حوزه رواندرمانی جایگاه شایستهای را در اغلب روایتهای بازگشت به سلامت روان به خود اختصاص داده است. بااینحال، ضروری است که اقدامات معمول تحت عنوان «رواندرمانی» را بهطور دقیق تبیین کنیم و مشخص سازیم که کدامیک از این مداخلات به ویژه در لحظات بحران و ناامیدی، کارآمدی بیشتری دارند.
صداقت، کلید درمان: رهایی از فشار تطابق با معیارهای اجتماعی
بسیاری از بیماریهای روانی ریشه در دروغهایی دارند که ناگزیر برای حفظ ظاهر اجتماعی به خود میگوییم. هدف از این دروغها فریب دادن دیگران نیست، بلکه اجتناب از برانگیختن حس شوکه شدن یا رنجش در اطرافیان است. بیماری، حقیقتی را پنهان میکند که در تلاش است از پشت نقاب ظاهریِ مطابق با معیارهای اجتماعی، سر برآورد. ما خود را درگیر انبوهی از بایدها و نبایدهای اجتماعی میدانیم که هیچ تطابقی با ماهیت وجودیمان ندارد. احساساتی را تجربه میکنیم که انتظار نمیرود بروز دهیم و در شکافی که میان تصور ما از «قابلقبول بودن» و واقعیت وجودمان ایجاد میشود، سکوت، شرم، اضطراب و حس گناه ریشه میدوانند.
در خفا، ممکن است از ناتوانی و بیکفایتی در محیط کار وحشت داشته باشیم، در حالی که مجبوریم در برابر همکاران، تصویری آرام و متین از خود به نمایش بگذاریم. شاید از شریک عاطفی یا والدین خود سرخورده باشیم، اما تحت فشاریم که تنها صبر و تحمل نشان دهیم. ممکن است رازی در زندگی جنسیمان وجود داشته باشد که با آنچه در رسانهها یا میان دوستان به تصویر کشیده میشود، همخوانی نداشته باشد.
رواندرمانی به ما این اجازه را میدهد تا در نهایت صادق باشیم. سرانجام میتوانیم رازهایی را که سالها آزارمان دادهاند، با فردی حرفهای در میان بگذاریم. میتوانیم به یک درمانگر خردمند، بیطرف و عادل، درباره وحشتهای عمیق و افکار متناقضی که ذهنمان را درگیر کردهاند، صحبت کنیم. نباید از برانگیختن واکنشهای احساسی یا شگفتزدگی در درمانگر خود بیم داشته باشیم؛ آنها به واسطه تجربه و دانش تخصصی خود، با موارد مشابه و حتی دشوارتر از آن روبهرو شدهاند. میتوانیم درباره گریههای شبانه، تمایل به مرگ، اضطرابی که ما را درگیر میکند، ترس از شکست و ماهیت تمایلات جنسی خود حرف بزنیم. دیگر نیازی نیست شاداب، کاردان، کنترلشده یا تحسینبرانگیز باشیم. میتوانیم خودمان باشیم، با تمام پیچیدگیها و ویژگیهای منحصربهفردمان. میتوانیم بدون نگرانی از سانسور یا محکومیت، به خودمان اجازه پسرفت، شکایت و ابراز احساسات را بدهیم. از طریق صداقت با خود و درمانگر است که مسیر بهبود و ترمیم روانی را آغاز میکنیم.
خودِ واقعی و خودِ کاذب: بازگشت به اصالت
روانکاو برجسته، دونالد وینیکات، تمایز میان «خودِ واقعی» و «خودِ کاذب» را مطرح کرد. برای دستیابی به سلامت روانی، کودک در حال رشد باید بتواند خودِ واقعی خود را ابراز کند و آن را تجربه نماید. به این معنا که کودک باید بدون ترس از سانسور یا فشار برای سازش، درباره خواستهها و تمایلات واقعیاش صادق باشد. اگر خشمگین است، میتواند عصبانیت خود را بروز دهد. اگر غمگین است، میتواند گریه کند. اگر حسادت میورزد، میتواند غرغر کند. کودک باید بتواند احساسات واقعی خود را با تمام شدت و اصالتشان ابراز کند.
البته در مراحل بعدی، به کودک باید ادب و احترام به احساسات دیگران را آموزش داد. به تدریج، اما تنها به تدریج، به او نحوهی اتخاذ یک «خودِ کاذب» را نشان میدهند که بداند چگونه لبخند بزند، تشکر کند و مخالفتهای خود را آشکار نکند. اما تنها زمانی که «خودِ واقعی» برای مدت طولانی فرصت ابراز خود را داشته باشد، میتوان از رشد سالم فرد اطمینان حاصل کرد.
وینیکات بر این باور بود که بسیاری از ما در جهانی سرگردانیم که پیش از مواجهه با الزام ادب و نزاکت بودن، فرصت نداشتهایم تا بهدرستی با دیگران کجخلقی و دشمنی داشته باشیم. «دیوانهبازی» کردن برای مدتی، شاید تلاش ما برای بازگشت به احساساتی باشد که به خاطر عصبانی یا ناراحت نکردن والدینمان، مجبور به تسلیم زودهنگام آنها شدیم.
رواندرمانی میتواند فرصت دومی را برای بازیابی ارتباط با «خودِ واقعی» و خشم و گریه به اندازهی نیازمان در اختیار ما قرار دهد.
زیر سوال بردن روایتهای درونی: فرار از زندان افکار منفی
ما اغلب در چنگ روایتها و داوریهایی گرفتار میشویم که بارها و بارها برای خود تکرار میکنیم، بدون آنکه متوجه یکجانبه و اغلب غیرمنصفانه بودن آنها نسبت به خودمان و امکان زیر سوال بردن و تعدیلشان باشیم. برای مثال، ممکن است به خود بگوییم «افراد محترم تمایلات جنسی اینچنینی ندارند» یا «شغلهای خوب همیشه خستهکننده هستند» یا «هیچ فرد واقعا خوبی هرگز دوست ندارد چنین رابطهای را ترک کند» و یا صریحتر و قاطعتر «تو یک شکستخوردهی زشت هستی».
شاید ما حتی از حمل این باورهای محدود و تنبیهکننده در درون خود آگاه نباشیم، اما یک درمانگر خوب آنها را شناسایی کرده و با ملایمت منطقشان را به چالش میکشد. این فرآیند، میزان قابل توجهی از فضا و سلامت ذهنی را در قوهی تخیلمان ایجاد میکند. او با ما در مورد امکانپذیر بودنِ خواستههای متفاوت در حوزهی تمایلات جنسی گفتگو میکند: آیا داشتن خواستههای متفاوت از نظر جنسی اشکالی ندارد؟ چرا فکر کردن به ترک شغلی که آشکارا ما را بدبخت میکند، مطرح نیست؟ آیا این رابطه باید برای همیشه ادامه داشته باشد؟ چرا؟ آیا واقعا این حقیقت دارد که هرگز کاری برای زندگیمان نکردهایم؟ آیا نمیتوانیم شایستهی عشق و جذاب باشیم؟
احتمالا هرگز با کسی دربارهی استدلالهای عجیب و غریبی که در درونمان طنینانداز میشود و احساس محدودیت به ما میدهد، صحبت نکردهایم. اما به زبان آوردن این استدلالها برای فردی بیرونی، میتواند به ما کمک کند تا پوچی و قساوت آنها را ببینیم و از طلسم ناروایشان رهایی یابیم.
چنگال گذشته: بازنویسی فیلمنامهی کودکی
کودکان خردسال، ماشینهای یادگیری بینظیری هستند که در ماهها و سالهای اولیهی زندگیشان، زبان، مهارتهای حرکتی و اجتماعی را با سرعتی تصاعدی فرا میگیرند. آنها به شدت پذیرای محیط اطراف هستند، به گونهای که میتوانند در پاریس، زبان فرانسه و آداب معاشرت اروپایی را بیاموزند و در ایقالویت، زبان اینوئیت و فنون ماهیگیری را یاد بگیرند. اما همین میزان از پذیرش بالا، آنها را در برابر ویژگیهای خاص عاطفیِ خانوادهشان به شدت آسیبپذیر میکند. ما بر اساس پیشفرضهای مشکوک، تعمیمهایی به دنیای بیرون میدهیم. یک پدر یا مادر به خصوص دشوار، میتواند برای تمام عمر، انتظارات ما را نسبت به مردان یا زنان شکل دهد. بیتوجهی عاطفی از سوی والدینی که سرشان شلوغ است، میتواند احساس ماندگاری از بیارزش بودن را القا کند، احساسی که هیچ میزان توجه یا شهرت بعدی نمیتواند به راحتی آن را جبران کند. ترس از خشم و عصبانیت والدینی پرخاشگر، میتواند شخصیت فرد را به سمت فرمانبرداری و رامبودن بیش از حد شکل دهد.
نقش درمانگر برانگیختن حس کنجکاوی بیمار نسبت به عجیب و غریب بودن و یکطرفه بودنِ ورودش به دنیا است. آنچه او ممکن است به عنوان «عادی» تلقی کرده باشد، در واقع نتیجهی مجموعهای خاص و مشکلساز از شرایط بوده است. به ما حق داده میشود تا سلامت روانیِ مراقبان اولیهمان را زیر سوال ببریم و در این فرآیند، بخشهایی از سلامت روانی خود را بازیابیم.
ممکن است از دوران کودکی یک فیلمنامه به ارث برده باشیم که به ما دیکته میکند تنها با افرادی که از نظر عاطفی ما را ارضا نمیکنند، وارد رابطه شویم یا اینکه به محض رسیدن به موفقیت حرفهای، دچار وحشت از مورد حمله و تحقیر قرار گرفتن شویم. فیلمنامهی ما ممکن است به ما بگوید که در صورت شکایت، کسی حرفمان را درک نمیکند یا اینکه باید به هر کسی که به او وابسته شدهایم، خیانت کنیم.
درمانگر میتواند چشمان ما را به این واقعیت باز کند که شاید فقط به این دلیل از یک فیلمنامه پیروی میکنیم که برایمان آشناست، نه به این دلیل که عقلانی و به هر نحوی به رضایت ما مرتبط است. بدین ترتیب، به ما فرصتی برای ابداع روشهای جدید و رضایتبخشتری برای مدیریت زندگیمان میدهد.
سوگواری برای خویشتن: حق ابراز غم و اندوه
ممکن است متوجه شویم علت بیماریمان این است که برای مدت زیادی بیش از حد شجاع بودهایم. به ما اجازه داده نشده است تا به طور کامل سختیهایی که پشت سر گذاشتهایم – یک والد افسرده، یک خواهر یا برادر حسود، یک همکلاسی زورگو – را درک کنیم و به همین دلیل، نسبت به خودمان همدردی و اندوهی را که همواره حقمان بوده، نشان ندادهایم. شاید لازم باشد تا برای گذشتهمان به مدت طولانی و با صدای بلند گریه کنیم، تا اینکه احساس تیرگی و غم موجودیت همیشگی خود را از دست بدهد.
خشم فروخورده: رویارویی با عاملان درد
به همین ترتیب، ممکن است نیاز به حس کردن خشم فروخوردهای داشته باشیم که در درون ما سرد و منجمد شده است. کودکان خردسال تمایل دارند هرگز کسانی را که به آنها آسیب رساندهاند، سرزنش نکنند. آنها برای جرأت زیر سوال بردن اقتدار بزرگسالان، وابستگی بیش از حدی به آنها دارند. آنها آزار و اذیت را به درون خود معطوف میکنند؛ مثلا به جای اینکه از بزرگترها بپرسند با چه حقی روحیهی یک کودک چهار ساله را تحقیر و در هم میشکنند، به این فکر میکنند که چرا به اندازهی کافی خوب نیستند.
مداخلهی درمانگر میتواند بیرحمی و غیرمنطقی بودن در گذشته را به طور کامل روشن کند و بدین ترتیب، بخشی از خشم را از خودمان – که احتمالا منشأ افسردگی و تمایلات خودکشی بوده است – به سمت هدف واقعی آن هدایت کند. دیگر نیازی نیست نگران تلافی از سوی والدینی زورگو یا شکننده باشیم و با اطمینان از حقانیت احساساتمان، میتوانیم برای مدتی، به اندازهای که سلامت روانمان نیاز دارد، خشمگین شویم.
دومین ذهن: در چنگال بیماری
شاید عجیب یا بیادبانه به نظر برسد که بگوییم اکثر ما، زمانی که در چنگال بیماری روانی گرفتار هستیم، دیگر قادر به تفکر نیستیم. البته، از درون اینگونه احساس نمیشود. به نظر میرسد ذهن ما هرگز به اندازهی زمانی که درگیر بیماری هستیم، مشغول و متمرکز نبوده است. از لحظهی بیدار شدن با وحشت و نفرت از خود، در حال نشخوار ذهنی، تأمل، بررسی سناریوهای فاجعهآمیز، مرور گذشته، سرزنش خود برای کارهایی که کردهایم و نکردهایم، زیر سوال بردن مشروعیت وجودی خود، حرف زدن با خود در مورد نفرتانگیز بودنمان، توجه به صدای درونی که به ما میگوید شرور، بیمار و رو به نابودی هستیم و فکر کردن به اینکه چگونه و آیا باید خودمان را بکشیم، هستیم. ذهن ما لحظهای به ما آرامش نمیدهد. شاید برای خنک کردنشان، شقیقههایمان را ماساژ دهیم و در نهایت، وقتی شب به خواب میرویم، از ماراتن فکریای که در درون ما دویده است، به ستوه میآییم.
با این حال، شاید همچنان بخواهیم (به مهربانانهترین و رستگارکنندهترین دلایل) اصرار داشته باشیم که اصلا فکر نکردهایم، هیچکدام از این فعالیتهای لانهزنبوری سزاوار لقب «تفکر» نیستند؛ این فقط بیماری است.
بیماری روانی یعنی غرق شدن در ترشحات ترس، نفرت از خود و ناامیدیای که تمامی تواناییهای برتر ما، یعنی قدرت عادیمان برای تشخیص معقولانهی یک چیز از چیز دیگر، پیدا کردن چشمانداز، سنجیدن منطقی استدلالها، دیدن جنگل به جای تکتک درختان، ارزیابی صحیح خطر، برنامهریزی واقعبینانه برای آینده، تعیین ریسکها و فرصتها و مهمتر از همه، مهربانی و سخاوت نسبت به خود را از کار میاندازد.
هیچکدام از این تواناییها دیگر کار نمیکنند، اما – و این همان بدجنسی واقعی بیماری است – ما هرگز از این فقدان آگاه نمیشویم. هم بسیار بیماریم و هم بسیار بیخبر. به نظر میرسد همچنان با همان هوش و اطمینان همیشگیمان به تفکر ادامه میدهیم، اما فقط نگرانیهای بیشتری داریم. در هیچ کجای این مسیر، ذهن ما لطف نمیکند و به ما نمیگوید که با لنزی معوج به واقعیت نگاه میکند و در مقطعی از روز، عملا از کار افتاده است. هیچ زنگ هشدار دهندهای به صدا درنمیآید؛ هیچ چراغ خطر چشمکزنی وجود ندارد.
با این حال، حقیقت این است که کنترل بخش قابل توجهی از ذهن خود را از دست دادهایم و در حال گردآوری افکارمان از مخربترین، آسیبدیدهترین، غیرقابل اعتمادترین و خبیثترین وجوه وجودی خود هستیم. گویی گروهی از تروریستها با پوشیدن روپوش سفید، خود را به جای دانشمندان برجسته جا زدهاند تا مجموعهای از نظریهها و پیشبینیهای شوم را ارائه دهند.
پس از گذراندن چند دورهی تفکر مخدوش و بازیابی ارتباط با واقعیت، باید با مهربانی به خود بپذیریم که به صورت دورهای، کنترل قوای ذهنی برتر را از دست خواهیم داد و پذیرفتن این احتمال و سازگار شدن با آن، هیچگونه شرمندگیای به همراه ندارد.
باید در تشخیص نزدیک شدن احتمالی بیماری و محرکهای آن، مهارت بیشتری کسب کنیم. سپس، هنگامی که بیماری بر ما غالب میشود، نباید هیچ اقدامی انجام دهیم و تصمیمی نگیریم. نباید ایمیل بفرستیم، در مورد زندگیمان قضاوت کنیم یا برای آینده برنامهریزی کنیم. تا حد امکان، باید تمام فعالیتهای ذهنی را متوقف کنیم و استراحت نماییم. میتوانیم به موسیقی گوش دهیم، حمام طولانی داشته باشیم، برنامهی غیرپیچیدهای در تلویزیون تماشا کنیم و شاید هم داروی آرامبخش مصرف کنیم.
همچنین باید تلاش کنیم تا ذهن خود را به ذهن فرد دیگری متصل کنیم تا از قدرت استدلال قویتر او بهرهمند شویم. باید یک دوست قابل اعتماد یا درمانگری داشته باشیم که بتوانیم در چنین مواقعی با او تماس بگیریم و از او بخواهیم تا با تزریق خرد و بینش خود، افکارمان را مجددا تنظیم و کنترل کند. باید با کمال میل به او اجازه دهیم تا دربارهی وضعیتمان قضاوت کند: او باید بتواند به ما بگوید ارزشمان چیست، چه کارهایی انجام دادهایم، چه چیزی برای نگرانی وجود دارد – و اینکه باید تمام تلاشمان را برای نادیده گرفتن سیگنالهای ناامیدکنندهی درونی به کار ببندیم. او ممکن است با ایدههای خلاقانهای که دیگر از درکشان عاجزیم، ما را نجات دهد. او شاید به ما بگوید که داشتن راز اشکالی ندارد یا اینکه سازش همیشه هم فاجعه نیست – مفاهیمی که ذهن وحشتزدهی ما به هیچ وجه قادر به درکشان نخواهد بود.
باید تلاش کنیم به متفکرانی تبدیل شویم که تشخیص میدهند چه زمانی دیگر توانایی تفکر ندارند.
پیشآگهی در مقابل خاطره: وفاداری به گذشته یا رهایی از آن؟
یکی از انواع رایج بیماری روانی (که البته بیماری را به ما نشان نمیدهد؛ چرا که بسیار زیرکانهتر از آن عمل میکند) باعث میشود دائما دربارهی آینده نگران باشیم: ورشکستگی، رسوایی، فروپاشی جسمی و طرد شدن. حیلهگری این نوع نگرانی در این است که بر ویژگیهای واقعیِ زمان حال سوار میشود؛ خود را منطقی جلوه میدهد اما با بررسی دقیقتر، به وضوح غیرمنطقی بودن آن آشکار میشود.
همیشه اتفاقات هشدار دهندهای در جریان است: آشفتگیهایی در اقتصاد وجود دارد، ممکن است برای بدن مشکلاتی پیش بیاید، شهرتها بالا و پایین میروند… اما آنچه باید نهایتا ما را نسبت به عجیب بودن موقعیتمان آگاه کند، مدت زمان، وسعت و تکرار نگرانیهای ماست. باید یاد بگیریم که بفهمیم اساسا همهی اوقات دربارهی چیزی نگران هستیم. هدف ممکن است تغییر کند، اما چیزی که ثابت است، ناامنی ما نسبت به هستی است.
در چنین موقعیتهایی است که یک درمانگر میتواند مداخلهای مفید داشته باشد: او ممکن است اشاره کند که شیوهی نگرانی ما دربارهی آینده، چیزهای زیادی را دربارهی گذشتهمان به ما میآموزد. به طور خاص، ما اکنون به شیوهای نگران هستیم که بازتابدهندهی وحشتی است که زمانی در دوران کودکی تجربه کردهایم؛ ما با چالشهای دنیای بزرگسالی، با همان وحشت بیدفاعی که در کودکی داشتیم، روبرو میشویم. کاری که در این فرآیند انجام میدهیم، معاوضهی درد به خاطر آوردن گذشتهی دشوار با احساس پیشآگهی دربارهی آینده است؛ فاجعهای که از آن میترسیم، پیشتر اتفاق افتاده است. خاطرات ما چنان مهر و موم شدهاند که آنها را به آینده منتقل میکنیم، جایی که به عنوان نگرانیهایی دربارهی آنچه قرار است بیاید، با ما روبرو میشوند، به جای اینکه خود را به عنوان میراثی از اضطراب مهارنشدهی گذشته به ما نشان دهند.
درمانگر خوب از منبع اصلی اضطراب آگاه میشود و به بینش خود پایبند میماند. او با ادب و سخاوت به شرح ما دربارهی وحشت فعلیمان گوش میدهد: در شغلمان چه اتفاقی خواهد افتاد؟ آیا به اندازهی کافی مطالعه کردهایم؟ اگر دشمنانمان علیه ما متحد شوند چه میشود؟ اما سپس با ملایمت سعی میکند گفتگو را به سمت گذشته منحرف کند تا به ما نشان دهد که آینده به این دلیل چنین ترسناک به نظر میرسد که ما به طور معکوس به وحشتهای دوران گذشته وفادار ماندهایم، گذشتهای که اکنون نیاز داریم به یاد آوریم، برایش غمگین شویم و در نهایت سوگواریاش کنیم و از آن عبور کنیم.
ما باید نسبت به کسانی که ما را در فضایی از ترس بزرگ کردهاند، بیوفا باشیم تا باقیماندهی زندگی از اینکه همیشه نحس به نظر برسد، نجات پیدا کند: شاید با ادامه دادن وحشت به همراه آنها، در تلاش برای نزدیک ماندن به آنها باشیم، اما بر عهدهی خودمان است که این چرخهی نگرانی را بشکنیم و آیندهمان را با به یاد آوردن، محدود کردن و سوگواری برای آنچه به دیروز تعلق داشت، حتی زمانی که وانمود میکرد دربارهی فردا است، از گذشته متفاوت کنیم.
چه منفعتی در بیماری نهفته است؟
پرسیدن این سوال از کسی که به شدت بیمار روانی است که «چه منفعتی در بیماری شما وجود دارد؟» میتواند اوج بیرحمی به نظر برسد. به نظر میرسد این پیشنهاد حاکی از آن است که شاید فرد بیمار از بیماری خود سود شومی برد؛ او نه تنها از زندگیاش جا میماند، بلکه متهم میشود که از این وضعیت نیز سود میبرد.
با وجود این، میتوان این سوال را با مهربانانهترین و صمیمانهترین انگیزهها مطرح کرد. بیماریهای روانی میتوانند همزمان به شدت ناخوشایند و در عین حال محافظ برخی از پویاییهای ناسالمی باشند که از طریق گذشتهی دشوارمان به آنها وابستهایم. آنها میتوانند مانع دسترسی ما به چیزهایی شوند که واقعا میخواهیم اما زمانی بهای گزافی داشتند – و به همین دلیل ممکن است هنوز هم برای ما نامناسب و دستنیافتنی به نظر برسند. آنها میتوانند تلاشهایی برای دفع خطرات ناشی از تحقق خواستهها باشند که گذشتهی روانیمان بر ما تحمیل کرده است.
ممکن است یک دانشپژوهی درخشان درست چند روز قبل از امتحانات نهایی، در دام اختلال وسواس فکری-عملی بیفتد. یا کسی که میخواهد از همسرش جدا شود، دچار افسردگی شدید شود که او را از بیرون آمدن از رختخواب و رفتن پیش وکیل باز میدارد. یا کسی ممکن است به دلیل ترسهای پارانوئیدی حرفهی خود را به خطر بیندازد. اینها ممکن است تصادفاتی تلخ به نظر برسند. اما رواندرمانگران برای کشف استراتژیهای ناخودآگاه در جایی که دیگران فقط حوادثی را میبینند، آموزش دیدهاند.
فیلمنامههای خانوادگی ما ممکن است ما را برای بازنشستگی زودهنگام از اهدافی که میتوانند همزمان رضایتبخش و تهدیدآمیز برای کسی باشند که دوستش داریم یا به او وابستهایم، آموزش داده باشند. ممکن است مادری به شدت نسبت به موفقیت تحصیلی دخترش حسادت داشته باشد و بنابراین برای تقویت عزت نفس شکنندهی خودش، به شکست دخترش نیاز داشته باشد. ممکن است پدری نسبت به قدرت جنسی در حال رشد پسرش حسادت داشته و نیاز داشته باشد که اطمینان حاصل کند پسرش هرگز در حوزهای که خود او در آن شکست خورده، راضی نخواهد شد.
«سلامتی» میتواند زمینهساز رقابت یا نیاز به رویارویی شود. نقش درمانگر این است که به ما پیشنهاد دهد که دیگر مجبور نیستیم با انتخابهای سخت گذشته روبرو شویم و میتوانیم جرأت کنیم بدون به خطر انداختن زندگی خود یا دیگران، از میزان معینی از رضایتمندی لذت ببریم.
چینو اوتسوکا، تصور کن مرا پیدا کنی، 2006
این ایدهی فریبندهی ساده، به فانتزی قدرتمندی دامن میزند: اینکه ما، بهعنوانِ خودِ بزرگتر، میتوانستیم زمانی در گذشته باشیم تا به خودِ کوچکترمان کمک کنیم. اگر میتوانستیم به نسخهی کوچک، شکننده و محروم از خودمان، موهبتِ قدرت، تجربه، وقار و اعتماد به نفس بزرگسالانهمان را اعطا کنیم، چه خارقالعاده میشد؛ اگر فقط میتوانستیم به گذشته برگردیم تا به خودمان پاسخی بدهیم، برای بزرگسالان اطرافمان توضیح دهیم – و در لحظاتی، به خودمان آغوشی تسکیندهنده هدیه کنیم. اکنون در موقعیت بهتری برای هدایتِ مسیری که آن زمان با چنین دردی در آن قدم گذاشتیم، قرار میگرفتیم. به خودمان میگفتیم که نگران نباشیم؛ تضمین میکردیم که دوستداشتنی و ارزشمند هستیم؛ در شبهای طولانی، خودمان را در آغوش میگرفتیم.
به نظر میرسد چنین کاری صرفا ماهیت خیالی داشته باشد، اما اصلا اینطور نیست. این امر کاربرد عملی فوری در درمان دارد. واقعیت این است که خودِ کودکیِ ما هنوز وجود دارد. روح او هنوز در همان مقصدهای قدیمی تعطیلات پرسه میزند؛ هنوز در همان خانهی قدیمی حمام میکند؛ هنوز صبحهای زمستانی در مدرسه است و هنوز شبها در رختخواب گریه میکند. هیچ بخشی از ما هرگز به طور واقعی نمیمیرد؛ آنها در سطح همزمان دیگری در ناخودآگاه باقی میمانند و تا زمانی که ترسیده و رها شده باقی بمانند، برایمان درد ایجاد میکنند.
بنابراین، اولویت این است که به عقب برگردیم و – درست مثل اوتسکا در پروژهی او – در تمام مشکلاتمان، در کنار خودِ کوچکترمان بایستیم. باید شبهایی که بعد از فریاد زدنسرمان، هقهق میزدیم، به تختخواب خودمان برویم؛ باید خودمان را به مدرسه ببریم و پشت میزی کنار خودمان بنشینیم و به خودمان بگوییم که آنچه را که به شدت نیاز داشتیم بشنویم، اما هرگز نشنیدیم. باید مقابل بزرگسالان خاصی بایستیم و سخنرانیهایی بکنیم که آنقدر دست و پا بسته بودیم که نمیتوانستیم بر زبان بیاوریم. کودک گمشده و غمگین ما هنوز درون ماست و تا زمانی که نتوانیم شاهد و تسکیندهندهی او باشیم، لحظهای به ما آرامش نخواهد داد.
از طریق درمان، زمانی که صحنههای مهم را پیدا کردیم – و خودمان را تسلی و ترمیم کردیم و به سلامت بازگشتیم، شروع به بهتر شدن میکنیم.
با وجود تمام این کارکردهای نجاتبخشِ درمان، باید اضافه کنیم که اکثر درمانگران با امیدهای والایی که دربارهی آنها در سر میپرورانیم، مطابقت نخواهند داشت. این صرفا بازتاب واقعیتهای توزیع استعداد است که باید برای آن آماده باشیم و خودمان را با آن وفق دهیم. درست همانطور که میتوانیم بالاترین ارزیابی را نسبت به هنر داشته باشیم، اما همچنان اکثر هنرمندان را معمولی بیابیم، به همین ترتیب، به احتمال زیاد، اکثر درمانگرانی که با آنها برخورد میکنیم، کمتر از حد انتظار خواهند بود.
نباید ناامید شویم یا کل این حرفه را مقصر بدانیم؛ باید به غرایزمان اعتماد کنیم، مودبانه آنجا را ترک کنیم و به جستجو ادامه دهیم تا زمانی که کسی را پیدا کنیم که مهربانی، استقامت فکری، شوخطبعی، بینش، گرمی – و توانایی راهنمایی ماهرانهی ما به سوی خودِ جوانتر و آسیبدیدهمان را در خود جمع کرده باشد. اگر بتوانیم به یکباره به این چهرهی درمانی دست پیدا کنیم، بسیار خوششانس خواهیم بود، اما جایزهی نهایی حتی طولانیترین جستجو را ارزشمند میکند.
دیدگاه خود را بنویسید