اگر بخواهیم یک ویژگی کلی برای افرادی که دچار ناخوشیهای ذهنی میشوند در نظر بگیریم، میتوانیم بگوییم که آنها در بیرحمی با خود استاد هستند.
بدترین نوع بیرحمی لزوما شامل فریاد زدن بر سر خود یا احمق خطاب کردن خود نمیشود، هرچند ممکن است این هم اتفاق بیفتد. منظور این است که بخشی از وجود ما دائما بخش دیگر را به سمت تردید به خود، ترس، بدبینی، شرم و ناامیدی سوق میدهد، بدون اینکه آشکار کند چنین کاری انجام میدهد یا گزینههای دیگری هم ممکن است وجود داشته باشد. وحشت و خودتنبیهی با امنیت و درستی همراستا در نظر گرفته میشوند. هیچ توجهی به جانبداری انتخابهایی که در درون صورت میگیرد، نمیشود، در غیر این صورت بازی تمام میشد. تنفر از خود ممکن است شیوهی غالب روز باشد، اما هرگز به این شکل ارائه نمیشود؛ ما فقط فکر میکنیم «عادی» هستیم، سرسختیم و واقعیت را آنطور که واقعا هست، تفسیر میکنیم.
بنابراین، رهایی از چنگال تنفر از خود باید با آگاهی فزایندهی آنچه با خودمان انجام میدهیم و گزینههای جایگزین احتمالی آغاز شود. برای مثال، ممکن است شروع به توجه کردن به این کنیم که به محض اینکه اتفاق خوبی برایمان میافتد، به فکر فرو میرویم که چه زمانی اتفاق وحشتناکی به عنوان انتقام رخ خواهد داد؛ اینکه هر موفقیتی باید با احساس پیشآگهی بد و گناه خراب شود؛ اینکه هر روز بالقوه خوشایندی در نهایت با وحشت یا حس فقدان خدشهدار میشود؛ و اینکه به طور ناخودآگاه تصور میکنیم همه باید از ما متنفر باشند و به محض اینکه اتاقی را ترک میکنیم، بدترین حرفها دربارهی ما زده میشود.
افزایش مهربانی به خود: مسیری به سوی سلامت روان
تحقیقات نشان میدهند افرادی که دچار ناخوشیهای ذهنی میشوند، اغلب در رفتار با خود بیرحمانه عمل میکنند. این بیرحمی لزوماً به معنای فریاد زدن بر سر خود یا خودتحقیری آشکار نیست، بلکه شامل الگوهای فکری مخربی است که به تدریج فرد را به سمت تردید به خود، ترس، بدبینی، شرم و ناامیدی سوق میدهد. این الگوها به فرد القا نمیکنند که مخرب هستند یا گزینههای دیگری وجود دارد، بلکه با توجیهات ظاهراً منطقی، او را در مسیر خودویرانگری هدایت میکنند. برای مثال، فرد ممکن است بلافاصله پس از رخداد یک رویداد مثبت، نگران وقوع یک اتفاق ناگوار به عنوان تنبیه باشد، هر موفقیتی را با احساس گناه و پیشآگاهی بد بیارزش کند، یا هر روز بالقوه شادی را با وحشت یا حس فقدان خدشهدار سازد. او همچنین ممکن است به طور ناخودآگاه تصور کند که همه از وی متنفر هستند و به محض ترک اتاق، بدترین حرفها دربارهاش زده میشود.
در نگاه اول، چنین الگوهایی شبیه «بیرحمی» به نظر نمیرسند. فرد ممکن است خود را دارای «ذهنی نگران» یا «خلق و خویی پشیمان» بداند. اما دستهبندی این الگوها تحت عنوان «بیرحمی با خود» برای شناسایی کامل جهتگیری آنها ضروری است. این جهتگیری، نابودی سیستماتیک هرگونه لذت از خود بودن است که عواقبی وخیم به دنبال دارد. بدون اینکه متوجه شویم، در اولین فرصت شانسهای خود برای رضایت و خرسندی را از بین میبریم. ما در ذهنهایی زندگی میکنیم که در آنها هر عنصر مثبت باید خراب شود و به هر فکر منفی، مخرب و آزاردهندهای بها داده میشود.
به عنوان یک رویکرد درمانی، میتوان «مهربانی با خود» را تمرین کرد و مشاهده نمود که چگونه این امر بر زندگی فرد تأثیر میگذارد. به جای اینکه دائماً افکار منفی و مخرب را به صحنهی آگاهی بکشانیم، میتوانیم تنها افکار مثبت و اطمینانبخش را در ذهن خود پرورش دهیم. به عنوان مثال، میتوانیم پس از ترک یک جمع، قاطعانه از ورود افکار منفی در مورد خودمان جلوگیری کنیم، حتی اگر با اصرار و دلایل به ظاهر منطقی خواهان ورود باشند. در صورت لزوم، میتوان با گوش دادن به موسیقی یا انجام فعالیتهای آرامشبخش، حواس خود را از این افکار منفی منحرف کنیم.
به همین ترتیب، میتوانیم در برابر افکار منفی در مورد آینده یا گذشته نیز مقاومت کنیم. با درک اینکه اختیار کنترل افکار خود را در اختیار داریم، میتوانیم از تسلیم شدن در برابر الگوهای فکری مخرب خودداری کنیم. در این مسیر، رفتهرفته متوجه میشویم که افراد موفق نیز به افکار منفی خود اجازهی سلطه نمیدهند و زمان خود را صرف ایدههای ویرانگر نمیکنند. یکی از دلایل اصلی این امر، «مهربانی با خود» است. آنها در کار شکنجهی روح خود نیستند، بلکه با پرورش افکار مثبت و سازنده، زمینهی سلامت روان و زندگی باکیفیت را برای خود فراهم میآورند.
از کجا این تمایل ناخودآگاه به بیرحمی با خود نشأت میگیرد؟ چگونه انتخاب خودآزاري میکنیم؟ میتوانیم یک فرضیهی کلی دیگر را مطرح کنیم. شیوهی رفتار ما با خود، درونیسازی رفتارهایی است که دیگران زمانی با ما داشتهاند. این رفتارها هم میتوانند مستقیم باشند، مانند طرز صحبت کردن با ما، و هم غیرمستقیم، مانند نحوهی رفتار آنها در کنار ما که میتوانسته شامل نادیده گرفتن ما یا آشکارا ترجیح دادن فرد دیگری باشد.
مراقبان اولیهی ما به طور مستقیم به ما نگفتهاند که باید در مورد حق وجودمان نگران باشیم یا دائماً در مورد اتفاقات آینده وحشت کنیم. اما عملکرد فعلی ذهن ما اثر واضحی از رابطهی آنها با ما دارد. این عملکرد برونیابی از پیامهای ترس و تمسخر، تحقیر و شرمساری آنهاست که ما به دقت فرا گرفتهایم.
برای اینکه بفهمیم در طیف «عشق به خود» در چه جایگاهی قرار داریم، تنها کافی است یک سوال ساده از خود بپرسیم (سوالی که با این حال برای مدت زیادی نادیده گرفتهایم): «چقدر خودم را دوست دارم؟» اگر پاسخی که به ذهنمان میرسد بلافاصله و به طور شهودی احساس نفرت از خودمان باشد، نشاندهندهی تاریخی است که به فوریت نیاز به بررسی دارد و ما آن را نادیده میگیریم. تحقیر همیشگی خودمان نه منصفانه است و نه درست؛ باید عجیب بودن و جانبدارانه بودنِ رفتاری را تشخیص دهیم که با بیرحمیای انجام میدهیم که هرگز با بدترین دشمنان خود هم چنین برخوردی نمیکنیم.
نفرت از خود: ریشه اضطراب و عامل اصلی خودکشی
نفرت از خود، عزت نفس پایین و ترس دائمی از فاجعه را به بار میآورد. به هر حال، انسانهای وحشتناک باید اتفاقات وحشتناکی را تجربه کنند. ما در نقشهای مختلف خود به عنوان کارمند، والدین، دوست و به طور کلی به عنوان انسان، اعتماد به نفس خود را از دست میدهیم و همواره وحشتزده هستیم، چه زمانی که اوضاع خوب پیش میرود (زیرا میدانیم که مجازات ما نزدیک است) و چه زمانی که به آینده فکر میکنیم (که باید پر از چشماندازهای وحشتناک و تهدیدآمیز باشد). یکی از ویژگیهای غیرمنتظرهی زندگی ذهنی این است که آنچه خود را به عنوان اضطراب نشان میدهد، در واقع شکلی از سوءظن شدید و نفرت از خود است.
برای مدت طولانی، نفرت از خود میتواند در درون یک زندگی ظاهراً عادی پنهان شود. این تخریب به طور نامحسوس با زندگی روزمره ما در هم میآمیزد. اما زمانی که با یک بحران مواجه میشویم، زمانی که مرتکب اشتباهی میشویم یا با یک شکست روبرو میشویم، به طور واضح متوجه میشویم که چقدر با خودمان بیرحم و ناعادلانه رفتار میکنیم. در لحظاتی که هر کسی ممکن است افت موقتی در عزت نفس و عشق به خود را تجربه کند، ما وارد یک منطقه کاملاً متفاوت و پرمخاطره میشویم. خبر بد، هر یک از تمایلات وحشیانه و سوءظنهای ما را تأیید میکند و تلاشی را برای نابودی کامل خودمان آغاز میکند. نه تنها در دردسر هستیم و مسئول هستیم، بلکه به خودمان میگوییم که فاجعهای هستیم و حقیر، پلید و نفرینشدهایم. خودآزاری به سرعت میتواند به افکار وسواسی خودویرانگری منجر شود.
افرادی که خودکشی میکنند، کسانی نیستند که چند اتفاق بد برایشان افتاده است؛ آنها کسانی هستند که در پسزمینهی نفرت شدید از خود با شکستهایی مواجه شدهاند که در غیر این صورت قابل تحمل بودهاند. این نفرت از خود است که در نهایت آنها را میکشد، نه موضوعات ظاهری اضطراب و غم آنها.
رهایی از نفرت به خود: کلید احیا و بقا
همانطور که همیشه گفتهاند، نجات از طریق خودآگاهی به دست میآید. نفرت از خود اجتنابناپذیر نیست. دلیل رفتار غیرمنصفانهی ما با خود این است که دیگران در گذشته چندان با ما مهربان نبودهاند و ما به طرز وفادارانه اما خطرناکی به فلسفهی تمسخر آنها وفادار ماندهایم. بیرحمی میتواند به نوعی فریبنده به نظر برسد؛ ممکن است جدیتر و قدرتمندانهتر در مواجهه با شخصیت خود تلقی شود، گویی با تازیانه زدن بیامان به وجدانمان به خود لطف میکنیم (و حتی امنیت خود را تأمین میکنیم).
اما برای زنده ماندن، نیازمند بازنگری اساسی در کد اخلاقی خود هستیم و مهربانی را به جایگاهی که همواره سزاوارش بوده بازگردانیم. مهربانی با خود، یگانه ویژگی ضروری برای موفقیت و استقامت است. اینکه مدت زیادی را در جبههی بیرحمی گذراندهایم، نشانهی کارآمدی آن نیست، بلکه نشاندهندهی وسعت تحریفهایی است که از گذشته به ارث بردهایم. چیزهای زیادی دربارهی بیمهری، وحشت، خودتحقیری و ترحم به خود آموختهایم. اکنون – زمانی که وسوسهی خودکشی را تجربه کردهایم – نیازمندیم تا فضایل بخشش، مهربانی، آرامش و ملایمت را دوباره کشف کنیم. و زمانی که دچار وحشت و اضطراب شدید در مورد آینده میشویم، باید به یاد داشته باشیم که اساساً در حال نگرانی دربارهی مشروعیت و دوستداشتنی بودن بنیادین خود هستیم. بقا و رستگاری ما وابسته به تسلط بر هنر «خود-مهربانی» است.
دیدگاه خود را بنویسید