زندگی معمولی اغلب برای پردازش مناسب اکثر تجربیات ما، بسیار سریع میگذرد. در یک گفتگوی پنج دقیقهای با یک همکار، به اندازهای محتوا وجود دارد که بتواند ساعتها تأمل را به همراه داشته باشد؛ میتوانیم رمانی به ضخامت سیصد صفحه در مورد نیم ساعت درون ذهن خود بنویسیم. بیشتر اوقات، حتی نمیتوانیم با احساساتی که از ما عبور میکنند، کنار بیاییم؛ فرصتی برای توجه به بیش از کسری از آنچه تجربه کردهایم، نداریم. به محض اینکه یک رویداد بر ما تأثیر میگذارد، مجبور میشویم به رویداد دیگری، که اغلب آشفتهتر یا تحریککنندهتر است، روی بیاوریم.
این بیتوجهی میتواند ما را بیمار و غمگین کند؛ میتوانیم به اضطراب کلی مبتلا شویم، زیرا نمیتوانیم بفهمیم دقیقاً از چه چیزی میترسیم. غم و اندوه پراکندهای بر ما سنگینی میکند، زیرا فرصتی برای توجه به اینکه دقیقاً چه چیزی به ما آسیب رسانده، نداشتهایم. نسبت به دنیا پرخاشگر میشویم چون نمیتوانیم یک یا دو نفری را که فرصت عصبانی شدن از آنها را نداشتهایم، به یاد بیاوریم. ما از لحاظ ذهنی بیمار میشویم چون از احساسات خاصی که به آنها مدیون هستیم، محروم شدهایم. نسبت به شادیهای خودمان غریبهایم، سوگ از دستدادنهایمان را نخوردهایم و انگیزهای برای تحلیل سوالاتمان نداشتهایم. شروع میکنیم به تکان خوردن و در ساعت ۳ صبح از خواب بیدار شدن. شاید ماهها باشد که با خودمان تنها نبودهایم.
مانعی بر سر راه درک درست زندگی
یکی از موانع اصلی در درک درست زندگی، فرض بیجا و از پیش تعیینشدهی ماست مبنی بر اینکه هماکنون زندگی خود را به خوبی درک کردهایم. به راحتی میتوانیم توصیفات سطحی و روشنفکرانهی رویدادهای کلیدی و دردناک را با خود حمل کنیم و با دیگران به اشتراک بگذاریم، در حالی که عمق احساسات ما همچنان دستنخورده باقی میماند. برای مثال، ممکن است بگوییم که رابطهی خوبی با پدرمان نداشتیم، مادری کمی بیتوجه داشتیم یا رفتن به مدرسه شبانهروزی «کمی غمانگیز» بود.
بر اساس این گفتهها، به نظر میرسد که ما به اندازهی کافی بر وقایع تسلط داریم. اما این داستانهای فشرده دقیقاً همان روایتهای آماده و بیاحساس هستند که مانعی بر سر راه اتصال عمیق و درونی با آسیبهایمان و در نتیجه، شناخت کافی از خودمان به شمار میروند. به عبارت متناقضی، میتوان گفت خاطرات ما به ما اجازه میدهند فراموش کنیم. روایتهای روزمرهی ما به اندازهی کارت پستالی از جزیرهی نکسوس شباهت به حقیقت زندهی زندگی ما دارند، در حالی که این حقیقت سفری یک ماهه در دریای اژه است.
اگر این موضوع مهم است، به این دلیل است که تنها بر پایهی غوطهوری عمیق در ترسها، غمها، خشمها و فقدانهای گذشته میتوانیم از آسیبهایی که در اثر بیتحرک ماندن رویدادهای دشوار در درون ما ایجاد شدهاند، بهبود یابیم. برای رهایی از گذشته، نیاز به سوگواری آن داریم و برای اینکه این اتفاق بیفتد، باید با احساس واقعی آن رویدادها ارتباط برقرار کنیم. نیاز داریم تا به نوعی که شاید دهههاست تجربه نکردهایم، درد ناشی از ترجیح داده شدن خواهرمان به ما یا ویرانی ناشی از بدرفتاری در اتاق کار در صبح شنبه را حس کنیم.
تفاوت بین خاطرات عمیق و کمرنگ از آسیبها
تفاوت بین خاطرات عمیق و کمرنگ از آسیبها را میتوان با تفاوت بین یک نقاشی معمولی از بهار و یک شاهکار هنری در همین موضوع مقایسه کرد. هر دو به ما مکان و زمان قابل تشخیصی از سال را نشان میدهند، اما تنها نقاش ماهر میتواند از میان میلیونها عنصر احتمالی، معدود عناصری را انتخاب کند که واقعاً آن لحظه را دلنشین، جالب، غمانگیز یا لطیف جلوه میدهد. در یک مورد، ما دربارهی بهار "میدانیم"، در مورد دیگر، بالاخره میتوانیم آن را "احساس کنیم".
این موضوع شاید به نظر یک ملاحظهی صرفاً زیباییشناسانهی محدود برسد، اما به هستهی آنچه برای بهبود یافتن از بسیاری مشکلات روانی نیاز داریم، اشاره میکند. ما نمیتوانیم با جتمان در ارتفاع زیاد از گذشته عبور کنیم، در حالی که به طور خودسرانه از تجربهی مجدد سرزمینی که در حال عبور از آن هستیم، سر باز میزنیم. ما باید هواپیمایمان را فرود بیاوریم، بیرون بیاییم و قدم به قدم، با سختی و درد، از میان واقعیتهای باتلاقگونهی گذشتهی دور راه برویم. تنها زمانی که دوباره به سراغ رنجهایمان برویم و آنها را با تمام وجود درک کنیم، آنها قول میدهند که ما را رها کنند.
این همان چیزی است که با کلمهی عجیب «پردازش» در رابطه با تروما منظور میشود.
دیدگاه خود را بنویسید