یکی از مفاهیم جذاب در روانشناسی به پتانسیل تجلی تروما به صورت سایکوسوماتیک، یا به عبارتی در درون بدن، میپردازد. در حالی که به راحتی میتوان درک کرد که یک رویداد دشوار میتواند اثری ماندگار بر ذهن بگذارد، این سوال همچنان باقی است: چگونه و از طریق چه مکانیسمهایی، تروما میتواند در درون خود فیزیکی ما نهفته یا حتی "ذخیره" شود؟ آیا یک اندام واقعاً میتواند غم و اندوه را "به یاد آورد"؟ آیا استخوانها میتوانند خاطره یک والدین ستمگر یا یک طلاق زندگیگسل را در خود نگه دارند؟
این مفهوم دیدگاه سنتی ذهن و بدن را به عنوان موجوداتی مجزا به چالش میکشد. در عوض، این دیدگاه به یک رابطه دوطرفه اشاره دارد، جایی که جریان مداوم اطلاعات و نفوذ بین این دو رخ میدهد. هنگامی که ما غم و اندوه را تجربه میکنیم، ممکن است بخشی از این بار عاطفی در شانههای ما خود را نشان دهد و باعث تنش و ناراحتی شود. برعکس، ترس شدید میتواند یک واکنش فیزیکی را تحریک کند و عضلات کمر را به گونهای درگیر کند که گویی برای مقابله با یک تهدید قریبالوقوع آماده میشود. این تعامل بین روانشناختی و فیزیولوژیکی، ماهیت درهمتنیده وجود ما را برجسته میکند، جایی که تجربیات میتوانند نه تنها بر افکار و احساسات ما، بلکه بر سلامت جسمی ما نیز تأثیرات ماندگاری بگذارند.
مشکل اینجاست که اندامهای ما فاقد بلاغت هستند. آنها ذاتا برای توضیح دادن اینکه یک رابطه چقدر وحشتناک است یا در گذشته بودن در کنار مادرمان چقدر دشوار بوده، ساخته نشدهاند. مغز ما که این مزیت عظیم را دارد که مستقیماً به دهان ما متصل است، به اندازه کافی برای بیان آنچه در درونش میگذرد، دچار مشکل میشود؛ اندامهای بدن ما حتی برای بیان بخشهای کوچک از شرح حال روانشناختیمان، توانایی کمتری دارند.
با این حال، میتوانیم اینطور بگوییم که بدن وجدان دارد؛ اجازه نمیدهد که برخی چیزها رها شوند. اگر مسیر خودبیانگری از طریق کلام مسدود شده باشد، آنگاه ممکن است هیچ گزینهای جز هدایت مجدد پیامهای خاص از طریق بدن ما باقی نماند. درد جسمانی چیزی است که به سختی میتوان نادیده گرفت – و این دقیقا نکتهی مهم است.
زمانی که ذهن ما در سرکوب کردن امواج پریشانی خود بیش از حد مبتکر میشود، ما در بدن خود از انواع خاصی از درد رنج میبریم. ما به دردسر میافتیم چون در نادیده گرفتن افسردگی خفیف یا اضطراب مزمن استاد هستیم. اما زمانی که ناخودآگاه عمیق دیگر نمیتواند سهلانگاری عاطفی ما را تحمل کند، ممکن است دچار کمر دردهایی شویم که غیرقابل انکار بودن مشکلی را ثابت کند. معدهی ما ممکن است مجبور شود «بگوید» که ذهن ما چه چیزی را پنهان نگه میدارد. کلیههای ما نیز ممکن است – هرچند به شکلی ناشیانه – به مشکلاتی که هیچ مسیر زبانی برای خروج به دنیای بیرون پیدا نکردهاند، صدا بدهند.
هر چه بیشتر بتوانیم به طور آگاهانه تروماهای گذشتهی خود را درک کنیم، بدن ما به احتمال زیاد علائم کمتری را – از آن دست که پزشکان نمیتوانند علت اصلیشان را بیابند – نشان خواهد داد. هر چه بیشتر بتوانیم صحبت کنیم، کمتر به نشان دادن علائم نیاز خواهیم داشت.
بدن هرگز نمیتواند به ما بیشتر از این بگوید که «چیزی» اشتباه است. گام بعدی، یعنی غربال کردن، به یاد آوردن، سوگواری و تفسیر، باید توسط ذهن انجام شود. اما میتوانیم از بدنهایمان به خاطر اینکه در عین درد و رنج، ما را در قبال آنچه پشت سر گذاشتهایم تا حدودی «صادق» نگه میدارند، سپاسگزار باشیم. آنها مورخان لال، و تاریخنگارانی بدون کلام هستند، اما با این حال مورخاند، و هر چه بیشتر بتوانیم بار خاطره را از دوش آنها برداریم، کمتر نیاز خواهند داشت که ما را برای به یاد آوردن گذشته، دچار درد کنند.
دیدگاه خود را بنویسید