تردید نسبت به جلسات درمانی، در ابتدا امری طبیعی و حتی تا حدی مهم است. این شک و تردیدها معمولا حول پنج محور اصلی شکل میگیرند:
روان درمان، فقط برای "دیوانهها"
باوری فراگیر وجود دارد که درمان، ابزاری ویژه برای "دیوانهها" است. انگار تنها در صورتی که به کلی در زندگی شکست خورده باشیم، به فکر "رفتن پیش روانشناس" میافتیم.
اما در واقع، درمان پاسخی پیشرفته به گرفتاریهای کاملا عادیِ وضعیت انسانی است. همه ما کمی "دیوانه" هستیم، اگر دیوانگی را نتیجهی اجباریِ مواجه شدن با مشکلات بیش از حد بزرگ و تهدیدآمیز در سنین پایین تعریف کنیم. مشکلاتی که در آن زمان، توانایی مقابلهی بهینهی با آنها را نداریم و ناخودآگاه، سازوکارهایی برای کنار آمدن با آنها ایجاد میکنیم که به ما و دیگران آسیب میزنند و ظرفیتمان برای رسیدن به رضایت را محدود میکنند. به این معنا، همهی ما دیوانهایم و بنابراین، کاندیداهای اصلی برای دریافت کمک به شمار میآییم. چیزی که ما را برای درمان واجد شرایط میکند، لکهی منحصر به فردی بر هویت ما نیست؛ بلکه عضویت در نژاد بشر است.
میتوان درمان را با برخی از اعمال مذهبی سنتی مانند کفارهدهی یا اعتراف مقایسه کرد. این اعمال نیز برخلاف اختصاص یافتن به معدود گناهکاران سرسخت، رفتاری برای همگان تلقی میشدند. هر فرد نسبتاً خودآگاه و فروتنانهای درک میکرد که کارهایی کرده که از آنها پشیمان است و برای بهبود حال خود راههایی را میشناسد. بنابراین، شرکت در آیینهای مذهبی نشانهی فساد عمیق نبود؛ بلکه پاسخی مناسب به سهم تخصیصیافتهی شکنندگی و سردرگمی انسان بود، درست همانطور که درمان همچنان چنین کارکردی دارد.
خودخواهی یا خودبهسازی؟ نگاهی دوباره به نیاز به درمان
این وسوسه وجود دارد که فعالیتی که نسبت به آن تردید داریم را «لوکس» یا «تجملاتی» بنامیم. بسته به دیدگاه، خواندن مداوم، ورزش روزانه، پختن نان خانگی یا خرید یک خودروی ایتالیایی همگی میتوانند «لوکس» تلقی شوند. در واقع، واژهی «لوکس» اغلب نه بر اساس هزینه، بلکه بیشتر به نشانهی بیعلاقگی فرد به آن فعالیت به کار میرود.
رواندرمانی به طور معمول توسط افرادی که رفتن به اسکی یا استخدام مربی شخصی را چندان تجملاتی نمیدانند، خودخواهانه تلقی میشود. نگرانی پنهان در این دیدگاه این است که با صحبت کردن مداوم در مورد خودمان، شخصیتمان به طور خطرناکی خودخواه میشود. این فرض وجود دارد که توجه درمانگر در اتاق مشاوره، این باور را در ما ایجاد میکند که همگان میتوانند و باید لحظات تاریخچهی روانی ما را به اندازهی تجربهی آن در جلسهی درمان، جذاب بیابند. اما این، سوءتفاهمی دربارهی ریشههای خودخواهی است که نه در توجه عقلانی بیش از حد، بلکه در غفلت ریشه دارد. به احتمال زیاد، درمان باعث کاهش علاقهی ما به زندگی دیگران نمیشود، بلکه ما را از برخی عذابهای درونی رها میکند که تاکنون مانع از مشارکت کامل ما در تجربیات اطرافیانمان بوده است.
نگرانی دیگر این است که درمان جایگزینی گرانقیمت برای دوستی است و نشاندهندهی عدم موفقیت در پرورش همدلی و مهربانی لازم برای ایجاد روابط عمیق است. اما این دفاع ظاهری از دوستی، قواعد و چارچوبهایی را که حاکم بر این رابطه است نادیده میگیرد. نمیتوانیم از یک دوست معمولی انتظار داشته باشیم که هر هفته با هوش، دقت و پشتکار زیاد به مشکلات پنهانی ما گوش دهد، نیازهای خود را کنار بگذارد و تفاسیر ظریفی از گذشتهی ما از دوران کودکی ارائه دهد. این انتظاری نامعقول و بیاحترامی به مهارت و تخصص حرفهای است، درست مانند اینکه از دوستی بخواهیم صرفا به دلیل علاقه، ما را با هواپیما به کشور دیگری ببرد یا جراحی قلب باز انجام دهد. احترام به دوستی، در شناخت محدودیتها و کارکردهای آن نهفته است، نه در انتظاراتی فراتر از توان و مسئولیت آن.
رواندرمانی و خدشهدار شدن غرور
رواندرمانی با مفاهیمی کار میکند که تصورات ما از «وقار بزرگسالانه» را به چالش میکشد. این فرایند ما را به تامل دربارهی احتمالاتی عجیب و غریب سوق میدهد: اینکه بخش زیادی از آنچه امروز هستیم، از فرآیندهایی نشأت میگیرد که با کودکی گیج و سردرگم در سه سالگی مشترک است؛ و اینکه از برخی جهات، در طول چندین دهه چندان هم بالغ نشدهایم.
پاسخ به جنبهی ظاهرا ناامیدکنندهی این نظریه، بازتعریف مفهوم «جوانتر بودن» از نظر سنی زیستی در برخی زمینههاست. اینکه ما همچنان آمیزهای گیجکننده از یک بزرگسال و یک کودک آسیبدیده باقی بمانیم، نه یک وضعیت نادر است و نه توهینآمیز. نباید از آن بهعنوان یک احتمال تاریک که در سایهها در نظر گرفته میشود، بترسیم، بلکه باید آن را با شوخطبعی و خودکمبینی زیرکانه، در روز روشن بپذیریم. ما هرگز کار رشد کردن را به طور کامل تمام نمیکنیم.
فقدان اعتماد به نفس در رواندرمانی
بخشی از تردیدهای ما نسبت به رواندرمانی، ریشه در ظاهر و حال و هوای آن دارد. ما به طور قابل درکی، آن را با چهرههای ژولیده و کمی عجیب و غریبی که در اتاقهای زیرشیروانی یا زیرزمینهای تاریک کار میکنند، مرتبط میدانیم. آنها ممکن است با صندل به مهمانی کوکتل بیایند و هیچگونه حس اعتبار یا اعتماد به نفس از آنها ساطع نشود. این موضوع به درستی نگرانکننده است. طبیعی است که قبل از سپردن دنیای درونی خود، به ویژه بخشهای شکسته و ناکام آن، به فرد دیگری، امیدوار باشیم نشانههای بیرونی موفقیت را ببینیم. اما این مسئلهای تاریخی است تا یک مشکل ساختاری در حوزهی رواندرمانی. نمای بیرونی نامرتب نشان میدهد که این حرفه هنوز به جایگاه کامل خود نرسیده است و برای رسیدن به آن، شاید نیاز به کمی مرتبتر شدن باشد.
رواندرمانی، انقلابی کاذب
آخرین اما جدیترین اتهام به رواندرمانی، وعدههای اغراقآمیز آن است. گاهی اوقات به اشتباه، این حوزه به عنوان کلید تبدیل شدن به افرادی ثروتمند، شکستناپذیر و کامیاب در عشق و کار معرفی میشود. چنین وعدههای گزافی به درستی تردید برمیانگیزد. اما در نهایت، این وعدهها بازتابی از آنچه رواندرمانی امیدوار است برای ما به ارمغان بیاورد، نیستند. هدف واقعی آن محدودتر است: کمک به ما در مسیر رسیدن به بلوغ نسبی، کاهش رفتارهای اجباری و گاه افزایش خودآگاهی در مواجهه با نمایشنامهی انسان بودن. رواندرمانی نمیتواند دردهای ذاتی زندگی را از بین ببرد، اما میتواند ما را برای رویارویی با آنها با کمی شجاعت و وقار بیشتر، تجهیز کند.
دیدگاه خود را بنویسید