یکی از بهترین چیزها درباره کودکان خردسال این است که آنها برای گریه کردن هیچ ترس یا شرمساریای ندارند، شاید به این دلیل که آنها درک دقیقتر و کمتر مغرورانهای از جایگاه خود در جهان دارند: آنها میدانند که موجودات بسیار کوچکی در قلمروی خصمانه و غیرقابل پیشبینی هستند، نمیتوانند بسیاری از اتفاقات اطراف خود را کنترل کنند، قدرت درک آنها محدود است و چیزهای زیادی وجود دارد که باعث ناراحتی، غم و اندوه و سردرگمیشود. پس چرا نباید به طور نسبتاً منظم، گاهی اوقات فقط چند دقیقه، در برابر عظمت غم زندگی فرو بریزید؟
متأسفانه، چنین حکمت و درکی با افزایش سن ما گم میشود. ما یاد میگیریم که به هر قیمتی از آن موجود ظاهراً منزجرکننده (و در واقع عمیقاً فلسفی)، یعنی موجود گریان، دوری کنیم. ما شروع در ذهن خود بلوغ را با نوعی آسیبناپذیری و شایستگی مرتبط کنیم. ما تصور میکنیم ممکن است عاقلانه باشد که بگوییم ما همیشه قوی هستیم و بر آنچه اتفاق میافتد کاملاً مسلطیم.
اما این اوج خطر و لاف زدن است. درک این که دیگر نمیتوانم با شرایط کنار بیاییم بخشی جداییناپذیر از استقامت واقعی است. ما در ذات باید همیشه تلاش کنیم که گریان باقی بمانیم، یعنی افرادی که به طور عمیق به آسیبپذیری خود نسبت به درد و غم آگاه هستند. لحظات از دست دادن شجاعت متعلق به زندگی شجاعانه است. اگر به خودمان اجازه ندهیم به طور مکرر خم شویم، در خطر شکستن سرنوشتساز ناگهانی خواهیم بود.
ما تحت این برداشت اشتباه هستیم که تنها چیزی که میتواند اشک را توجیه کند، یک فاجعه واضح و غیرقابل انکار است. اما فراموش میکنیم که هر ساعت چند مسئله کوچک اشتباه پیش میرود، چقدر چیزهای ظاهراً «کوچک» میتوانند بر ما تأثیر بگذارند و چقدر این مسائل ممکن است در مدت زمان طولانی احساس گیجکنندهای به ما بدهد.
وقتی انگیزه گریه به ما میرسد، باید بزرگسالی کافی داشته باشیم که به آنچه در خردسالی چهار یا پنجسالگی خود میدانستیم، تسلیم شویم. ممکن است به یک اتاق آرام برویم، پتو را روی سرمان بگذاریم و در برابر وحشتناک بودن همه چیز، به جریانهای بیوقفه تسلیم شویم. ما به راحتی فراموش میکنیم که معمولاً چقدر انرژی صرف دفاع از ناامیدی میکنیم؛ حالا بالاخره میتوانیم اجازه دهیم یأس به راه خود برود. هیچ فکری نباید دیگر بیش از حد تاریک باشد، بدیهی است که حال ما خوب نیست. همه عناصر دنیا بهطور آشکار بسیار بیرحم هستند. زندگی ما - بدون شک - بیمعنی و خراب شده است. اگر قرار است به روال عادی زندگی برگردیم، باید اجازه دهیم احساس فاجعه در وجود ما به حداکثر برسد.
پس از اینکه کارمان را به درستی انجام دادیم، در یک نقطه از رنج، ایدهای، هرچند جزئی، بالاخره وارد ذهن ما میشود و در مورد سمت دیگر قضیه بحث مبهمی را مطرح میکند؛ ما به یاد میآوریم که حمام گرم برای ما بسیار دلپذیر و امکان پذیر خواهد بود، کسی گاهی موهای ما را به آرامینوازش میکند، ما یک دوست خوب در این سیاره داریم و هنوز کتاب جالبی برای خواندن داریم و خواهیم دانست که بدترین طوفان و اتفاق تمام شده است.
جامعههای ما با ترویج ترس از شکست و گریه آشکارا به ما ظلم میکنند. آنچه زندگی واقعاً میطلبد ترکیبی حکیمانه از استقامت، طنز، مجازات و گریه زیاد است. علیرغم قدرت استدلال بزرگسالان ، نیازهای کودکی دائماً در ما جاری است. ما هرگز از اشتیاق به اینکه توسط یک بزرگسال دلسوز، به احتمال زیاد والدین، که ما را از نظر جسمیمحافظت کند، پیشانی مان را ییوسد، با مهربانی و ملایمت به ما نگاه کند و شاید خیلی چیز بدی به ما نگوید، به جز اینکه بسیار آرام بگوید «البته» دور نیستیم. نیاز به مادر داشتن (به اصطلاح) خطر تمسخر را به همراه دارد، به خصوص زمانی که چند متر قد داریم و در موقعیتهای مختلف مسئولیت هستیم. اما درک و پذیرش آرزوهای جوانانه ما در واقع به جوهره بزرگسالی واقعی تعلق دارد. در حقیقت، هیچ بلوغی بدون مذاکره کافی با کودکی وجود ندارد و کسی به عنوان یک بزرگسال واقعی وجود ندارد که اغلب آرزوی آرامش مانند یک کودک نوپا را نداشته باشد.
بر روی در خانۀ خود باید همواره نشانهای داشته باشیم که بر روی درهای هتلها وجود دارد، نشانهای که میتوانیم روی در آویزان کنیم و به رهگذران اعلام کنیم که داریم در داخل خانه چند دقیقه صرف کاری ضروری برای وجود خود میکنیم و ترجیح میدهیم کسی مزاحممان نشود. این توانایی ذاتاً به ظرفیت ما برای زندگی مانند یک بزرگسال مرتبط است، یعنی مانند یک کودک گمشده گریه کردن.
دیدگاه خود را بنویسید