاریِ ایجاد مشکلات روانی به دورهای خاص، سادهانگارانه یا تنبیهی به نظر میرسد.
با وجود این، برخی مقاطع تاریخی با گرد هم آمدنِ انبوهی از عوامل تشدیدکننده و به چالش کشیدنِ جدیِ محدودیتهای هیجانیِ ما، به خودی خود میتوانند به عنوان عللِ ناخوشیهای روانی تلقی شوند.
این موضوع در موردِ دوران معاصر ما، یعنی «مدرنیته»، نیز مصداق دارد. دورهای که علیرغم نوآوریهای خارقالعادهی فناورانه، صلح نسبی و افزایش ثروت، به اندازهی معدود دورههایی در گذشته، سلامت روانِ ما را با خطر مواجه کرده است. اختلالاتی که از دوران مدرن به ارث بردهایم، ممکن است به صورت کاملاً شخصی در ما بروز کنند، اما ریشههای بسیاری از آنها در پویاییهای کلانِ اجتماع، اقتصاد و سیاست نهفته است.
ضرورت دارد راههای متعددی را که عصر ما زندگی روانیِ ما را بیش از پیش دشوار میسازد، شناسایی کنیم و سپس، با اتخاذِ رویکردهای مناسب، از دامِ وخیمترینِ بیماریهای معاصر خود رهایی یابیم.
جاهطلبی بی حد و مرز
مشخصه مدرنیته، بی قراری آن با هر چیزی است که ممکن است دستاوردهای بشر را محدود کند. در حالی که جوامع گذشته با سرنوشتهای متوسط برای اکثر شهروندان خود کنار میآمدند، مدرنیته بر این باور است که هر فردی، صرف نظر از پیشینه یا تبار خانوادگیاش، باید قادر به انجام درخشانترین کارها باشد. دیگر هیچ چیز – اعم از تحصیلات، پیشینه، نژاد یا عقیده – نباید مانع جاهطلبی شود.
این به نوعی فلسفهای فوقالعاده سخاوتمندانه بوده است. اما در عین حال، به طور ناخواسته، شرایط ایدهآلی را برای بیثباتی روانی فراهم کرده است. وعده دادن فرصت موفقیت به همه یک بحث است، اما نکتهی ظریف اینجاست که دوران ما به طور ضمنی القا میکند که سرنوشت متوسط اساساً غیرقابل قبول است. در حالی که زندگیهای با دستاوردهای عظیم را میستاییم، سایهای بر زندگیهای معمولی که اکثر ما به ناچار خواهیم داشت، انداختهایم. عادی بودن دیگر کافی نیست. دیگر نمیتوانیم بدون اینکه خود را بازنده – چیزی که عصر ما بیش از همه از آن متنفر است – بدانیم، آدم متوسطی باشیم.
شایستهسالاری
در طول بیشتر تاریخ، پذیرفته شده بود که حوادث زندگی انسان عمدتاً خارج از کنترل و مسئولیت اوست. ماجرا به دست خدایان یا اقبال، شانس یا (به احتمال بیشتر) تاسهای تقلبی سپرده میشد. هیچکس انتظار نداشت دنیا «عادلانه» باشد، بنابراین طبیعی بود که در لحظات اجتنابناپذیر شکست، هم به خود و هم به دیگران دلداری دهیم.
مدرنیته از پذیرش این وضعیت سر باز زده است. با انرژی بیسابقهای (در آموزش و تجارت، سیاست و زندگی خانوادگی) برای ایجاد دنیایی تلاش کرده است که بتوان آن را عدالتمحور خواند؛ دنیایی که در آن، کسانی که سزاوار رسیدن به قله هستند، میتوانند بالا بیایند و پاداشها به درستی به شایستهترین نامزدها تعلق گیرد.
هرچند به نظر میرسد این هم پیشرفتی است، اما نیش ناخوشایندی در انتهای آن نهفته است، زیرا اگر کسی به باور به نظامی از امور که در آن، افراد موفق همواره سزاوار موفقیت خود هستند، پایبند باشد، همزمان در حال پذیرش دیدگاهی از وجود است که در آن، شکستخوردگان نیز – با همان میزان عدالت – سزاوار سرنوشت خود هستند. در یک نظام شایستهسالاری، عنصری از عدالت نه تنها در توزیع پاداشها، بلکه در توزیع مجازاتها نیز وارد میشود.
بار مسئولیت فردی به طور تصاعدی افزایش مییابد و همین توضیح میدهد که چرا در این عصر، شاهد افزایش همزمان نرخ خودکشی هستیم – زیرا تقصیر زندگیای که به بیراهه رفته، تنها میتواند بر عهدهی هر یک از ما باشد. دیگر نمیتوانیم برای توضیحِ دست و پا زدنمان، انگشت اتهام را به سوی دیگری دراز کنیم؛ دیگر نمیتوانیم خدایان یا بدشانسی را سرزنش کنیم. شعار مدرن این است که «برندگان، شانس خود را میسازند» – و بنابراین، از لحاظ منطقی باید بپذیریم که برای شکستهایمان نیز به طور کامل و بدون هیچ تخفیفی، بها بپردازیم.
حسادت
در بخش اعظم تاریخ، ساختار طبقاتی که مزایای زندگی را تنها به تعداد انگشت شماری از پیشتعیینشده و خاص اعطا میکرد، ما را از ویرانیهای ناشی از حسادت محافظت میکرد. اکثر ما دارایی اندکی داشتیم، اما همچنین میدانستیم که هیچ جایگزینی برای فقر وجود ندارد و بنابراین شایستهی آن نبود که با حسرت و تمایل به خانهها و کالسکههای زیباتر، اسبها و عناوین اشرافی دیگران نگاه کنیم.
مدرنیته ما را از چنین محدودیتهای طبقاتی رها کرده است. بارها به ما گفته میشود که همه ما برابر به دنیا آمدهایم و بنابراین میتوانیم و باید به زندگیهای تجملاتیترین شکل آن تمایل داشته باشیم و خود را با هر کس دیگری در جامعه مقایسه کنیم. ما دیگر به نجیبزادگان ذاتی یا دهقانان مادرزاد اعتقادی نداریم؛ ما دوندههای یک میدان صاف هستیم که بسته به سرمایهگذاریِ خلاقیت و انرژی خود، قادر به رسیدن به هر نتیجهای که هدفگذاری کردهایم، هستیم. این بدان معناست که شکافهای نهایی در جایگاه اجتماعی و ثروت مادی، دیگر مانند گذشته، یک ویژگی عادی از نظم طبیعی نیستند؛ بلکه یادآوری ویرانکنندهای از این هستند که زندگی خوب از چنگ ما دررفته است.
اینکه بخوانیم همکلاسیهای قدیمیمان که ممکن است اکنون در حال فتح قلهها باشند، در حالی که ما – به دلایلی که نمیتوانیم بر آنها غلبه کنیم – همچنان به جایگاههای پایینتر چسبیدهایم، دردناک و در لحظاتی غیرقابل تحمل میشود. ما در دنیای بهشدت نابرابرِ افراد بهاصطلاح برابر، محکوم به حسادت و ناتوانی دائمی هستیم.
خوشبینی افراطی
دوران گذشته به خوبی میدانست که در تجربه هر انسانی، باید فضایی گسترده برای غم و اندوه در نظر گرفت. زندگی درک میشد که عمدتاً دربارهی حسرت، دلتنگی، شکست، ناکامل بودن و غم است. بودیسم اعلام میکرد که خود زندگی رنج است؛ سنت یهودی-مسیحی تأکید میکرد که همه ما وارثان آدم و حوا هستیم، شکسته و آلوده به گناه، محکوم به اندوه در بیرون از دروازههای بهشت. وضعیت تاریک بود، اما نکتهی کلیدی این بود که همگانی بود. هیچ خطری برای احساس انزوا با مصیبتهای فرد وجود نداشت؛ بودن به معنای پذیرش رنج بود.
مدرنیته با دلاوری چنین بدبینی ذاتی را کنار زده است؛ این دورهی خوشبینی قاطع، ایمان به آینده و قدرت ما برای غلبه بر هر چالشی است که با نیروی اراده و فناوری با آن روبرو میشویم. بدبینی به عنوان یک بیماری طبقهبندی مجدد شده است.
اما هرچند مسیر بشریت ممکن است – به طور قابل بحث – در حال صعود باشد، قوس هر زندگی هرگز نمیتواند از درجات وحشتناک درد و فقدان فرار کند. شاید نسل بشر در حال شادتر شدن باشد، اما هر یک از ما همچنان در معرض طیف ویرانگری از غم و اندوه قرار داریم. مگر اینکه اکنون بار مضاعفی در گریه کردن در حالی که قرار است لبخند بزنیم و در خواستن اینکه پنهان شویم در حالی که دیگران اصرار دارند بیرون بیاییم و جشن بگیریم، وجود دارد. غم و اندوه ما به جای اینکه آن چیزی باشد که منصفانهتر همواره هست، یعنی یک ویژگی اجتنابناپذیرِ زنده بودن، به نظر میرسد یک نفرین شخصی است.
سکولاریسم
برای وخیمتر کردنِ رنجهای عاطفی ما، مدرنیته کنار گذاشتنِ چیزی را ترویج کرده است که از بدو خلقت، به عنوانِ یک منبعِ اساسی برای کنار آمدن با فراز و نشیبهای زندگی محسوب میشد. برای بسیاری، دیگر خدایی وجود ندارد و اکنون چیز کمی باقی مانده است که بتوانیم در لحظات سخت به آن روی آوریم، در برابرش دعا کنیم یا از آن طلبِ رهایی نماییم. ما در جهانی زندگی میکنیم که تحت فرمانِ قوانینِ بیرحمِ علم اداره میشود، جایی که تسکین تنها از سوی رواندرمانگران یا روانپزشکان ارائه میشود، آنها نیز مشکلات ما را به طور محدود با تاریخچهی شخصی و زیستشناسی خودمان مرتبط میدانند. برای اکثر ما، نالیدن در معابد و کلیساها غیرممکن به نظر میرسد. ما کیهان را برای یافتنِ سرنخهایی دربارهی علتِ حضورمان و چگونگیِ برخورد با مشکلاتمان زیر پا میگذاریم و تنها صدای نویز و سکوت را دریافت میکنیم.
همزمان، ناپدید شدنِ مذهب به این معناست که انسانیت در تصوراتِ ما بیش از پیش برجسته میشود. دیگر چیزی باقی نمانده است که ما را نسبت به آن ارزیابی کند. ما با ارتباط با قلمروِ معنوی در جایگاه خود قرار میگرفتیم. هر آخر هفته، به سالنهای باشکوه هدایت میشدیم و به ما یادآوری میشد که انسانیت چه موجود حقیر و کوچکی است، تمامِ دستاوردهای ما تا چه حد مضحک بودهاند و ما در برابرِ عظمتِ خدا چقدر ناقص و شکننده هستیم. تفاوتهای بین انسانها در مقایسه با تفاوتهای ما و خداوند هیچ بود؛ سایهی الهی به شکلی سودمند، ما را ارزیابی میکرد.
اکنون انسان، معیارِ همهی چیزهاست. قهرمانان ما تنها از میانِ نوعِ خودمان انتخاب میشوند، افسانههای ما تنها به خودمان و نقاط قوتمان اشاره دارند. ما درسهای کمی دربارهی دوراندیشی و فروتنی دریافت میکنیم و در شکافی که بین آنچه قرار است باشیم و آنچه که تقریباً همهی ما در نهایت باقی میمانیم، عقل خود را از دست میدهیم.
تنهایی
در گذشته، بدون قبیله یا گروه نمیتوانستیم زنده بمانیم. شکنندگی ذاتی ما به این معنا بود که برای بقا نیاز به تکیه بر خانواده و جامعه داشتیم. این امر در مقاطعی به معنای سرکوب بود، اما همچنین ما را از خطرات مکرر بیگانگی و انزوای دوران مدرن در امان نگه میداشت.
ما به طور فزایندهای قادر به زندگی بدون دیگران شدهایم؛ میتوانیم برای روزها در شهرهایی با ده میلیون نفر بدون اینکه کلمهای حرف بزنیم، دوام بیاوریم. با این حال، هنر اعتراف به غمهایمان به دیگران و برقراری ارتباط بر اساس آسیبپذیری را از دست دادهایم. خوششانس هستیم اگر بتوانیم حتی به یک یا دو نفر که در هنگام بروز فاجعه بتوانیم به آنها مراجعه کنیم، تکیه کنیم.
دوران ما تلاش میکند تا تنهایی را از طریق عشق رمانتیک درمان کند، به این وعده که ممکن است یک فرد بسیار خاص را پیدا کنیم که بتوانیم برای تمام عمر به او وابسته شویم و او ما را از نیاز به هر کس دیگری بینیاز کند. اما این تأکید تنها برای تشدید انزوای ما و شکنندهتر کردن روابطمان از حد لازم عمل میکند، زیرا هیچ فردی، به هر اندازه هم که فوقالعاده باشد، نمیتواند جایگزین نیاز ما به یک حلقهی حمایتی گستردهتر شود. ما در برقراری دوستیها، مهمترین بخشهای وجودمان را به اشتراک نمیگذاریم؛ خود را در جستجوی گمراهکنندهی یافتنِ یک نفر، از آرامش و نجات ناشی از جمع، محروم میکنیم.
پرحرفی
چنان جدی به دورهی خود مینگردیم که با شدتی مسحورکننده و دیوانهکننده، از ملودرامها و پیروزیهایش سخن میگوییم. خود را با وسایلی احاطه کردهایم که لحظهبهلحظه به ما بینشی نسبت به ذهنهای آشفته و هیجانزدهی میلیاردها نفر دیگر میدهد و در این مسیر، ما را از هرگونه دسترسی ضروری به سکوت، فاصله و دوراندیشی، چه رسد به زمانِ خودشناسی و تأمل، محروم میکند.
ما نسبت به اهمیتِ همهچیز در کوتاهمدت متقاعد میشویم و نمیتوانیم چیزی را در چارچوب گستردهتر آن قرار دهیم. آشفتگیهای ذهنی خود را به بهانهی «مطلع نگهداشتن» یکدیگر، به هم منتقل میکنیم. رسانهها دیوانگی ما را به صورت ویروسی و بدون وقفه منتشر میکنند. ما دائماً تحت فشار هستیم تا بدانیم «چه خبر است»، بدون اینکه متوجه شویم چقدر به قیمتِ آرامش و خونسردیمان، خود را تسلیمِ یک جنون جمعیِ فرساینده کردهایم.
گرایشهای مدرنیته چنان زیانآور هستند و تا این حد بر شانسِ ما برای برخورداری از سلامت روان تأثیر میگذارند که عقل سلیم ایجاب میکند در قبال دورهی خود نهایت احتیاط را به خرج دهیم و – تا جایی که نیاز است بیسروصدا – وارد وضعیتی شویم که میتوان آن را تبعید درونی از برخی از فشارهای آن نامید. میتوانیم همچنان از مزایای عصر مدرن بهرهمند شویم، در عین حال فاصلهی قابل توجهی بین خود و آرمانهای روانیِ مخربتر آن ایجاد کنیم.
به عنوان بخشی از چنین مانورهای فاصلهگیری، ممکن است به برخی از ایدههای ضد چرخهای زیر پایبند باشیم:
فروتنی
ما به خوبی جاذبههای زندگیهای خارقالعاده را میشناسیم: زرق و برق، تحسین، فراوانی مادی… اما ممکن است هزینههای آنها برای ما کمتر آشنا باشد: نابودیِ ثبات عاطفی، فعالیتِ جنونآمیز، فقدان زمان برای درک تجربیاتمان، حسادت و خصومتی که موفقیت برمیانگیزد، ترس از انتقام و وحشت از سقوط.
هنگامی که به درستی محاسن و معایب موجود را بررسی کنیم، ممکن است انتخاب کنیم که با آنچه دوران مدرن به طور معمول مصیبت میداند، کنار بیاییم – یک زندگی آرام – نه به دلیل فقدان جاهطلبی، بلکه به دلیل تمایل عمیقتری به چیزی که میدانیم عنصر اصلیِ خوشبختی است: آرامش خاطر.
ممکن است انتخاب کنیم که خارج از یک کلانشهر زندگی کنیم، خود را برای ارتقای شغلی به جلو هل ندهیم، از کانون توجه دوری کنیم و کار رضایتبخش اما کم هیجانی انجام دهیم. میتوانیم عظمتِ ظریفِ زندگیای را کشف کنیم که در آن فضایل خود را در بومِ خانه به کار میگیریم، جایی که نمیخواهیم توسط افرادی شناخته شویم که خودمان نمیشناسیم و عشقِ عمیقِ چند روحِ با دقت انتخابشده، جایگزینِ توجهاتِ عجولانهی انبوهی از غریبههایِ نامطمئن میشود. در چنین زندگیهای آرامی، میتوانیم زود بخوابیم، نیازی به حضور در مراسمی با افرادی که از آنها بیزاریم نداریم، فقط برای تأمین مالیِ سطح معقولی از زندگیِ مادی کار میکنیم، از مسابقهی جایگاه اجتماعی خارج میشویم و از ارزیابیِ خودمان بر اساسِ معیارهای بیگانهی رسانههای مخرب، سر باز میزنیم.
زمانی از جنونِ این عصر رها شدهایم که بتوانیم به زندگیهای پر سر و صدا و قهرمانانهای که شاید توسط افرادی رهبری میشود که زمانی میشناختیمشان، نگاه کنیم و با حسن نیت بگوییم که این چیزی نیست که ما میخواهیم، در جایی که هستیم خوشحالتریم، زیرا میفهمیم که برای بقا از نظر روانی به چه چیزهایی نیاز داریم: آرامش، ارتباط و دوریِ مداوم از هرج و مرج.
پذیرش خود در دنیای مدرن: بازتعریف ارزش
باورشهای مدرن بر این اصل استوار است که "ما همان چیزی هستیم که به دست میآوریم" و ارزش ما تنها در گرو میزان موفقیتهایمان سنجیده میشود. با این حال، جایگزینی برای زیر سوال بردن این منطق به اصطلاح "شایستهسالارانه" وجود دارد. میتوانیم رویکردی بخشندهتر را در پیش گیریم، رویکردی که در آن صرفاً به دلیل وجود داشتن، ارزشمند باشیم. در این نگاه، درخشش یا فلاکت، نباید ملاک قضاوت کل وجود ما قرار گیرد.
میتوانیم خود را از این الزام رها سازیم که همواره پاداش اعمالمان را دریافت میکنیم و هر شکست یا ناکامی را نتیجهی اعمال خود و در نتیجه، عادلانه بدانیم. امکان پذیرش حقیقتی رهاییبخش وجود دارد که دنیای مدرن با آن بیگانه است: اینکه ممکن است از دیدگاه جامعه شکست بخوریم، اما همچنان ارزشمند و شایستهی عشق باقی بمانیم.
اجتماع
هر بار که بخشی از درون آزردهی خود را با دوستی همدل به اشتراک میگذاریم، از خود در برابر ناامیدی و نفرت از خود دفاع میکنیم. یافتن یک همدم رمانتیک خاص، اهمیت چندانی ندارد؛ بلکه نیازمند شبکهای از افرادی هستیم که بدون قضاوت، سختیهای کافی را تجربه کردهاند تا زمانی که سکندری میخوریم، به ما دلسوزی و مهربانی نشان دهند.
دوراندیشی
برای سوراخ کردن خودبزرگبینی عصر حاضر، نیازمند تماس منظم با منابع عمیقتر، گستردهتر و قدیمیتر احساسات هستیم: تماس با دنیای طبیعی که اولویتهای خاص خود را دنبال میکند و به درامهای شخصی ما کمتوجه است؛ خواندن کتابهای تاریخی که ماجراهای امروزی و تشنجهای ما را به اندازهی قابل مدیریت و درستی کوچک میکند؛ و سفر به کشورهایی که به دغدغهها، رسواییها و پیروزیهای ملی عجیب ما هیچ علاقهای ندارند.
کلبهی درونی: پناهگاهی برای فرار از فشارهای دنیای مدرن
برای رهایی کامل از مدرنیته، شاید به دنبال نقل مکان به کلبهای دورافتاده باشیم. در طبیعت، با افکار خودمان و – در حالت ایدهآل – حلقهای از دوستان پشتیبان، آرامش میگرفتیم. دیگر نیازی نبود عجله داشته باشیم یا تحت فشار قرار گیریم تا با معیارهای موفقیت بیگانه مطابقت پیدا کنیم. اما ممکن است جابهجایی فیزیکی ضروری نباشد. آنچه ما واقعاً نیاز داریم نه یک کلبهی واقعی، بلکه کلبهای درون ذهن خودمان است. پناهگاهی که بتوانیم هنگام هجوم ارزشهایی که با تعادل و عزت نفس ما خصومت دارند، به آن عقبنشینی کنیم. شاید همچنان در دنیای مدرن پرسه بزنیم، به همه منظور و مقاصد، شهروند مطیعی از نظام ارزشی آن باشیم، در حالی که در درون، به پیامهایی که دریافت میکنیم عمیقاً بدگمان بوده و متعهد به جایگزین کردن آنها با پیامهایی سرشار از مهربانی و عدالت بیشتری باشیم.
نباید بیش از حد خود را برای رنجهای روحیمان سرزنش کنیم. ما صرفاً موجوداتی شکننده نیستیم. ما در عصری پیشرفته از نظر تکنولوژی زندگی میکنیم که بهطور معمول، اعضای حساستر خود را با پایبندی به چیزی که روزی به عنوان یک نظام ارزشی کاملاً ابتدایی و فاقد تخیل شناخته میشود، درهم میشکند.
دیدگاه خود را بنویسید