بسیاری از مشکلات ما شاید به این حقیقت عجیب بازگردد که مدت درازی است گریستن را فراموش کردهایم. شجاعت کاذبی، ناخوشیهایمان را ریشه کرده است.
کودکان زمانی که با آنها با مهربانی رفتار میشود، به راحتی اشک میریزند. آنها میدانند که موجودات بسیار کوچکی در دنیایی خشن و غیرقابل پیشبینی هستند. نمیتوانند بر بسیاری از اتفاقات پیرامون خود کنترل داشته باشند، قدرت درکشان محدود است و چیزهای زیادی وجود دارد که باعث ناراحتی، اندوه و سردرگمیشان شود. پس چرا ما، به طور منظم، گاهی فقط برای چند لحظه، با سُرو صداهای [گریه]ای عمیقا شفابخش در برابر وسعت غمِ بودن فرو نپاشیم؟
اشک، کالایی لوکس
اما گریستن کالایی لوکس است؛ وابسته به این حس که کسی در اطرافمان به اندازه کافی اهمیت میدهد تا با اشکهای ما همراه شود. و اگر چنین روحهای بخشندهای وجود نداشته باشند، اگر مراقبان ما بیش از حد مشغول یا بیرحم باشند، اگر میدانستیم با فریاد زدن کسی نمیآید، اگر بارها به ما گفته میشد که قوی باشیم و خودمان را جمع و جور کنیم، پس شاید از همان اوایل یاد میگرفتیم که بهتر است به سادگی احساس نکنیم.
خویشتنداری به طبیعت دوم ما تبدیل میشد. غم در درون ما یخ میزد و به وضعیت ت dissociated (منفک شدن از واقعیت) ما دامن میزد. حالا احتمالا میتوانیم خبر مرگ عزیزی را بشنویم و – در درون – هیچ واکنشی نشان ندهیم. شاید بدانیم دلایل کافی برای غمگین شدن در مورد بسیاری از چیزها داریم؛ مشکل این است که – در حقیقت – در درون ما فقط سکوت و فقدان وجود دارد. نه غم را تجربه میکنیم و نه شادی را. عمدتا بیحس هستیم.
این اوج خطر است. احساس کردن آنچه شایستهی ماست، چه منفی و چه مثبت، جزء جداییناپذیر سلامتی و استقامت است. باید تلاش کنیم «گریهکن» باقی بمانیم، یعنی افرادی که به طور عمیق حساسیت خود را نسبت به آسیب و اندوه به یاد داشته باشند. لحظات ناامیدی به زندگی سالم و پُرتحمل تعلق دارند. اگر به خودمان اجازه ندهیم که اغلب خم شویم، در خطر جدی شکستن ناگهانی در یک روز قرار خواهیم گرفت.
چگونه آمادگی بیشتری برای گریستن داشته باشیم؟
اولین قدم، بازپروری ایدهی گریستن است. با بالا بردن جایگاه آن در نظر خودمان و کنار گذاشتن ایدهآلهای مردانگی مفرط (ماچوییسم) که احتمالا از همان اوایل درونی کردهایم. باید ستایش فرو ریختن در اشک را بشنویم. دفعهی بعد که هر اتفاق نسبتا دشواری برای ما رخ داد، باید بدانیم که به اتاقی خلوت پناه ببریم، پتو را روی سرمان بکشیم و تسلیم سیلابهای مهارنشدهی زشتیِ همهچیز شویم. باید متوجه شویم چقدر انرژی صرفِ دفع کردن ناامیدی میکنیم؛ سپس به طور مناسب به افسردگی اجازه دهیم مسیر خودش را طی کند. دیگر هیچ فکری نباید زیادی تاریک باشد: ما تلخیهای زیادی را چشیدهایم، بسیار سوءتفاهم شدهایم. وقت زیادی را تلف کردهایم. نیاز داریم به کف اقیانوس اندوه برسیم.
برای اینکه اشکهای خود را جدیتر بگیریم، شاید یادآوری اینکه برخی سنتها تا چه حد گریستن را جدی میگرفتند، کمک کند. مسیحیت قرنها به ما آموخت که زندگی زمینی در ذات خود دردناک است و در هنر آن دوره، به طور مداوم تصاویری از گریستن با وقار و جدیت به تصویر کشیده میشد. مریم، مادر عیسی، همزمان حساسترین و مهربانترین فرد در عهد جدید و کسی بود که بیش از همه مستعد اشک ریختن بود.
مشروعیت اشک و سوگواری
با چنین نمونههایی باید استنتاج کنیم که اشکهای ما دارای نسبی بسیار مشروع و معتبر هستند. آنها نتیجهی هیچ نقص شخصیای نیستند، بلکه نشانهی انسان بودن ما هستند.
ادیان فضاهای آرام و تأملبرانگیزی ایجاد کردند که میتوانستیم به آنها پناه ببریم تا تمام سختیهایی را که برایمان دشوار بود نظاره کنیم. ما باید از آنها الهام بگیریم و مکانها و زمانهایی را برای خودمان در نظر بگیریم که بتوانیم دردهایمان را جدیتر بگیریم. شاید بتوانیم به طور منظم موسیقی مناسب بگذاریم، چراغها را کمنور کنیم و به برخی از بدترین لحظات زندگیمان بازگردیم و دریاچهای از اشک را که تا به حال به ندرت جرأت نزدیک شدن به آن را داشتهایم، جاری کنیم.
اگر کارمان را به درستی انجام داده باشیم، در نهایت اندکی پس از اوج فلاکت، ایدهای هرچند کوچک به ذهنمان خطور میکند که دلیلی محتاطانه برای سوی دیگر ماجرا میآورد: به یاد خواهیم آورد که داشتن یک حمام آب گرم بسیار لذتبخش و ممکن است، کسی زمانی با مهربانی موهایمان را نوازش داده است، چند دوست خوب روی کرهی زمین داریم و کتاب جالبی برای خواندن باقی مانده است – و آنوقت میفهمیم که کار سوگواری را برای آن روز به درستی انجام دادهایم.
به رسمیت شناختن نیاز به تسکین و سوگواری
باید اذعان کنیم که چقدر در طول زندگیمان به ما اجازه دادهاند احساس کنیم – و چقدر مهم است که این رفتار خشک و رسمی را اصلاح کنیم. باید حس کنیم چقدر مشتاق آرامش و اطمینان هستیم، همانطور که باید دهها سال پیش توسط یک بزرگسال دلسوز به ما داده میشد، کسی که باید ما را از نظر جسمی احساس امنیت میکرد، پیشانیمان را میبوسید، با خیرخواهی و عطوفت به ما نگاه میکرد و شاید خیلی کم، با صدایی بسیار آرام میگفت: «البته». ما چیزهای زیادی را از دست دادهایم. یادآوری اینکه به یک مادر یا پدر واقعی نیاز داریم، ریسک تمسخر را به همراه دارد، به خصوص زمانی که چند متر قد و در موقعیت مسئولیت هستیم. با این حال، درک و پذیرش حسرتهای دوران کودکی به معنای کنار آمدن با تروماهایمان است. در حقیقت، بدون مذاکرهی کافی با کودک درون، هیچ بالغ شدگی واقعی وجود ندارد و چنین چیزی به عنوان یک فرد بزرگسال درست و حسابی که اغلب مشتاق آرامش گرفتن مانند یک کودک نوپا که به او بیتوجهی شده، نیست.
در خانههای معقول، همه ما باید تابلوهایی شبیه تابلوهای هتل داشته باشیم که بتوانیم روی درهایمان آویزان کنیم و به رهگذران اعلام کنیم که در حال انجام کاری ضروری برای انسانیتمان و ذاتی در ارتباط با ظرفیتمان برای زندگی به عنوان یک بزرگسال هستیم: هقهق گریه کردن به مانند کودکی رها شده.
دیدگاه خود را بنویسید