در بیشتر طول تاریخ، دلایلی که مردم بچهدار میشدند، ارتباط کمی با خود بچهها داشت. آنها بچه میآوردند چون به نیروی کار اضافی در مزرعه نیاز داشتند، یا چون کسی را میخواستند که در پیری از آنها مراقبت کند؛ چون از قضاوت جامعه میترسیدند، چون خدا دستور به زایمان میداد، یا چون میخواستند تداوم کار خانوادگی یا ملت را تضمین کنند. خود کودک، با طبیعت و نیازهای منحصر به فردش، با آرزوهای خاص خود برای تحقق بخشیدن، معمولاً آخرین چیزی بود که کسی به آن فکر میکرد. وقتی کودک از راه میرسید، اغلب با کمی بهتر از یک حیوان با او رفتار میشد؛ احتمال زیادی وجود داشت که جوان بمیرد و تا زمانی که ثابت نمیکرد زنده میماند، نادیده گرفته میشد – و مجبور بود به جای کاوش و پرسشوگو، اطاعت کند و گوش دهد. ممکن بود وجود داشته باشد، اما به هیچ وجه در مرکز زندگی نبود.
جهان مدرن این نگرش را کاملاً تغییر داده است. ما اکنون در جهانبینی بسیار کودکمحورتر زندگی میکنیم و عمیقاً به رفاه و رشد فرزندانمان بر اساس شرایط خودشان اهمیت میدهیم. هدف ما دیگر تولید انسانهای جدید برای برآوردن نیازهایمان نیست؛ بلکه آوردن آنها روی زمین است تا شکوفا شوند. ما به رشد درونی و امکانات واقعی آنها علاقهمندیم. همانطور که والدین حداقل برای دو نسل تکرار کردهاند، فقط میخواهیم آنها خوشحال باشند.
با این حال، عجیب است که هر چقدر تعهد نظری ما به مراقبت از کودک قوی باشد، در اعمال و روشهایمان تخیل و دقت نامحدودی نشان ندادهایم. تواناییهای ما از آرزوهایمان عقبتر است. ما به کندی اعتماد سادهلوحانه به غریزه را کنار گذاشتهایم، به روشی شهودی برای انجام کارها چسبیدهایم و میتوانیم نسبت به هر فرآیند آموزشی بیش از حد مستقیمی بدبین باشیم. برای بسیاری از ما، تصور اینکه مجبور باشیم در مورد چگونگی گفتگو با یک ۵ ساله یا نحوه کنار آمدن با یک نوجوان افسرده، راهنمایی بگیریم، چیزی توهینآمیز باقی میماند. فرض میکنیم که بدون نیاز به آموزش، راه درست رفتار با فرزندانمان را تشخیص میدهیم. گمان میکنیم که والد خوب بودن چیزی است که احساساتمان ما را در آن راهنمایی میکنند، نه چیزی که بتوانیم برای آن آموزش ببینیم. این مجموعه دروس با این تصور مخالف است.
موضوع به شدت مهم است. دورانی که کودک بهعنوان موجودی در نظر گرفته میشد که اهمیتی نداشت و میتوانست بهمحض مردن فراموش شود، اکنون کودکی بهعنوان دورهای به شدت مهم تلقی میشود که در آن کل تمایلات عاطفی یک فرد شکل میگیرد و شانس داشتن یک زندگی سالم از نظر روانی مشخص میشود. نفرین هومو ساپینس این است که با دورهای طولانی و حساس از بلوغ همراه است. یک کره اسب سی دقیقه پس از تولد میتواند بایستد، یک عقاب طلایی در ۱۲ هفته بزرگ میشود، یک شامپانزه در ۹ سالگی بالغ میشود، اما ممکن است بیست سال یا بیشتر طول بکشد تا یک انسان بتواند تخت خود را مرتب کند یا بدون کمک با زندگی روبرو شود. این باعث میشود گونهی ما بسیار بیشتر از آنچه در پادشاهی حیوانات معمول است، در معرض عجیب و غریب بودن والدین قرار گیرد. احتمالاً خیلی مهم نیست که مادربچه لاکپشت از نظر عاطفی بیتفاوت باشد یا پدر یک عقاب طلایی تمایل به تحقیر کردن داشته باشد. اما گونهی ما اشتباهات والدین را بسیار به دل میگیرد. یک بازهی زمانی نامناسب بین ۱ تا ۹ سالگی میتواند کل زندگی را از تعادل خارج کند؛ یک والد افسرده میتواند برای همیشه انرژی موفقیت را از یک کودک بگیرد.
این حساسیت، ترس همراه با بسیاری از تلاشهای مدرن والدین را توضیح میدهد. برخلاف پیشینیان قرن دوازدهمیشان، والدین امروزی بهخوبی میدانند که انتخابهایشان سر میز شام یا هنگام خواب میتواند یا پایههای سلامت عقل و امید را بنا نهد یا کودک را برای هشت دههی آینده محکوم به رنج کند. با توجه به این شرایط، قابل درک است که برخی از ما به دنبال آموزش سیستماتیک باشیم. معما این است که چگونه انتظار میرود بدون آن بتوانیم از پس تربیت فرزند برآییم، همانطور که بدون گذراندن دوره نمیتوانیم مدار سیاره مشتری یا ماهیت جو مریخ را درک کنیم.
قبل از شروع چنین آموزشی، جرأت کنیم به یک سوال آزاردهنده فکر کنیم: چه تعداد از ما واقعاً باید بچهدار شویم؟ این موضوع تابو به نظر میرسد. فرض جوامع مدرن این است که هر فرد «عادی» باید به دنبال بچهدار شدن باشد و هیچ تلاشی برای توانمندسازی آنها در این زمینه نباید دریغ شود.
با این حال، حکمت ممکن است ما را به مسیری متفاوت هدایت کند. بسیاری از ما لزوماً نمیخواهیم بچه داشته باشیم؛ ما فقط فشار زیادی برای آوردن آنها به دنیا احساس میکنیم. پس از چند سال زندگی مشترک، زوج جوان با سیل سوالاتی مواجه میشوند که چه زمانی قرار است بچهای در راه باشد و اگر تمایلی به آوردن بچه نداشته باشند، مورد قضاوت سخت قرار میگیرند.
با این حال، جامعهای که بهطور واقعی کودکان را دوست داشته باشد، میداند که مهمترین عامل در تامین رفاه کودکان کنار گذاشتن این ایده است که همه باید بهطور خودکار بچه داشته باشند. یک جامعهی خوب باید به وضعیت بدون فرزند و با فرزند به یک اندازه اعتبار بدهد. بهترین روش برای احترام به کودکان، چه آنها که به دنیا آمدهاند و چه آنها که هنوز به دنیا نیامدهاند، پذیرش این است که والد شدن هرگز نباید انتخابی خود به خود باشد، همانطور که عاقلانهترین راه برای اطمینان از داشتن ازدواجهای شاد، رفع انگ مجردی است.
اگر سفر نکردهایم، اگر هنوز نمیدانیم چه میخواهیم، اگر برای ماندن در کنار کسی یا حفظ دوستی پس از جدایی مشکل داریم، اگر خیلی مورد تحسین قرار گرفتن را دوست داریم، اگر علایق واقعی ما در دفتر کار است، اگر هدف زندگیمان شهرت است، اگر بهطور ویژه اهل گوش دادن نیستیم، اگر در حفظ آرامش مشکل داریم، اگر توسط والدین خودمان بهشدت آسیب دیدهایم، باید بهانصاف در مورد همه این مسئله را در نظر بگیریم که آیا واقعاً این کار برای ما مناسب است یا خیر. برخی از بهترین انسانهای موجود والدین ایدهآلی نیستند؛ افراد واقعاً عالی این را در مورد خودشان میدانند و شجاعانه بر اساس این دانش خود عمل میکنند.
در دنیایی بهتر، بخش قابل توجهی از جمعیت، شاید اکثریت جمعیت، بدون فرزند باقی میماندند. آنها زندگی بدون فرزند را هم به اندازه کافی چالشبرانگیز و هم قابل پذیرش میدانستند. وقتی گاهی اوقات تمایل به داشتن فرزند برایشان پیش میآمد، فرصتهای زیادی برای گذراندن وقت با یک بچه به آنها داده میشد. همانطور که موزههای ملی مانع شدهاند که اکثر ما نیاز به مالکیت شخصی شاهکارهای هنری داشته باشیم، همچنین میتوانیم بعدازظهری را با یک گنج کوچک متعلق به شخص دیگری بگذرانیم – و بدین ترتیب هر فشاری یا تمایلی برای داشتن یکی از آنها برای خودمان را کاهش دهیم.
کسانی که واقعاً می خواستند بچه دار شوند، ممکن است به همان شکلی در نظر گرفته شوند که در قرن نهم، اقلیت فداکاری بودند که برای راهبه شدن یا کشیش شدن، آسایش عادی زندگی را پشت سر میگذاشتند. در حالی که فرد در خلوت از بهایی که باید میپرداخت به خود میلرزید، جامعه فداکاری آنها را تحسین میکرد.
در نقاشی فردیناند هودلر، هنرمند سوئیسی، کودک خردسالی روی زانوی مادرش نشسته است. زن با احتیاط مقداری مایع، احتمالاً شیر، از فنجان میریزد. همه کسانی که در موقعیت مشابهی بودهاند، به طور غریزی می دانند که یک کودک در آن سن چه وزنی میتواند داشته باشد، چقدر در آغوش گرفتن او راحت است، موهایش چقدر نرم است، و چقدر لمس کردن او جذاب است. اما والدین علاوه بر این، چند چیز دیگر را نیز میدانند: اینکه این لحظات آرامش عموماً چقدر نادر است، چقدر طول میکشد تا کودک لباس بپوشد، چقدر از پوشیدن کفش تنگخلق میشود، چقدر به دیگری نیاز دارد و چقدر میتواند با گریههای شبانه خواب را بر دیگران حرام کند.
دیدگاه خود را بنویسید