برای هر کسی که از کودکی آسیبدیده رنج میبرد، دو اولویت به هم مرتبط وجود دارد.
اولین مورد، کشف ریشه مشکلات است. این کار به سادگیِ به نظر رسیدنش نیست. ذهن بهشدت در سرکوب کردن درد سرمایهگذاری میکند، اما همانطور که میدانیم، هزینهی این سرکوب در درازمدت بسیار سنگین است. به همین دلیل است که باید با نیروهای درونی فراموشی مبارزه کنیم و از خودمان سوالاتی بپرسیم مانند: چگونه آسیب دیدیم؟ چه کسی و چگونه به ما آسیب زد؟ این فرآیند ممکن است سالها به طول انجامد.
اما پس از صرف زمان کافی برای این مرحله، وظیفهی دوم بر عهدهی ماست. میتوانیم از خودمان سوالی بپرسیم که شاید حتی عجیبتر به نظر برسد: زندگی من باید چگونه میبود؟ به طور خاص، میتوانیم با جزئیات زیادی بپرسیم: یک پدر واقعاً خوب چه ویژگیهایی میتوانست داشته باشد؟ و/یا ایدهآل من برای مادرم چه بود؟
قدرت تخیل برای بازسازی گذشته
ما آنقدر عادت کردهایم که با داشتههایمان کار کنیم که این تمرین شاید بیهوده به نظر برسد. وقتی نمیتوانیم گذشته را تغییر دهیم، چرا باید روی چگونگیِ متفاوتبودنِ آن تامل کنیم؟ اما این نگاه، اهمیتِ بخش زیادی از فقدانهای ما را نادیده میگیرد؛ بخشهایی که به طور قابل توجهی با یکی از مهمترین تواناییهای ما، یعنی تخیل، قابل بازیابی هستند.
این قوهی تخیل که میتواند رمانهای ۶۰۰ صفحهای بنویسد، هواپیما طراحی کند و نظریههای سیاسی بسازد، با کمی به کارگیری، قادر است با جزئیات فراوان، تصویر کند که زندگیِ گذشتهی ما چگونه «باید میبود». هر چه این تجسم پرداختهتر شود، به طرز عجیب اما واقعی، ما بیشتر از برقراریِ ذهنی با سناریوهای بهتر، حتی به اندازهی تجربهی واقعیشان، سود میبریم. تجربیات خوبِ حاصل از تخیل میتوانند در ذهنمان جذب شوند، گویی واقعاً از آنها لذت بردهایم و به تبع آن، تغذیه و آرامش به ارمغان آورند.
برای مثال، میتوانیم به این فکر کنیم که دوست داشتیم والدینمان در رابطه با تکالیف مدرسهمان چطور باشند، یا چطور باید با درگیریهای ما با خواهر و برادرمان برخورد میکردند. یا اینکه یک آخر هفتهی ایدهآل در پنج سالگی در کنارشان چگونه میگذشت. میتوانیم تصور کنیم دوست داشتیم چه ظاهری و صدایی داشته باشند، چه لباسی بپوشند یا چه شغلی داشته باشند. میتوانیم با این والدین ایدهآل به تعطیلات برویم، شوخیهای دوستداشتنیشان را تجسم کنیم و واکنششان را در اولین قرار عاشقانه یا آوردن یک دوست به خانه، تصور کنیم.
با کمی تمرین، این شخصیتهای ایدهآل میتوانند به اندازهی هر شخصیتِ محبوبی در رمان مورد علاقهی ما، برایمان واقعی شوند؛ میتوانیم آنها را دوست داشته باشیم، به ذهنمان بیاوریم و با آنها در ذهنمان زندگی کنیم، درست به همان شکلی که با شخصیتهای داستانی زندگی میکنیم (این موضوع برای کسانی که شخصیتهایی مثل مادام بوآری یا هولدن کالفیلد به اندازهی افراد واقعی برایشان ملموس هستند، کماهمیت نیست).
پدر رؤیایی
بیایید با هم پدر رؤیاییمان را تصور کنیم:
پدری فوقالعاده مشوق، افتخارآمیز، کسی که خودِ جوانترش را در من میدید و با آن خودِ جوانتر مدارا میکرد؛ مهربان، آرامشبخش، راهنمای من از خانه به سوی دنیا، نشاندهندهی چیزهای جدید. قابل اتکا، آمادهکنندهی مسیر بزرگسالی، شوخطبع به شکلی صمیمی، تعیینکنندهی حدود اما با ملایمت، بدون خشم؛ الگوی رفتاری خوبِ بزرگسالانه، نه بیعیب و نقص (چون آن میتوانست آزاردهنده باشد)، بلکه فردی با کفایتِ قابل تحمل در زندگی روزمره؛ کسی که با بالا رفتن سن خود کنار آمده، از اینکه در نهایت چوبِ قدرت را تحویل دهد، خوشحال است؛ از نظر جنسی به اندازهای حلشده که تحقیر یا بدبینیاش را منتقل نکند...
مادر توانمند
یا بیایید رویای مادری را تصور کنیم که میتوانست به ما در تحققِ پتانسیل واقعیمان کمک کند:
او آرامش ذاتی داشت. اشتباهات گاهوبیگاه من اهمیتی برایش نداشت. آرامشی شوخطبعانه در او موج میزد. چهرهاش حکایت از تواناییِ او برای پذیرشِ همهی اتفاقات داشت. کارهای روزمره هرگز به درام تبدیل نمیشدند. عصرها کنار هم مینشستیم، کتاب میخواندیم یا تلویزیون تماشا میکردیم. من به او نگاه میکردم و شجاعت و تسلط او را تحسین میکردم.
اگر چنین مادری داشتیم، چقدر میتوانستیم باهوش و مقاوم بار بیاییم! زیربنای ذهنمان محکم و ایمن ساخته میشد و هر چیزی که بعدها پیش میآمد، میتوانست بسیار استوارتر و انعطافپذیرتر باشد. بدنهی کشتیمان بدونِ آن تکههای شکنندهای میبود که در دریای طوفانی مستعدِ نشتی هستند.
بازسازی با نیروی تخیل
تامل بر اینکه زندگی ما چگونه "باید میبود"، فرار بیمعنایی از واقعیت نیست. این کار تلاشی است برای ترمیم بخشی از آسیبهایمان از طریق فرآیندی با عنوان «تضاد مثبت». زمانی که در سختی قرار میگیریم، باید با بازگشت ذهنی به زندگیای بهتر که باید میداشتیم، سعی در آرامش خود داشته باشیم – در عین حال که با دقتی بیشتر و دلسوزیای عمیقتر، متوجه میشویم کجای کار اشتباه بوده است. با فراخواندن افرادی که همیشه باید میشناختیم و هدایای عاطفیای که به ما میدادند، میتوانیم به تدریج کمی قویتر شویم.
دیدگاه خود را بنویسید