حتی بدون دانستن جزئیات، میتوان حدس زد که کار تا حد زیادی به بیماری روانی ما کمک کرده است. در عین حال، میتوان پیشنهاد کرد که کار، اگر به درستی بازنگری و بازسازی شود، میتواند نقش اصلی در بهبودی ما داشته باشد. باید یاد بگیریم که با این شمشیر دو لبه با احتیاط خاصی برخورد کنیم.
محیط کار میتواند به طور قابلتوجهی بر سلامت روان افراد تأثیر بگذارد. عواملی مانند حجم بالای کار، ساعات کاری طولانی، عدم تعادل بین کار و زندگی، فقدان کنترل بر شغل، محیط کار ناامن یا نامناسب، فرهنگ سازمانی منفی، و عدم حمایت از سوی همکاران یا سرپرستان میتوانند به بروز استرس، اضطراب، افسردگی و سایر مشکلات سلامت روان منجر شوند.
کار برای تحت تاثیر قرار دادن
مشکلات عاطفی ما با کار، اغلب از اینجا نشأت میگیرد که کار فرصتی بینظیر برای تحتتأثیر قرار دادنِ کسانی به ما میدهد که قبلا به ما باور نداشتند. کار، ابزاری محبوب برای همه کسانی است که زندگی را با احساس کممحبتی، کماهمیت بودن و نادیده گرفته شدن آغاز کردهاند. این، وسیلهی انتقامِ نادیدهگرفتهشدگانِ گذشته است. کار، در زیر نقاب یک فعالیت صرفا عملی، مأموریتی عاطفی سنگین را بر دوش میکشد؛ یعنی وسیلهای برای اثبات حقمان برای «بودن» است.
برای مدتی، ممکن است به نظر برسد که کار به خوبی از عهدهی این هدف برمیآید. موفقیت میتواند باعث ارتقا، درآمد بالاتر، احترام و شهرت شود که میتواند احساس درونیِ بیارزشی و شرمندگی ما را تسکین دهد.
اما این التیام، صرفا ظاهری و موقتی است و همواره در معرض بازگشت به عقب قرار دارد. هر موفقیتی به ناچار با حسادت و انتقاد همراه است. به محض رسیدن به موقعیت برجسته، صداهای مخالف ظاهر میشوند که ادعای نامشروع و بیارزش بودن ما را مطرح میکنند و با این کار، ما را به تصویر منفیای که برای فرار از آن سخت تلاش کردهایم، دوباره یادآور میشوند. ما در دوراهیِ شنیدنِ ستایش و تمرکز بر حرفهای ناامیدکننده قرار خواهیم گرفت – و دومی، تنها چیزی است که ما را مسحور میکند.
هیچ میزان موفقیتی نمیتواند احساس درونیِ حقارت و بیعشقی ما را پاک کند. دلیل سختکوشی افراطی ما، ممکن است نیازهای مادی فوقالعاده نباشد، بلکه این است که تنها چند قدم جلوتر از گروهی از صداهای درونی هستیم که به ما میگویند بیهوده و مضحک هستیم.
با گذشت زمان، در دامِ فرسودگی خواهیم افتاد. منشأ خستگی ما خودِ کار نیست؛ بلکه تلاش مداوم برای دور نگه داشتنِ رویارویی با فقدان اولیهی عشق به خود است. اینکه تمام عمر با کار کردن بر این موضوع پافشاری کنیم که آدمهای بدی نیستیم، به سادگی خستهکننده خواهد بود.
سندرم ایمپاستر (جاعل): تردید درونی در محیط کار
چالش عاطفی:
سندرم ایمپاستر، پدیدهای روانی است که در آن افراد باصلاحیت و باتجربه، در محیط کار دچار تردید عمیق نسبت به تواناییهای خود میشوند. علیرغم برخورداری از مهارتهای فنی و سوابق کاری درخشان، این افراد درگیر احساس مزمن فریبکاری و عدم کفایت هستند.
نشانهها:
- شکاف خودپنداره: تردید درونی نسبت به صلاحیتها و شایستگیهای خود، در تضاد با ادعای بیرونی و عملکرد حرفهای قرار میگیرد.
- اضطراب و ترس مداوم: بیم افشاگری و به باد رفتن اعتبار، به اضطراب و ترس مداوم از قضاوت منفی همکاران یا افشای ناتوانی منجر میشود.
- واکنشهای رفتاری: این تردید درونی میتواند منجر به واکنشهای رفتاری مانند اجتناب از پذیرش مسئولیتهای جدید، طفره رفتن از ارائه در جمع یا نگرانی بیش از حد نسبت به جزئیات شود. در موارد شدید، حتی ممکن است فرد ترجیح دهد که شکست بخورد تا تاییدکنندهی تردیدهای درونیاش باشد.
پیامدها:
سندرم ایمپاستر میتواند مانع از پیشرفت شغلی فرد شود و بر سلامت روان و اعتماد به نفس او تأثیر منفی بگذارد.
فروپاشی (Breakdown): فرصتی برای بازآفرینی
فروپاشی شغلی، گرچه رویدادی ناخوشایند است، لزوما به معنای پایان مسیر نیست. قطعا در چنین شرایطی، ممکن است در نگاه برخی از افراد ناموفق عمل کرده باشیم و اعتماد و انتظارات همکاران یا مدیران را برآورده نکرده باشیم.
با این حال، فروپاشی با برخورداری از حمایت و مراقبتهای مناسب، میتواند فرصتی برای بازنگری در نقش کار در زندگی ما باشد. این رویداد میتواند زمینهای برای رها کردن عادت استفاده از موفقیتهای شغلی به عنوان ابزاری برای جبران کمبودهای عاطفی فراهم آورد.
بدین ترتیب، درمییابیم تراژدی واقعی فروپاشی یک مسیر شغلی درخشان نیست، بلکه وابستگی شدید ما به چنین دستاوردهایی برای جبران محرومیتهای اولیه و نادیدهگرفتهشده است.
شکستِ شغلی شاید در نگاه اول، فرصت تحت تاثیر قرار دادن به معنای مادی را از ما سلب کند. اما در عین حال، ما را از شر همکاران و دوستان دروغینی که صرفا به دلیل موقعیت اجتماعی و موفقیتهای ما با ما همراه بودند، رها میسازد.
در این برهه، تنها کسانی که در کنار ما باقی میمانند، افرادی هستند که مفهوم عشق و دوستی واقعی را درک میکنند و دغدغه حال ما را دارند؛ نه به خاطر کاری که برایشان انجام میدهیم، بلکه صرفا به دلیل ارزش ذاتی ما به عنوان یک انسان.
این تجربه، شاید اولین باری باشد که با چنین مفهوم بیقید و شرطی از محبت مواجه میشویم و این باور نادرست را که تنها از طریق عملکرد و موفقیت میتوانیم محبت کسب کنیم، تصحیح میکند.
فروپاشی شغلی، مسیری به سوی شیوهای اصیلتر برای زیستن را برایمان هموار میکند. این رویداد به ما امکان میدهد تا بدون وابستگی به دستاوردهای بیرونی، خودِ واقعیمان را بپذیریم.
شکستی که همواره از آن بیم داشتیم، رخ دادهاست و دیگر مجبور نیستیم نگران وقوعش به عنوان یک مانع پیش رو باشیم.
در میان ویرانههای به جا مانده از فروپاشی شغلی، میتوانیم سوالات تازهای از خود بپرسیم: «حقیقتا چه کاری را با اشتیاق انجام میدهم؟» و «نظر چه کسانی برایم اهمیت دارد؟».
با پشت سر گذاشتن این چالش، اژدهای اعتبار و خودنمایی را از پای درآوردهایم و شاید برای اولین بار آمادهی زندگی بر اساس شرایط و ارزشهای واقعی خودمان باشیم.
کار اصیل: بازگشت به خویشتن
برای یافتن «کار اصیل»، شاید لازم باشد به دوران کودکی خود بازگردیم و از خود بپرسیم: «از چه فعالیتهایی واقعا لذت میبردم؟» یا «چه زمانی احساس سرزندگی بیشتری داشتم؟». سرنخهایی از مسیر آیندهی ما، شاید در شیوهی بازیهای دوران کودکیمان نهفته باشد؛ زمانی که تحت تاثیر فشارهای اجتماعی برای «بهدست آوردن» و «جلب توجه» قرار نداشتیم.
باید به خودمان اجازه دهیم تا خلاقانه فکر کنیم و هرگونه پیشفرض ذهنی در مورد مشاغل «مناسب» و «قابل احترام» را کنار بگذاریم. ترس از شکست نباید ما را محدود کند؛ زیرا اکنون به خوبی با مفهوم آن آشنا شدهایم.
باید به ماهیت اصلی «کار» بازگردیم؛ یعنی منبعی برای رضایت درونی، پیش از آنکه کار به ابزاری برای «اثبات ارزش» ما در مقابل مخاطبان فرضی و منتقد، تبدیل شود.
یاری رساندن: تولد یک انگیزه
مشکلات روانی ما، حوزهی جدیدی از درد را برایمان آشکار کردهاند. اکنون با تجربهای مستقیم درک میکنیم که بخش قابل توجهی از جامعه در عذاب روحی به سر میبرند و شاید همین آگاهی، انگیزهای نو برای یاری رساندن به دیگران - همانگونه که به ما یاری رساندند - ایجاد کند.
میتوانیم از تجارب تلخ گذشته برای تسکین آلام دیگران استفاده کنیم و زمان، همدردی، عشق و کنجکاوی خود را به آنها هدیه دهیم.
شاید پیش از این، در مفید بودن خود برای دیگران تردید داشتیم؛ بخشی از بیماری ما ناشی از احساس بیمفید بودن بود. اما با انتخاب مسیرهایی شغلی که اولویت آنها کمک به افراد در بحران است، میتوانیم به درک عمیقی از تأثیرگذاری خود بر زندگی دیگران برسیم. شاید درآمد بالایی نداشته باشیم و جامعهی پیرامون نیز چندان متوجه تلاشهای ما نشود، اما با این حال، دانستن این موضوع که در روزهای خوب، میتوانیم به فردی دیگر دلیلی برای ادامهی زندگی بدهیم، برای خودمان بهترین تأیید و پاداش خواهد بود.
پیشرفتهای کوچک: قدمهای استوار در مسیر بهبود
بسیاری از مشاغل در پی ایجاد تأثیری گسترده و بلندمدت هستند و صدها یا حتی میلیونها نفر را درگیر میکنند.
با توجه به شکنندگی روحی ما پس از فروپاشی، شاید بهتر باشد از تلاشهای عظیم و پیچیده دوری کنیم. ما به کارهایی نیاز داریم که در پایان هر روز، احساس ایجاد یک تغییر کوچک اما قابل توجه در زندگی فرد دیگری را به ما القا کند. شاید به شکلی ساده، به بهبود مهارتهای زبانی کسی کمک کرده باشیم، باغچهاش را مرتب کرده باشیم یا غذایی مقوی برایش تهیه کردهایم.
ممکن است مرزهای دانش را جابجا نکنیم یا ناممان در تاریخ ثبت نشود، اما کار ارزشمندتری انجام دادهایم: خودمان را در برابر سختیهای بزرگ، سرپا نگه داشتهایم و مشارکت صادقی در رفاه چند انسان رنجدیده داشتهایم.
دیدگاه خود را بنویسید