آنچه در دوران کودکی برای ما اتفاق افتاده، به طور کلی مهمترین عامل در نحوه عملکرد عاطفی ما به عنوان بزرگسال است. بنابراین، جای تعجب و تأسف است که چقدر کم از گذشته را به درستی به یاد می آوریم. ما میتوانیم حقایق اساسی و چند اتفاق را به خاطر بیاوریم، اما در درک جزئیات، با احساسات درونی، اینکه چگونه شخصیت و شرایط سالهای اولیه روی حال ما تأثیر میگذارد، اغلب مبتدی هستیم یا صرفاً نسبت به نگاهی دقیق به گذشته تردید و انکار داریم. در بسیاری از موارد، صحبت از «فراموشی ارادی» اغراق نخواهد بود.
تمایل به فراموش کردن آسیب های اولیه دوران کودکی به راحتی قابل درک است. تصور اینکه رویدادهای مدتها دور بتواند بر بخش عمدهای از احساسات و اعمال ما در حال حاضر تأثیر بگذارد، غیرمحتمل و همچنین تحقیرآمیز به نظر میرسد. جبرگرایی روانشناختیِ صریح و کلیشهای، امیدهای ما را برای زندگی با آزادی شکوهمندانهی بزرگسالی از بین میبرد. فرض اینکه شخصیت ما ممکن است تحت تأثیر حوادثی که قبل از پنج سالگی رخ داده، شکل گرفته باشد، از برخی جهات ناامیدکننده و حتی سادهلوحانه به نظر میرسد. ما دوست داریم خلق و خوی خود را بر اساس اتفاقات حال حاضر توجیه کنیم. اگر نسبت به کسی احساس خشم داریم، میخواهیم دلیل آن فرد باشد، نه چیزی که سه دهه پیش ما را بیش از حد مستعد چنین رنجشهایی کرده است.
نگرش احساساتی به گذشته و فراموشی سختیها
ما تمایل داریم نگرشی احساساتی نسبت به گذشته اتخاذ کنیم که بسیار بیشتر به استثنائات دلپذیر گاه به گاه توجه دارد تا به هنجارهای چالشبرانگیزتر. عکسهای خانوادگی، که تقریباً همیشه در لحظات شادتر گرفته میشوند، این فرآیند را هدایت میکنند. به احتمال بسیار زیاد، عکسی از مادر در کنار استخر با لبخندی شبیه یک دختر جوان سرخوش، بیشتر وجود دارد تا عکسی از او که با عصبانیت درِ پشتی را به هم میکوبد و از بدبختی زندگی زناشوییاش فریاد میزند؛ عکسی از پدر با خوشحالی در حال اجرای یک تردستی با ورق وجود دارد، اما هیچ مدرک تصویری از سکوتهای طولانی و آزاردهنده او در وعدههای غذایی ثبت نشده است. ویرایش زیادی در جریان است، ویرایشی که از هر طرف تشویق میشود.
با افزایش سن، ما به طور طبیعی به جهان از دید یک بزرگسال نگاه میکنیم، به جای اینکه تلاش کنیم تا دیدگاه خاص و عجیب یک کودک را بازیابی کنیم. برای هر فرد بزرگسالی، بدیهی است که یک کودک سه ساله که در رستوران عصبانی میشود، باید به عنوان موجودی آزاردهنده، نمایشیکار و بی ادب محکوم شود. اما این عمدتاً به این دلیل است که ما نه تشویقی برای بازسازی دنیای درونی عجیب و غریب یک فرد کوچک داریم (دنیای درونی که زمانی مال خودمان بود) و نه همدردیای برای این کار. دنیایی که در آن او ممکن است احساس خستگی و سردرگمی کند، از این بترسد که غذای ناآشنایی به او تحمیل شود، یا به دلیل اینکه کوچکترین فرد در یک اتاق غذاخوری بزرگ و غمانگیز، دور از خرگوش اسباب بازیاش که به اشتباه در اتاق بالا جا مانده، احساس تنهایی و تحقیر کند.
زمانی که بزرگسالی در طول یک تماس تلفنی کاری یک ساعته برای حفظ سکوت، درِ آشپزخانه را قفل میکند، از دیدگاه کودک خردسالی که در آن طرف در قرار دارد، تصور چنین صحنهای به دور از حالت عادی است. برای این کودک، این محرومیت بیپایان ممکن است دلیلی بر ناپدید شدن ناگهانی و مرموز هر چیز خوب و مهربان تلقی شود. درک این موضوع که چقدر از شخصیت ما تحت تاثیر وقایعی (از دیدگاه بزرگسالان) تقریبا خندهدار اما عمیقا قدرتمند شکل گرفته است، برای ما دشوار است.
مسئله صرفا فراموش کردن گذشته نیست. ما میتوانیم در اصل به فضاهای احساسیای که زمانی در آن زندگی میکردیم، بازگردیم. اما دلایل عمیقتری وجود دارد که باعث میشود خاطرات را کنار بگذاریم و به طور فعال از بازنگری در تاریخچهمان امتناع ورزیم.
ما از خودمان دوری میکنیم زیرا بخش زیادی از آنچه میتوانیم کشف کنیم، بالقوه دردناک است. ممکن است بفهمیم نسبت به افرادی که قرار بوده دوستشان داشته باشیم، خشمگین و آزرده بودهایم. ممکن است متوجه شویم چقدر به دلیل اشتباهات و قضاوتهای نادرست، احساس ناکافی بودن و گناه داشتهایم. ممکن است دریابیم که با وجود تمایل به انسانهای شایسته و قانونمدار بودن، خیالاتی را در سر میپروراندیم که در جهت انحرافی و غیرعادی قرار داشتند. ممکن است متوجه شویم که روابط و مشاغل ما تا چه حد تهوعآور به سازش کشیده شده و نیاز به تغییر دارند.
ما نه تنها چیزهای زیادی برای پنهان کردن داریم، بلکه دروغگویان ماهری هم هستیم. این بخشی از تراژدی انسانی است که چنین خودفریبکاران طبیعیای هستیم. فنون ما متعدد و تقریباً نامرئی هستند.
ما معتاد میشویم. نه به هروئین یا ویسکی، بلکه به فعالیتهای بیضرر و روزمرهای که هیچ زنگ هشدار یا شکی را برنمیانگیزند. ما به چک کردن اخبار، مرتب کردن خانه، ورزش کردن یا شروع پروژههای جدید در محل کار اعتیاد پیدا میکنیم. برای دنیا، ممکن است به نظر برسد که ما فقط در حال کارآمد بودن هستیم، اما سرنخ اجبار و وسواس ما در انگیزههایمان نهفته است.
ما اخبار را چک میکنیم تا جلوی مواجه شدن با خودمان را بگیریم؛ ما برای شرکت کار میکنیم تا جایگزینی برای کار روی روح خودمان داشته باشیم. آنچه به درستی اعتیاد را نشان میدهد، کاری نیست که فرد انجام میدهد، بلکه روش انجام آن برای اجتناب از مواجهه با خود است. هر زمان که وابستگی جنونآمیزی به چیزی - هر چیزی - برای سرکوب احساسات تیرهتر و آزاردهندهترمان پیدا میکنیم، معتاد هستیم.
ما با بسیار خوشحال بودن دروغ میگوییم. به نظر تقریبا از خوشبختی قابل تشخیص نیست. اما خوشحالی پرخاشگرانه با کیفیت خوشبینانهی بیرحم و اصرارآمیزش، ارتباط بسیار کمی با رضایت واقعی دارد. فرد بسیار خوشحال فقط نمیخواهد حال خوش باشد؛ او نمیتواند تحمل کند که به هر نحوی غمگین باشد، چرا که احساسات زمینهای ناامیدی و اندوه خودش کاوش نشده و بالقوه طاقتفرسا هستند.
با حمله و تحقیر آنچه دوست داریم اما به دست نیاوردهایم، دروغ میگوییم. ما افرادی را که زمانی میخواستیم دوستمان باشند، مشاغلی را که امیدوار بودیم روزی داشته باشیم و زندگیهایی را که سعی داشتیم تقلید کنیم، رد میکنیم. ما چیزی را که یک هدف مطلوب اما آزاردهنده و دستنیافتنی برای ما معنی میداد، بازتعریف میکنیم تا مجبور نباشیم فقدان آن را به درستی ثبت کنیم.
ما از طریق یک بدبینی کلی دروغ میگوییم که آن را به سمت همه چیز و همه کس هدایت میکنیم تا بدبختی در مورد یک یا دو چیز خاص را دفع کنیم. میگوییم که همه انسانها وحشتناک هستند و هر فعالیتی به خطر افتاده است تا دلیل خاص درد ما جلب توجه و احساس شرم نکند.
با وانمود کردن به اینکه از آنچه واقعا هستیم سادهتر هستیم و اینکه روانشناسی زیاد ممکن است سر و صدا و مزخرف باشد، دروغ میگوییم. ما برای دفع نشانههای پیچیدگی دست و پا گیر خودمان، به نسخهای از عقل سلیم قوی تکیه میکنیم. ما تلویحا میگوییم که زیاد فکر نکردن نشانه نوعی هوش برتر است.
در جمع، از ترفندهای تمسخر علیه رویکردهای پیچیدهتر به ماهیت انسان استفاده میکنیم. ما مسیرهای کاوش شخصی را به عنوان چیزهایی بیش از حد تجملاتی یا عجیب به حاشیه میرانیم و تلویحا میگوییم که برداشتن درِ درون نمیتواند هرگز پربار یا محترم باشد. ما از فضای عملی صبح دوشنبه ساعت ۹ برای دفع بینشهای پیچیده ۳ بامداد شب قبل استفاده میکنیم، زمانی که کل تار و پود وجود ما در برابر پسزمینهای از میلیونها ستاره، پهن شده مانند الماس روی پارچهای مخمل سیاه، زیر سوال رفت. با به کارگیری نگرشی از عقل سلیم پرشور، تلاش میکنیم لحظات آشفتگی بنیادین خود را به جای اینکه آنها را به عنوان رویدادهای اصلی درک کنیم، انحرافاتی جلوه دهیم.
ما به تمایل قابل درک توسل میجوییم که شخصیتهای ما غیرتراژیک، ساده و به راحتی قابل درک هستند تا بتوانیم حقایق عجیب اما مفیدتر خودِ واقعی و پیچیدهمان را رد کنیم.
حمایت از صداقت عاطفی هیچ ربطی به اخلاقیات عالی ندارد. این در نهایت محتاطانه و خودخواهانه است. ما نیاز داریم کمی بیشتر حقیقت را به خود بگوییم چون برای دروغهایمان بهاي گزافی میپردازیم. از طریق فریبهایمان، خودمان را از امکانات رشد جدا میکنیم. بخشهای بزرگی از ذهنمان را مسدود میکنیم و در نهایت غیرخلاق، تحریکپذیر و دفاعی میشویم، در حالی که اطرافیان ما باید بابت عصبانیت، افسردگی، شادی مصنوعی یا توجیهات دفاعی ما رنج بکشند. غفلت ما از جنبههای ناخوشایند خودمان، وجودمان را خم میکند و به صورت بیخوابی یا ناتوانی جنسی، لکنت زبان یا افسردگی ظاهر میشود؛ انتقام تمام افکاری که اینقدر مراقب بودیم نداشته باشیم. خودآگاهی نه یک تجمل، بلکه شرط لازم برای دستیابی به میزان معینی از سلامت روان و آرامش درونی است.
دیدگاه خود را بنویسید