در لحظات اوج اضطراب و وحشت، گاه یک دوست دلسوز جملهای حکیمانه بر زبان میآورد: "ترس، واقعیت نیست." این گفته، یادآور این نکتهی اساسی است که ترسهای ما همیشه ریشه در واقعیت ندارند و اغلب حاصل افکار و تصورات منفی هستند.
این جملهی کوتاه، سرشار از حکمت، میتواند به طرز مفیدی ذهن آشفتهی ما را به آرامش نسبی هدایت کند. بواسطهی این یادآوری، به تمایز میان واقعیت عینی و احساسِ واقعیت، میان آنچه که حقیقتا در جهان رخ میدهد و آنچه در ذهن ما دربارهی دنیا میگذرد، پی میبریم. فاجعهای که تصور میکنیم در حال وقوع است، شاید بیشتر شبحی در ذهن ما باشد تا مصیبتی در دنیای واقعی.
با این حال، پرسشی اساسی باقی میماند: اگر ترس یک واقعیت نیست، پس چیست؟ چرا تا این حد بر ذهن ما چیره میشود؟ و چرا زندگی ما را تباه میکند؟
واکنشهای ترس پایدار و افراطی: واکاوی سایههای گذشته
واکنشهای ترس پایدار و اغراقآمیز که ابعاد آنها به طور نامعقول گسترده شده و بر کل زندگی فرد سایه میافکنند، تحت عنوان «ترسهای سایهای» قابل طبقهبندی هستند. این الگوهای رفتاری بازتابهایی از تجربیات هولناک و سرکوبشدهی دورهی کودکیاند که همچنان بر بخش وسیعی از زندگی بزرگسالی فرد تأثیر میگذارند. هستهی مرکزی این ترسها، رویدادهای دردناکی است که به درستی کشف، درک، ابراز، پردازش و در نهایت رها نشدهاند. بخشی از این ناتوانی ناشی از فقدان حمایت برای کاوش در دنیای درونی و بخشی دیگر ناشی از وفاداری فرد به مراقبتکنندگان دوران کودکی است که تمایل دارد تصویری مثبت از آنها حفظ کند.
قطعاً شناخت ترسهای اولیهی ما امکانپذیر است. کاوش نظاممند و تحلیلیِ موضوعات ترسآور در زمان حال، میتواند سهم قابل توجهی در درک ریشههای این ترسها داشته باشد. ساختار نگرانیها و دلهرههای فعلی ما، سرنخهایی ارزشمند دربارهی تجربیات دورهی کودکی و منشأ ترسهای اولیه به دست میدهد.
تصور کنید که دائماً از این میترسیم که در محل کار اشتباهی کردهایم و تکفیر شده و به جهنم رانده میشویم. یا اینکه از گروه اجتماعی خود طرد شویم. یا اینکه تمایلات جنسیمان را به کسی ابراز کردهایم که با خشم و وحشت روبرو شود.
ذهن به طور طبیعی تمایلی به کاوشهای درمانی درونی ندارد؛ به سادگی، هر ترسی را یک واقعیت تلقی میکند. اما حق داریم که به این نتیجهگیریهای عجولانه پایان دهیم و ذهنمان را برای تحلیل صبورانهی نگرانیهای خود آموزش دهیم.
برای درک بهتر ترسهای امروز، میتوانیم آنها را با ترسهای کهنتر تطبیق دهیم:
- آیا هرگز تلاش به انجام کاری خلاقانه و بدیع کردهایم که با خشم و عصبانیت مواجه شود؟
- آیا هرگز از یک گروه اجتماعی طرد شدهایم؟
- آیا هرگز تمایلات یا کششهای اولیهای (غریزی) را بروز دادهایم که به شکل خشونتآمیزی مورد نکوهش قرار گرفته باشد؟
سرنخها ممکن است به سطح آگاهی ما بیایند:
- شاید در رابطه با پیشنهادهای بازیگوشانهی دوران کودکی، تجربهای با خشم مادرمان داشتهایم.
- شاید خواهر کوچکمان به طرز ویرانگری، توجه والدین به ما را کم کرده باشد.
- شاید پدرمان واکنش نامناسبی به کشفهای اولیهی ما در مورد تمایلات جنسیمان نشان داده است.
در روانشناسی، حقیقت بنیادینی وجود دارد: دردهای ما خواهان شناخته شدن هستند. هر چه تحمل یا درک آنها برای ما دشوارتر باشد، به همان میزان به مشکلات حال حاضر که شباهتی به آن دردها دارند، چنگ میزنند. تا جایی که دیگر گزینهای جز توجه به آنها برایمان باقی نمیماند. رنجهایی که به عنوان رویدادهای واقعی درک و سوگواری نشدهاند، به صورت علائم و اختلالات عصبی، رنج و آزارمان میدهند.
دیدگاه خود را بنویسید