زندگیمان را در محاصرهی آدمهایی آغاز میکنیم که به مراتب بیشتر از آنچه ما میتوانیم، میدانند. برای یک بچهی چهار ساله، یک آدم بزرگ معمولی، معجزهای از هوش سرمد است. آنها میدانند چطور با ماشین رانندگی کنند، به چند زبان سلام و احوالپرسی کنند، با کارت اعتباری غذایشان را حساب کنند و بگویند ناپلئون بناپارت کی بود – اسراری غیرقابل درک برای آدمی که فقط چند تابستان را روی کرهی زمین گذرانده. کل فرایند آموزش رسمی مثل یک تلاش برای عقب نیفتادن به نظر میرسد: از ما خواسته میشود اطلاعات و تکنیکهایی را دریافت کنیم که پدر و مادرها و معلمهایمان با تلاش دهها ساله به دست آوردهاند. یک فرضیهی مرکزی در ذهنهای در حال رشدمان ریشه میدواند: ما نمیدانیم، اما آنها میدانند.
وقتی به بزرگسالی میرسیم، نسخهی مهربانتری از احترام فطریمان در تمایلمان به اعتماد به متخصصان نشان داده میشود. ما نمیدانیم چه بررسیهایی روی کیفیت آب آشامیدنی خانگی انجام میشود، اما مطمئن هستیم افرادی که مسئول مخازن هستند میدانند چکار میکنند و بنابراین میتوانیم بدون پرسش یا اضطراب، یک لیوان آب از شیر آشپزخانه بنوشیم. نمیدانیم یک هواپیما برای سفر بیخطر از دبی به سنگاپور چقدر سوخت نیاز دارد، اما به افرادی که ایرلاین را اداره میکنند اعتماد داریم و به همین خاطر میتوانیم با خیال راحت روی صندلیهایمان لم بدهیم. در طیف گستردهای از مسائل فنی و علمی، بدون اینکه توانایی مستقلی برای بررسی شواهد یا تسلط بر پیچیدگیهای استدلالها داشته باشیم، شک و تردید را به دیگران واگذار میکنیم. آنها میدانند – و ما خوشحالیم که فرض کنیم حتماً اینطور است.
با این حال، بخش زیادی از اشتباهات زندگیمان را میتوان به گسترش این نوع احترام به حوزههایی نسبت داد که بهطور طبیعی به آنها تعلق ندارد و در آنجا سؤالات و تفسیرهایمان از نیازهایمان را خفه میکند. به احتمال زیاد چیزهای زیادی وجود دارند که در اعماق ذهنمان به شکل مرتباً منطقینبودن، غیرضروریبودن یا غمانگیز بودن نحوهی تنظیم فعلی جهان به نظر میرسد. لحظاتی وجود دارند که احساس میکنیم یک موقعیت را با وضوح بینظیری درک کردهایم یا معضلی را با خردی خواندهایم که به نظر میرسد از درک دیگران به دور است. ممکن است در ساعات غیرمعمول با برداشتی قدرتمند از اینکه چه اتفاقی برایمان خوب و درست است بیدار شویم، اما میدانیم که هیچ حمایتی از هیچکس در حلقهی اطرافیانمان دریافت نخواهیم کرد. در مواجهه با دستاوردهای اصیل یا متضاد ذهن خودمان، موضع پیشفرضمان – شاید بعد از یک لحظهی کوتاه عصیان – این است که اصلاً نمیتوانیم حق داشته باشیم، حتماً دلیلی وجود دارد که اشتباه میکنیم، دیگران بهطور طبیعی چیزهای پیچیده و اغلب تأسفبار را بهتر از ما درک میکنند، فقط به این دلیل که همیشه همینطور بوده است. به نظر ما کاملاً درست نیست، اما نهایتاً این اهمیت دارد؟ بالاخره کسی خواهد دانست…
بخشی از تأثربرانگیزی داستان میلاد مسیح، حتی برای آنهایی از ما که به آن «ایمان» نداریم، اشاره به این است که یک اتفاق بسیار فوقالعاده در عادیترین مکانها رخ داده است. پسر خدا نه در کاخی با خدمتکاران و اثاثیهی طلاکاریشده، بلکه در یک طویلهی کشاورزی در میان حیوانات غران و بوی یونجه و فضله به دنیا میآید. در یک نقاشی قرن پانزدهمی از این صحنه توسط رابرت کمپین، انبار آشفته است، تیرها کج و معوجاند، بیشتر دیوارهای جانبی فروریختهاند، بیرون آسمان ابری است و درختان برهنهاند؛ به نظر میرسد فقط یک روز معمولی دیگر در گوشهای نه چندان جالب توجه از دنیای عادی ماست – و با این حال، همانطور که بینندگان اصلی نقاشی به شدت احساس میکردند، مهمترین لحظه در تاریخ بشر تازه اتفاق افتاده است.
یک نتیجهگیری اخلاقی که ممکن است بتوانیم از این داستان بیرون بکشیم این است که چیزهای بسیار ویژهای، از جمله افکار بسیار خاص، میتوانند تقریباً در هر جایی به وجود بیایند. ایدههای خوب مجبور نیستند در کاخها یا حتی مؤسسات تحقیقات پیشرفته، اتاقهای فکر دولتی یا ذهن استادان برجسته متولد شوند. آنها میتوانند همین الآن برای کسی مثل ما، در آشپزخانه یا در حین خرید پودر لباسشویی یا پست کردن نامه اتفاق بیفتند. دنیای معمولی که در آن زندگی میکنیم از حوزه ایدههای خوب جدا نیست؛ جایی است که ایدههای خوب دائماً به ذهن میرسند، التماس میکنند تا توسط ما پرورش داده شوند تا بتوانند به «بلوغ» برسند.
دور از غرور و تکبر (همانطور که ممکن است فکر کنیم)، بسیاری از ما تحت تأثیر ارزیابی بیش از حد متواضعانه از حق خود برای فکر کردن رنج میکشیم. هرچند ممکن است غیرقابل قبول به نظر برسد، ما با همان قطعهی اصلی «سختافزار» ذهنی کار میکنیم که توسط ارسطو، بودا و شکسپیر استفاده میشد. ممکن است تصور کنیم که سهم عظیم آنها باید نتیجهی فرآیند آموزشی بسیار خاصی یا نوعی «نبوغ» ذاتی باشد. اما ما بیشتر از آنها مطالعه کردهایم و اطلاعات بیشتری داریم و ابزارهای ما مشابه هستند. عنصر حیاتی نه در تجهیزات ذهنی نهفته است و نه در آموزش، بلکه در چیزی که یک فرد میتواند به خودش اجازه دهد باور کند که توانایی انجامش را دارد؛ عامل محدودکننده عزت نفس پایین ذهنی، قرار دارد.
رالف والدو امرسون، نویسندهی آمریکایی قرن نوزدهم، زمانی علیه فرضهای غیردموکراتیک ما از یک طبقهی نخبهی از پیش تعیینشدهی متفکران اعتراض کرد – و سعی کرد به ما یادآوری کند که چقدر با باهوشترین افراد اشتراک داریم. او نوشت: «در ذهن نوابغ، یک بار دیگر – افکار نادیده گرفتهشدهی خودمان را مییابیم.» به عبارت دیگر، به اصطلاح نابغهها افکاری متفاوت از آنچه ما داریم، ندارند. آنها فقط یاد گرفتهاند که ارزش آنها را متفاوت در نظر بگیرند. آنها شجاعت ایستادن پای آنها را داشتهاند، حتی زمانی که این افکار با افکار اکثریت همخوانی نداشته است. این مفهوم که «واقعاً کسی نمیداند» نوعی اعتراض گستاخانه یا انتقامجویانه علیه اقتدار مشروع نیست. اعتماد به نفس برای تصور این است که ممکن است چیزهایی را بدانیم که هنوز وارد ذهن دیگران نشده است، و برای پایبندی و توسعهی بینشهای درخشان حیاتی است.
ما برای مدت زیادی بیش از حد مؤدب بودهایم. بهطرز خطرناکی از تصور اینکه «آنها» ممکن است حتی در نکات کاملاً مرکزی اشتباه کنند، ممانعت کردهایم. مثلاً جرأت نکردهایم فکر کنیم که مدیر یک مدرسه (که در یک دانشگاه برتر دکترا گرفته است) ممکن است در واقع بینش بسیار کمی دربارهی منابع واقعی شکوفایی تحصیلی داشته باشد. یا، در حوزهی معماری، تصور میکنیم اگر ساختمانی جایزهی مهمی را کسب کند، حتماً آیندهی مطلوب ساختوساز را به درستی نشان میدهد، حتی اگر خودمان – بهطور پنهانی – فکر کنیم که این یک فریب تهاجمی است. با اینکه هدف نهایی معماری خوشایند بودن برای مردم است، اما این مسئله را که واکنش خود ما که با دقت غربال شده و بیانشده ممکن است کاملاً مرتبط باشد را نادیده میگیریم.
شیوهی ازدواج، آموزش فرزندانمان، چگونگی ساختاردهی پاداشهای مالی، رویکردمان به تبلیغات، شیوهی گزارش اخبار، همهی اینها بر قوانین غیرقابل انعطاف طبیعت بنا نشدهاند؛ همهی آنها ممکن است برای زیر سؤال بردن و بهبود کاملاً آماده باشند.
مشکل ما پیچیدهتر میشود، چون سیستم آموزشیمان ما را آماده میکند تا احساس کنیم کار درست زمانی که میخواهیم چیزی را درک کنیم، خواندن مطالب دیگران دربارهی آن موضوع است. در این فرآیند، بهطور خودکار از یک منبع بینش بههمان اندازه و اغلب بسیار غنیتر صرفنظر میکنیم: تجربهی خودمان. مثلاً، اگر بخواهیم ماهیت عشق را درک کنیم، ممکن است نیازی به گرفتن مدرک روانشناسی نباشد؛ ما از قبل اطلاعات را در ذهن خود داریم، چون روابطی داشتهایم و بنابراین عشق ورزیدن و مورد عشق ورزیده شدن را در سطحی از غنا میشناسیم که هیچ منبع اطلاعاتی دیگری نمیتواند با آن رقابت کند. ما باید هنر توجه بسیار دقیق به آنچه قبلاً فکر و احساس کردهایم را ستایش کنیم: به یادآوری دقیق و بررسی ظرافتهای احساسات خودمان. برای اینکه واقعاً مسئلهای را درک کنیم، ممکن است لازم باشد، نه به کتابخانه، بلکه به یک پیادهروی طولانی یا حمام آب گرم برویم، دو فعالیتی که در آنها احتمالاً بیشتر از حالت عادی به افکار خودمان میپردازیم.
اگر سعی کنیم چیزهایی را فهرست کنیم که هیچکس نمیداند، معمولاً به مسائل بسیار مبهم میرسیم: ساختار داخلی یک سیاهچاله؛ چگونگی کدگذاری قوانین منطق در مغز؛ هویت واقعی نویسندهی کلاسیک که بهطور متعارف بهنام «سودودونیسیوس» خوانده میشود؛ یا این سوال که بزرگترین عدد اول چیست. با این حال، دقیقتر خواهد بود که بگوییم هیچکس بسیاری از مهمترین چیزها را دربارهی زندگی مدرن نمیداند. فهرست مشکلات حلنشدهی فعلی شامل موارد زیر است:
- چطور ازدواج را به امری عادی برای خوشبختی تبدیل کنیم؟
- چطور شهرهایی به ظرافت و دلربایی مراکز تولوز یا سویل بسازیم؟
- چطور بهدرستی خود را آموزش دهیم؟
- چطور اطمینان حاصل کنیم که در نهایت کاری را انجام میدهیم که واقعاً دوستش داریم؟
- چطور گفتگوهای جالبتر – هم از نظر کیفیت و هم از نظر کمیت – داشته باشیم؟
- چطور بهطور قابل اعتمادی سود را با فضیلت هماهنگ کنیم؟
- چطور خلاقیت خودمان را مهار کنیم؟
مرز دانش دور نیست: در اتاقهای خواب، دور میزهای شام و در خیابانهای محله ماست. بهدور از اینکه بهطور عملی تقریباً همهی چیزهای مهم از قبل شناخته شده باشند، ما بهطور جمعی هنوز دربارهی اینکه چطور برخی از کارهای بسیار اساسی را در زندگیمان انجام دهیم، بسیار نادان هستیم. حوزههای دانش دقیق، حفرههای کوچک – اما بسیار خوشایند – روشنایی در عرصهی وسیعتر و مبهمتر هستی هستند. این نباید باعث ناامیدی، بلکه باید باعث رهایی شود.
برای اینکه به ذهنهایمان احترامی را که سزاوارش است، بدهیم، ممکن است نیاز داشته باشیم که کمی کمتر نسبت به ذهنهای دیگران احترام قائل باشیم. حتی ممکن است نیاز به کمی بیادبی داشته باشیم. آرتور شوپنهاور، فیلسوف آلمانی قرن نوزدهم، به نفع این فرضیه استدلال میکرد که تقریباً هر کسی که ملاقات میکنیم، تا حد زیادی احمق است – و بنابراین ارزش توجه زیادی ندارد. این فرض بهعنوان راهی برای آزاد ماندن خودمان برای ترسیم مسیر خودمان است: «آیا یک موسیقیدان با تشویقهای پرشور مخاطبان احساس تمجید میکرد اگر میدانست که تقریباً همهی آنها ناشنوا هستند؟»
پس از مدتها فکر کردن به «آنها» بهعنوان افراد بسیار باهوش، ممکن است وقت آن رسیده باشد که اگر میخواهیم عدالت را در حق خودمان اجرا کنیم، شروع به فکر کردن دربارهی «آنها» بهعنوان افرادی کنیم که گاهی اوقات، بهطور باشکوهی، حرف زیادی برای گفتن ندارند.
دیدگاه خود را بنویسید