یکی از بیرحمانه ترین جنبه های بیماری روانی، سلب شدن باور به اینکه دیگران هم ممکن است رنجی مشابه ما را تجربه کنند، است. این خودمحوری یا تکبر آگاهانه نیست؛ بلکه بیماری ما ما را به این احساس محکوم می کند که ترحم برانگیزترین، غیرقابل پذیرش ترین و نفرت انگیزترین فرد هستیم. احساس استثنا بودن، پیامد اصلی بیماری روانی و عامل اصلی تمایلات خودکشی است.
در دوره بیماری، از دیگران دوری می کنیم. مهمانی ها غیرممکن می شوند زیرا از قبل از آسیب ناپذیری و قضاوت احتمالی افرادی که ممکن است ملاقات کنیم، وحشت داریم. زمانی که ذهنمان پر از سناریوهای فاجعه آمیز است و صدایی درونی به ما می گوید که باید بمیریم، نمی توانیم با دیگران صحبت های معمولی کنیم یا روی حرف هایشان تمرکز کنیم. به نظر می رسد هیچ راه ساده و قابل قبولی برای به اشتراک گذاشتن آنچه که با دوستان قدیمی مان می گذرانیم، وجود ندارد. آن ها ما را به عنوان فردی خوش صحبت و خوش بین می شناختند. آن ها از این شخصیت عذاب کشیده ما چه برداشتی خواهند داشت؟ شروع به این فرض می کنیم که هیچ کس روی زمین نمی تواند بداند - چه رسد به پذیرش - اینکه بودن در شرایط ما چگونه است.
این امر به ویژه غم انگیز است، زیرا یکی از مهم ترین درمان های بیماری روانی، همراهی است. بیماری ما دقیقاً ما را از دسترسی به همان چیزی که برای بهتر شدن به آن نیاز داریم، محروم می کند.
در سال ۱۸۹۱، فردیناند هودلر، هنرمند سوئیسی، اثر “ارواح ناامید” را به نمایش گذاشت. این اثر، تصویری از پنج شخصیت در حالات مختلف افسردگی است. ما نمیدانیم چه چیزی در زندگی آنها اشتباه پیش رفته، اما هودلر ما را دعوت میکند تا احتمالاتی را تصور کنیم: فروپاشی یک ازدواج، رسوایی اجتماعی، افسردگی، احساس اضطراب طاقتفرسا…
با وجود اینکه داستانهای فردی آنها ممکن است وحشتناک باشد، وحشت واقعی این نقاشی از نحوهی به تصویر کشیدنِ انزوای کامل هر بحران نسبت به بحرانهای دیگر ناشی میشود. این چهرههای غمزده تنها میلیمترهایی از هم فاصله دارند، اما به نظر میرسد در کشورهای دیگری قرار دارند. رسیدن به دیگری، تقسیم بار غم، دست یاری بخشیدن، و تبادل داستانها باید بسیار آسان باشد - و این میتواند بسیار حیاتبخش باشد. اما به نظر میرسد هیچ نوع همیاریای در این جهنمِ درونگرا ممکن نیست. غم و اندوه هر فرد را در چنگال بیرحمانهی حس انزوای خویش گرفتار کرده است.
هودلر قصد نداشت صحنهی خاصی را به تصویر بکشد؛ هدف او خلق تمثیلی از کل جامعهی مدرن بود، با فقدان حسِ اجتماع، شهرهای تنها و فناوریهایی که موجب بیگانگی میشوند. اما در همین تصویرسازی، امکانِ رستگاری نهفته است. زمانی که متوجه شویم همیشه به فردی به همان اندازه بدبخت نزدیک هستیم، مسیر بهبود را آغاز خواهیم کرد. بنابراین باید بتوانیم به همسایهای به همان اندازه شکستهبسته، دست یاری برسانیم و با هم نوحهگری کنیم. ما باید بیاموزیم که برای نوع خاصی از رویداد اجتماعی گردِ هم آییم، که تمام تمرکز آن بر تبادل حرفهایی دربارهی رنج و آلامِ هستی باشد.
در گردهمایی ایدهآلی از افراد درگیر با مشکلات روانی، در فضایی امن و راحت، به نوبت عذابهای ذهنیمان را برای یکدیگر آشکار میکنیم. هر کدام از ما آخرین چالشهایمان را شرح میدهیم. خواهیم شنید که دیگران چگونه شبهای بیخواب را میگذرانند، قادر به غذا خوردن نیستند، برای بیرون رفتن بسیار هراس دارند، صداهایی میشنوند و باید با تمایلات مداوم به خودکشی مبارزه کنند. بدون شک، موضوعات تاریک خواهند بود، اما شنیدن آنها مرهمی برای روحهای تنها و رنجور ما خواهد بود.
در حالت ایدهآل، ما هفته به هفته با همان افراد ملاقات میکنیم تا زندگیمان با زندگی آنها درآمیخته شود و بتوانیم در حالی که از درههای بیماری عبور میکنیم، حمایت متقابل را رد و بدل کنیم. ما میدانیم که چه کسی در شرایط به خصوص دشواری است، چه کسی به مهربانی نیاز دارد و چه کسی ممکن است از گپزنی معمولی دربارهی باغ یا آب و هوا بهرهمند شود.
اینطور نیست که ما به اندازهای که در حال حاضر احساس میکنیم، تنها باشیم. زیستشناسی موجودات کاملاً منفردی خلق نمیکند. در میان هفت میلیارد نفر از گونهی ما، موجودات مشابهی وجود دارند. آنها آنجا هستند، اما ما اعتماد به حق خود برای پیدا کردنشان را از دست دادهایم. ما منزوی احساس میکنیم نه به این دلیل که واقعاً اینگونه هستیم، بلکه به این دلیل که بیمار هستیم. باید جرأت کنیم باور کنیم که همین حالا یک روح ناامید دیگر روی نیمکتی در کنار ما نشسته، منتظر است که نشانهای از ما ببیند.
دیدگاه خود را بنویسید