یکی از مشکلات بزرگ ما انسانها این است که بیش از حد در ادامهدادن مهارت داریم. ما در تسلیم شدن به خواستههای دنیای بیرون، برآورده کردن انتظارات و دنبال کردن اولویتهایی که دیگران تعریف میکنند، متخصص هستیم. ما به ظاهر قوی و فعال هستیم و این کارهای شگفتانگیز را گاهی تا دهها سال بدون کوچکترین لرزشی انجام میدهیم.
تا اینکه ناگهان یک روز، همه را غافلگیر میکنیم، از جمله خودمان را، و فرو میپاشیم. این شکست میتواند به شکلهای مختلفی بروز کند. دیگر نمیتوانیم از رختخواب بیرون بیاییم. در سکوت فرو میرویم. دچار اضطراب اجتماعی شدید میشویم. از غذا خوردن امتناع میکنیم. هذیانگویی میکنیم. کنترل بخشی از بدن خود را از دست میدهیم. مجبور میشویم کار بسیار عجیب و غریبی انجام دهیم که کاملاً با شخصیت عادی خودمان در تضاد است. در یک موضوع خاص کاملاً دچار توهم میشویم. حاضر نیستیم در رابطه خود طبق قوانین معمول رفتار کنیم، وارد رابطهی پنهانی میشویم، دعواها را شدیدتر میکنیم یا به گونهای چوب بزرگی در چرخ زندگی روزمره خودمان فرو میکنیم.
فروپاشیها بهشدت آزاردهنده هستند و بنابراین، جای تعجب نیست که بلافاصله سعی میکنیم آنها را درمان پزشکی کنیم و از صحنه بیرونشان کنیم تا بتوانیم دوباره عادی به کارهایمان ادامه دهیم.
اما این یعنی سوءتفاهم از آنچه هنگام فروپاشی رخ میدهد. فروپاشی فقط یک جنون یا اختلال عملکرد تصادفی نیست، بلکه تلاش بسیار واقعی (هرچند به شدت غیرمستقیم) برای سلامتی و خودشناسی است. تلاشی است از طرف بخشی از ذهن ما برای مجبور کردن بخش دیگر به فرایند رشد، خودشناسی و خودسازی که تا به حال از انجام آن امتناع کرده است. به عبارتی متناقض، تلاشی است برای شروع فرآیند خوب شدن، کاملاً خوب شدن، با عبور از مرحلهای که کاملاً بیمار هستیم.
بنابراین، خطر این است که اگر صرفاً فروپاشی را به مسئلهای پزشکی تقلیل دهیم و تلاش کنیم فوراً آن را از بین ببریم، درس نهفته در بیماری خود را از دست میدهیم. فروپاشی فقط یک درد نیست، هرچند که البته آن هم هست؛ بلکه فرصتی استثنایی برای یادگیری است.
دلیل فروپاشی ما این است که در طول سالها به اندازه کافی انعطافپذیر نبودهایم. چیزهایی در ذهنمان وجود داشت که باید میشنیدیم اما بهسرعت به کنارشان میزدیم، پیامهایی بود که باید به آنها توجه میکردیم، یادگیریهای عاطفی و ارتباطاتیای بود که انجام ندادیم – و اکنون، بعد از مدتی طولانی صبر، زمانی که بیش از حد طولانی شده است، خود عاطفی ما سعی میکند به تنها روشی که بلد است، خودش را نشان دهد. این بخش از وجودمان کاملاً ناامید شده است و باید خشم خاموش آن را درک کرده و حتی با آن همدردی کنیم. فروپاشی بیش از هر چیز به ما میگوید که دیگر نباید روال همیشگی برقرار باشد، باید چیزها تغییر کنند در غیر این صورن (با اینکه فهمیدن این میتواند کاملاً ترسناک باشد) ممکن است مرگ قابل تحملتر باشد.
چرا به جای سناریوی فروپاشی، با آرامش و به موقع به نیازهای عاطفی گوش نمیدهیم؟
علت این است که ذهن آگاه ذاتاً تنبل و نازپرورده است و تمایلی به رویارویی با آنچه فروپاشی در نهایت با خشونت به آن میگوید، ندارد. سالها از گوش دادن به یک غم خاص امتناع میکند؛ یا اگر اختلالی در رابطهای وجود دارد که از آن فرار میکند یا آرزوهایی که دارد را به اعماق ناخودآگاهش تبعید میکند.
یک درمانگر خوب تلاش میکند به جای سانسور بیماری، به آن گوش دهد. او درون عجیبوغریببودنهای وجود ما، تمایلی را برای اختصاص دادن زمان بیشتر به خود، برای یک رابطه نزدیکتر، برای شیوهای صادقانهتر و شادمانتر بودن، برای پذیرش خود واقعیمان از نظر جنسی، تشخیص میدهند. به همین دلیل است که شروع به نوشیدن الکل کردهایم، یا گوشهگیر شدهایم یا کاملاً دچار توهم یا اغواگری دیوانهوار شدهایم.
بحران نشاندهندهی تمایلی به رشد است که راه دیگری برای ابراز خود نیافته است. بسیاری از مردم پس از چند ماه یا سال وحشتناک فروپاشی خواهند گفت: «اگر بیمار نمیشدم، معلوم نبود چگونه میخواستم خوب شوم».
در بحبوحه فروپاشی، ما اغلب خود را دیوانه میدانیم. اما اینطور نیست. بیشک رفتار عجیبی داریم، اما در زیر آن پریشانی، بهدنبال سلامتی به شکلی پنهان اما منطقی هستیم. ما بیمار نشدهایم، بلکه از قبل بیمار بودهایم. بحران ما، اگر بتوانیم از آن عبور کنیم، تلاشی برای رهایی از یک تعادل سمی است و به منزلهی فراخوانی مصرانه برای بازسازی زندگیمان بر پایهای اصیلتر و صادقانهتر است. این بحران، به حادترین و هراسانگیزترین شکل، بخشی از جستجوی خودشناسی است.
دیدگاه خود را بنویسید