یکی از دلایل اصلی که پیدا کردن شغل مورد علاقهمان خیلی سخت است، این است که مغز ما بهطور مادرزادی برای تفسیر و درک خود به طرز غمانگیزی نامجهز است. برخلاف اینکه میتوانیم بهسادگی از خودمان بپرسیم که چه غذایی دوست داریم، نمیتوانیم بنشینیم و بهطور مستقیم از خودمان بپرسیم که دوست داریم با زندگی کاریمان چه کار کنیم. با بررسی، "ما" عقب میکشد، ساکت و تکهتکه میشود. در بهترین حالت، ذهن عمیقتر ما سیگنالهای مقطعداری در مورد چیزهایی که برایمان جذاب یا آزاردهنده است، ارسال میکند. ممکن است خودمان را در حال گفتن این جملهها بیابیم: "میخواهم کار خلاقانهای انجام دهم" یا "نمیخواهم زندگیام را وقف شرکت کنم"، "دوست دارم تأثیری بگذارم" یا "کار معناداری میخواهم."
چنین آرزوهایی شاید منطقی باشند، اما به دلیل نداشتن تعریف دقیق، جسورانه هم هستند. نداشتن یک برنامه محکم به سرعت ما را تحت پوشش برنامههای دیگران قرار میدهد.
احتمالاً خودمان و ذهنهای فوقالعاده کندمان را سرزنش میکنیم. اما ناتوانیهای ما منحصر به فرد نیست. ما فقط در یک لحظهی بهخصوص استرسزا، با یک مشکل اساسی در اندیشه بشری مواجه میشویم. ذهن ما بهراحتی به سوالات مستقیم پاسخ نمیدهد. اگر کسی بخواهد از ما بپرسد که عشق واقعاً چیست یا دوستی چه معنایی دارد، همین پاسخهای شکسته و تکهتکه ظاهر میشود. ممکن است گیج و مضطرب شویم. به احتمال زیاد نمیتوانیم به تجزیه و تحلیلهای عقلانی برسیم، با وجود یک واقعیت مهم و اساسی: ما مطمئناً ایدههای زیادی در مورد ماهیت عشق و دوستی داریم، زیرا نمونههای زیادی از آنها را تجربه کردهایم.
ما الزاما از قبل مقدار زیادی اطلاعات مرتبط برای رسیدن به بینشهای عمیق و گسترده در اختیار داریم. ما مقدار زیادی افکار و احساسات زودگذر داشتهایم، موقعیتهای خوب و بد را پشت سر گذاشتهایم که میتوانند پاسخهای عمیقی به ما بدهند. با این حال، اینها به راحتی مانع میشود که تجربیات ما به پاسخهای محکمی تبدیل شوند. مشکل این است که ایدههای ما اغلب در ذهنمان پراکنده رها شدهاند. نتوانستهایم آنها را جمعآوری، غربال و مرتبط کنیم و تغییرات آنها را بررسی کنیم. نه زمان و نه انگیزهای برای این کار نداشتهایم که فکر کنیم هر کدام به ما چه میگویند و همه آنها در کنار هم چگونه عمل میکنند. با این حال، اگر احساس میکردیم از نظر فکری چابکتر و با اعتماد به نفستر هستیم، همه ما میتوانستیم به دیدگاههای بسیار ارزشمندی برسیم (افرادی که ما آنها را نویسندگان بزرگ مینامیم، در نهایت افرادی هستند که میدانستند چگونه از تور پروانهای برای به دام انداختن افکار زودگذر، سبکبال و خجالتی خود استفاده کنند).
چیزهای زیادی وجود دارد که بدون اینکه بدانیم آنها را بلدیم - زیرا در هنر جمعآوری و تفسیر تجربیات خود آموزش ندیدهایم. یک شهر زیبا چه شکلی است؟ تعطیلات ایدهآل چیست؟ یک گفتگوی خوب چگونه پیش میرود؟ ممکن است این سوالات دلهرهآور به نظر برسند، اما ما از قبل پاسخ آنها را داریم - زیرا همه ما در جایی درون خاطراتمان، خاطرات احساس خوب را در قدم زدن در خیابانهای یک پایتخت، یا باز شدن حواسمان در یک اقلیم جدید، یا گسترش یافتن همدردیمان سر یک میز با دوستان، در خود جای دادهایم. باور ما به اینکه نمیدانیم صرفاً نشانهای از گرایشهایمان برای دستکم گرفتن تواناییهای خودمان است. ما با تعجب معمولاً این واقعیت را نادیده میگیریم که درون خودمان از قبل قدرت پرداختن به بزرگترین مسائل وجودی را داریم.
اما به جای کاوش درون، از ترس و عادت به کلیشههایی پناه میبریم که به گمانمان به درستی احساساتمان را بیان نمیکنند و در عین حال حس میکنیم احساسات واقعیمان جایی در قالبهای پیشزبانی گره خورده پنهان شدهاند. با این حال، امیدواریم که فرد سؤالکننده ما را رها کند و سراغ فرد دیگری برود تا او احساس ناتوانی کند.
بنابراین، در نهایت، ناتوانی ما در دادن پاسخی مستقیم و واضح به این سوال که دوست داریم با زندگی کاریمان چه کار کنیم، چیز عجیب و غریبی نیست (و در نتیجه نباید نگران آن باشیم). این فقط یک نمونه دیگر از ضعف غیرمعقول و عدم اعتماد به نفس ماهیچه تفکر انتقادی ذهن ماست.
از آنجایی که ذهن ما به راحتی به برنامههای شغلی نمیرسد، در حالی که اغلب مواد اولیهی چنین برنامههایی در آن وجود دارد، باید زمانی را به جمعآوری آگاهانه شواهد مرتبط، ایجاد یک کتابخانه برای آنها، بررسی و تحلیل دقیق آنها اختصاص دهیم تا اطمینان حاصل کنیم که افکار پراکنده و برداشتهای زودگذر حسی بتوانند روزی به گزارههای واضحی تبدیل شوند. انجام این کار ممکن است پیچیدگیهایی داشته باشد (به زودی به آنها خواهیم پرداخت)، اما مانع اصلی برای شروع، احساس مالیخولیایی است که حتی انجام چنین کاری را عجیب و غیرضروری جلوه میدهد. جستجو برای درک شخصیت کاری ما باید با اذعان اولیه به ابهام ذاتی و نازکنارنجی بودن ذهنمان آغاز شود - بدون اینکه تسلیم این حس شویم که گرایشهای ذهنی پنهان ما شرمآور یا نشاندهنده نوعی ضعف فردی هستند.
هنگام پاسخ به این سوال که بهعنوان شغل چه کاری میتوانیم انجام دهیم، باید اعتماد به نفس داشته باشیم که بدانیم بخشهای زیادی از یک پاسخ درست، از قبل درون ما وجود دارد. اما بهترین راه برای پیش رفتن این نیست که خیلی زود به دنبال نتیجه باشیم، زیرا دادههایی که میتوانند به پاسخ کمک کنند، معمولاً به درستی در درون ما بررسی یا برچسبگذاری نشدهاند؛ ماهیت خود و پتانسیلشان برای راهنمایی ما را نمیدانند و باید از تارهای اشتباه و فراموشی رها شوند. ما باید با صبر و حوصله به این اعتماد داشته باشیم که از قبل اطلاعات و تجربیات زیادی را کسب کردهایم که برای تعیین نوع کاری که باید انجام دهیم مرتبط هستند، اما آنها به شکلی درآمدهاند که به طور خودکار آنها را تشخیص نمیدهیم یا درک نمیکنیم. این اطلاعات، تا جایی که وجود داشته باشند، ممکن است فقط در آن نشانگرهای عالی استعداد شغلی رمزگذاری شده باشند: احساسات متمایز لذت، اشتیاق یا بیزاری در ارتباط با بسیاری از کارها و چالشهای نسبتاً کوچک که به نظر میرسد کاملاً از هر چیزی شبیه یک شغل پردرآمد هستند.
به طرز متناقضی، معمولاً افکار مستقیم گذشته ما در مورد کار نیستند که بیشتر به سمت کارهای جدید و رضایتبخشتر راهنماییمان میکنند. ما به دنبال کاری هستیم که بتوانیم دوستش داشته باشیم، نه کاری که انجام دادهایم - بنابراین، قبل از اینکه خیلی سریع به سمت تدوین یک برنامه شغلی پیش برویم، باید چیزهای زیادی در مورد چیزهایی که دوست داریم و دلیل آن بدانیم.
شاید بتوانیم با تمرکز بر آن انبار بینشهای اتفاقی شغلی، یعنی دوران کودکی، شروع کنیم. در طول این سالهای طولانی، چه زمانی احساس هیجان خاصی داشتیم؟ باید به ذهنمان اجازه دهیم آرام شود و کوچکترین و جزئیترین جزئیات را رها کند. شاید به طور قشنگ روی کف اتاق خواب، در خانه قدیمی (باید هشت ساله بودیم) دراز کشیده بودیم و تکههای کاغذی را از یک پد رنگی برش میدادیم و نوارهای متناوب را مرتب میکردیم. گاهی اوقات فقط دوست داشتیم خطوط مستقیم روی یک تکه کاغذ خالی بکشیم. شاید ژاکت پشمیای بود که به آن به طور خاص واکنش نشان میدادیم، روی آن حلقههای زردی داشت؛ یا واقعاً دوست داشتیم دور بوتههای زاغ در باغ هتلی که گاهی در کودکی در آن اقامت میکردیم بدویم؛ یا اینکه وقتی اتاق خوابمان کاملاً مرتب بود، خیلی خاص بود. شاید (در مدرسه) برایمان وحشتناک بود که مجبور میشدیم یک پروژه مشترک انجام دهی م و همکار تعیینشده ایدههای ما را در مورد اندازه و شکل کار نهایی یا ترتیب اسلایدها قبول نمیکرد. یا از اینکه برخی افراد همیشه موهای خود را با دقت برس میکشیدند متنفر بودیم، یا از زمانی که با یک دوست در مورد یک جزیره خیالی در دریاچه گفتگو میکردیم، لذت میبردیم.
ما فقط نباید گذشته را بررسی کنیم. همچنین باید شروع به جمعآوری و تجزیه و تحلیل احساسات خود در زمان حال کنیم. از آنجایی که ذهن به شدت مستعد پاک کردن زندگینامه نوپای خود به شکل هر چند ساعت یکبار است، باید یک دفترچه یادداشت در دسترس داشته باشیم تا بتوانیم احساسات را به دام بیندازیم و سپس بعداً به آنها بازگردیم و سعی کنیم با سایر تجربیاتی که ثبت کردهایم ارتباط برقرار کنیم. باید با صبر و حوصله یک پرندهشناس که در باتلاق منتظر دیدن یک پرنده مهاجر کمیاب است، پیش برویم.
شاید نویسندگان از جمله افرادی باشند که روش دقیقی برای جمعآوری دادهها را با بیشترین مهارت پیشگام بودهاند. تقریباً همه این افراد دفترچه یادداشت خود را نگه داشتهاند، نه به خاطر اینکه احساساتشان وسیعتر از ما بود (احساسات مداوم همگانی هستند)، بلکه به خاطر اینکه فهمیده بودند افکار ظاهراً جزئی آنها چقدر با ارزش است - و چقدر از هزینههای ناشی از تمایل فراموشیجوی مغز ما آگاه بودهاند.
تا اینجا احساسات را گردآوری کردیم. اما گام بعدی چیست؟ ذهن باید بر اساس این احساسات ارتباط برقرار کند و تعمیم دهد، با این حال به خاطر داشته باشیم که دلالتهای این احساسات تقریباً همیشه غیرمستقیم هستند. مثلاً لذت خواندن مجله نباید به طور خودکار به معنای تلاش منطقی برای کار در یک مجله باشد. برای اینکه به طور دقیق طیف واقعی گزینههای پیش رویمان را آشکار کنیم، باید رضایتهایمان را کمی دقیقتر بررسی کنیم. وقتی به درستی به آنها توجه کنیم، معمولاً لذت خواندن مجله حاوی نکاتی از مشاغلی است که فراتر از انتشارات عمومی گسترده میشود: شاید جذب نوع کاغذ، یا عکسهای داخلی، یا لحن در صفحات حوادث، یا فضای پویای پیام سردبیر باشیم که قول میدهد خلائی در سابقه کاریمان را پر کند. ممکن است این لذتها هنگام خواندن مجله بهوجود بیایند، اما لزوماً ارتباط خاصی با مجله ندارند. تجزیه و تحلیل اولیه ما ممکن است به سرعت از معنای واقعی احساساتمان رد شود و ما را به مسیرهای کاملاً غلطی بکشاند. با اینکه اطلاعات مرتبط با هدایت ما ممکن است اتفاقاً در شمارههای قدیمی مجلهای ظهور پیدا کرده باشد، در واقع، احساسات ما پس از غربالگری مناسب، ممکن است ما را به سمت شغلی سوق دهد که هیچ ارتباطی با مجله نداشته باشد: شاید برای کار در یک فروشگاه لوازمالتحریر، یک مطب رواندرمانی یا یک استودیوی طراحی صنعتی مناسبتر باشیم.
به همین دلیل است که برای مدت طولانی نباید با خودمان یا دیگران درباره مشاغل خاص فکر کنیم - و در عوض باید روی ویژگیهای درون مشاغل تمرکز کنیم. نباید به نتیجهگیریهایی مانند "طراح گرافیک" یا "معلم" بپردازیم، بلکه تا جایی که ممکن است به لذتهای موجود در مشاغل بچسبیم که با کلماتی مانند: نظم، رهبری، معنا، آرامش، کار تیمی… توصیف میشوند.
در این مرحله نیاز به برانگیختن یک گفتگوی درونی داریم. در طی این مسیر، یک طرف ذهن باید با سخاوت اما مصرانه از طرف دیگر سؤال کند. خودِ مشاهدهگر باید از خودِ احساسگر بپرسد: "پس این را دوست داشتی، واقعاً چه چیزی در این تجربه تو را خوشحال کرد؟ آیا به همه چیز مربوط بود یا چیزی خاصتر بود؟ آیا میتوانی با جزئیات بیشتری توضیح دهی؟" و خودِ احساسگر میتواند بگوید: "نمیدانم، مطمئن نیستم. فقط خوب بود." و خودِ مشاهدهگر میتواند پاسخ دهد: "دوباره تلاش کن. اشکالی ندارد که مطمئن نباشی، ما از رویکرد دیگری استفاده خواهیم کرد. یادت میآید آن بار؟ چیزی کمی شبیه این بود اما کاملاً یکسان نبود. بیا آنها را مقایسه کنیم." و به تدریج، نکات اولیه، بخشهایی از اطلاعاتی را که در مورد آنچه واقعاً ما را خوشحال یا ناراحت میکند در اختیار ما قرار میدهند و در نتیجه ما را کمی به جلو میبرند تا بفهمیم در حالت ایدهآل باید در چه نوع کاری باشیم و آیا میتوانیم یا نه.
باید بیاموزیم که چگونه بینشهای پنهان شده در حرکات ظاهراً ناچیز رضایت و ناراحتی پراکنده در زندگی را کشف کنیم.
هنگامی که متوجه شویم ذهن ما واقعاً چقدر مبهم است - و اینکه جمعآوری پاسخها به سوالات پیچیده اما بسیار مهم در مورد آینده چقدر برای ما دشوار است - میتوانیم دیدگاه جدیدی به دست آوریم. ما شروع به درک این موضوع میکنیم که تحلیل شغلی ما زمانبر خواهد بود، مراحل زیادی دارد، تلاش برای رسیدن به یک پاسخ فوری میتواند نتیجهی معکوس داشته باشد - و اینکه کشف کردن اینکه یک فرد با زمان محدود خود در زمین چه کاری باید انجام دهد، یک کار عجیب و باشکوه، ظریف و نجیبانه است.
تمرین
گاهی اوقات افکار ما در مورد نوع کاری که دوست داریم انجام دهیم بسیار کلی هستند. ممکن است به چیزهایی مانند این برسیم:
- دوست دارم کار خلاقانهای انجام دهم.
- کمی سفر میتواند خوب باشد.
- میخواهم کمی پول دربیاورم.
- کار مشاورهای عالی است، اما نگرانم که کسلکننده باشد...
- شاید کار کردن برای یک مجله برای مدتی سرگرمکننده باشد...
- سیاست؟ آیا دیوانهکننده است؟
- نگران دستور گرفتن هستم.
- به جنبش حقوق مدنی علاقه دارم.
- گوینده رادیوییای هست که خیلی دوستش دارم...
گام 1
لیستی بدون محدودیت برای خودتان تهیه کنید. به خود اجازه دهید گیج شوید، منحرف شوید و خیالپردازی کنید.
گام 2
متوجه مبهم بودن لیست خود شوید، اما وحشت نکنید. نباید از عجیب بودن ریشههای تصمیمات شغلیمان خجالت بکشیم. اصلاً اشکالی ندارد که اولین ایدههای ما به صورت تکهتکه، پراکنده و بدون تمرکز ظاهر شوند.
گام 3
پشت هر یک از موارد موجود در لیست شما، چیزی به نام «نقاط هیجان» وجود دارد - تجربیاتی که منجر به این ایدهها شد. ممکن است هنگام فکر کردن به هر مورد، تصاویر یا صحنههای خاصی به ذهن شما خطور کند. به عنوان مثال، زمانی که به رفتن به عرصه «سیاست» فکر میکنید، خود را در حال سخنرانی میبینید - تصویری مرتبط با یک خبر از پارلمان که زمانی دیدهاید.
برای هر مورد در لیست خود، تجربیات کلیدی پشت آن یا تصاویر ذهنیتان را شناسایی کنید. برخی از نقاط هیجان ممکن است کاملاً عجیب به نظر برسند و کوچک و حتی وسواسگونه. اما ادامه دهید.
مثالها:
- به نمایشگاه ماتیس رفتم و فیلمی از بریدن چیزها توسط او دیدم.
- کاری که بیل و ملیندا با پشهبندها در اوگاندا انجام دادند، خیلی باحال بود…
- درباره عمارتی با یک سرآشپز مقیم خواندم و فکر کردم زندگی در آنجا چقدر عالی خواهد بود.
- هنوز بسیاری از بچههای کشورم کسی را برای مراقبت ندارند.
- در این مستند مد درباره ووگ، آدمها خیلی باحال به نظر میرسیدند، خیلی متفاوت از پدر و مادرم.
- عاشق شهر لاهه بودم و دیدن خانههای آجری فوقالعادهای را تجربه کردم.
- با تیمی با شکوه سفر کردن، ماشینی که در فرودگاه منتظر است، مشاوره به مدیران عامل.
گام 4
یکی از اشتباهات فکری رایج ما، برچسبگذاری غلط علایقمان است. ما اغلب از پایههای بسیار سست به نتایج بزرگی میرسیم.
ممکن است به دنیا بگویید که شغل مشاورهای میخواهید، اما حقیقت این است که از ایده پرداخت هزینه غذا و ماشینی که منتظر شما در فرودگاه باشد، هیجانزده میشوید. علاقه واقعی با برچسب اشتباه نامگذاری شده است.
به دیگران و خودتان میگویید که شغل مجلهای میخواهید، اما علاقه واقعی شما خاصتر و فردیتر است: از جذابیتی که در یک مستند درباره یک عنوان مد دیدهاید هیجانزده شدهاید، اما این جذابیت در واقع در مکانهای بسیار بیشتری نسبت به یک مجله وجود دارد.
لیستی که در مرحله 3 و مرحله 1 ساختید را مقایسه کنید. نتیجهگیریهایی را که از تجربیات اولیه و اعمال تخیل خود به دست آوردهاید، ببینید. به دنبال هر گونه برچسبگذاری غلط باشید.
گام 5
یکی از اشتباهات رایج ما، تحلیل نکردن هیجان یا انگیزه اولیه است. ما نمیتوانیم دقیقاً بیان کنیم که به چه چیزی علاقه داریم.
رویای کار به عنوان گوینده رادیو (مشابه قهرمانتان) میبینید، اما هیجان واقعیتان دربارهی چیست؟ در واقع، شما عاشق گفتگو و جستجوی خرد برای زندگی بهتر هستید - که ربطی به رادیو ندارد.
احساس میکنید بسیاری از کودکان مورد مراقبت قرار نمیگیرند - که به طور خاص با دیدن یک مستند در اینباره تحت تأثیر و ناراحت شدید. وقتی عمیق میشوید که این احساس واقعاً برای شما چیست، متوجه میشوید که به دریافت کمکهای درست برای داشتن روابط خوب برای افراد اهمیت میدهید: نگرانیای که میتواند در بسیاری از زمینههای کاری دنبال شود.
فهرست تجربیات و تصاویر زیربنایی خود را مرور کنید و با جزئیات بیشتری توضیح دهید که واقعاً برای شما چه معنایی دارند: چرا به این شکل تحت تأثیر یا هیجانزده شدید؟ دقیقتر بیان کنید که در هر مورد به چه چیزی اهمیت میدهید.
نتیجهگیری
وقتی علایق خود را بهتر میشناسیم، یکی از اتفاقاتی که ممکن است بیفتد این است که ایدههای اولیهمان در مورد اینکه دوست داریم چه کاری انجام دهیم، بازنگری میشوند - و گاهی کاملاً کنار گذاشته میشوند. به همین ترتیب، وظیفه تجزیه و تحلیل تجربیات و تصاویر ذهنی میتواند به ما کمک کند تا واقعاً آنچه را میخواهیم بیان کنیم. شفافسازی انگیزهها میتواند ما را به سمتهای جدید و بهتری هدایت کند.
دیدگاه خود را بنویسید