ما تمایل داریم زندگی خود را با یک تجربه عمیقا غیرواقعی آغاز کنیم: تجربه احاطه شدن توسط افرادی که به طور خارقالعاده به ما اهمیت میدهند. در رویاها و ابهامات اولیه کودکی، ممکن است بالا را نگاه کنیم و یک یا دو چهره مهربان را ببینیم که با نهایت لطافت و دلسوزی ما را مشاهده میکنند. آنها تماشا میکنند که چگونه قطرهای آب دهان به آرامی از گوشه دهانمان پایین میآید و با عجله آن را پاک میکنند، گویی روی یک بوم نقاشی گرانبها لکهای افتاده باشد، سپس با مهربانی موهای نرم و لطیف روی پوست سر ظریفمان را نوازش میکنند. زمانی که بالاخره موفق به زدن اولین لبخندمان میشویم، ما را نزدیک به موجودات فراطبیعی خارقالعاده میبینند. زمانی که اولین قدمهایمان را برمیداریم، میخندیم، تلوتلو میخوریم، میافتیم و شجاعانه سعی میکنیم پیشرفت خود را از سر بگیریم، صدای تشویقها تا روزها به گوش میرسد. وقتی با مشقت تلاش میکنیم حروف اسم خود را به روی کاغذ بیاوریم، با شگفتی و تمجید مواجه میشویم. در طول سالهای اولیه، آدم بزرگها مطمئن میشوند که وقتی هوا بارانی است چکمههای لاستیکیمان را بپوشیم؛ با ما دور تا دور همراه با آهنگهای مورد علاقهمان میرقصند؛ وقتی احساس ناراحتی یا ناخوشی میکنیم، ما را در رختخواب میخوابانند و برایمان آواز میخوانند. وقتی مضطربیم، با حساسیت تمام سعی میکنند بفهمند مشکل از کجاست.
فقط هم در خانه نیست. در مدرسه، بهترین معلمها وقتی چیزی را برایمان دشوار میبینند، تشویقمان میکنند؛ متوجه میشوند که ممکن است خجالتی باشیم؛ مشتاق شناسایی و تشویق نشانههای اولیه و آزمایشی استعدادهای خاصمان هستند. مادربزرگ هم مهربانی کمتری ندارد. عکسهایمان را در آشپزخانهاش نگه میدارد، همیشه به تواناییهای هنریمان علاقهمند است – گاهی اوقات به نظر میرسد او واقعاً زندگیای جدا از روزهایی که به ملاقاتش میرویم ندارد. حتی غریبههای تام و تمام هم گاهی اوقات علاقه زیادی نشان میدهند. آن مردی که در بازار فلافل فروشی میکند، یک بار به خاطر اینکه گفتیم شگفتانگیز است، به صورت رایگان به ما یک ظرف هوموس تعارف کرد. چندین نفر از آدمهای پیر با دقت به ما نگاه کردهاند، لبخند زدهاند و ما را دوستداشتنی خطاب کردهاند. البته که عجیب بود، اما (تا به حال) کاملاً هم غیرمنتظره نبود. بدون هیچ غرور یا خودبزرگبینی، این همان چیزی است که انتظارش را داشتهایم.
سپس که بزرگ میشویم، با یک واقعیت وحشتناک مواجه میشویم: ما در جهانی با بیتفاوتی شگفتانگیز نسبت به تقریباً هر چیزی که هستیم، فکر میکنیم، میگوییم یا انجام میدهیم، قرار داریم. ممکن است در اواخر نوجوانی باشیم که این نکته واقعاً به ذهنمان خطور کند. ممکن است در خوابگاه دانشگاه باشیم، یا شبها به تنهایی در خیابانهای شهر پرسه بزنیم، زمانی که به طور کامل متوجه میشویم چقدر در بستر طرح بزرگتر ناچیز هستیم. هیچ کس در جمعیتهایی که از کنارش میگذریم، چیزی درباره ما نمیداند. رفاه ما برای آنها اهمیتی ندارد. آنها در پیادهروها به ما تنه میزنند و با ما مانند مانعی بر سر پیشرفتشان رفتار میکنند. کامیونهای عظیم با غرش از کنارمان رد میشوند. دیگر کسی سرمان را نوازش نمیکند یا آب دهانمان را پاک نمیکند. در مقابل برجها و بیلبوردهای تبلیغاتی درخشان و چشمکزن، ریزه و ناچیزیم. ممکن است بمیریم و هیچ کس متوجه نشود.
ممکن است حقیقت تلخی باشد – اما ما با تمرکز تنها بر تاریکترین ابعاد آن، آن را بسیار تلختر میکنیم. همچنان از اینکه چقدر نامرئی هستیم غمگین میمانیم، اما این فکر سخت و تلخ را به هدف فلسفی مناسبش، یعنی نجات دادن خودمان از مشکل دیگری که بهطور مداوم همه ما را میجوید، متوقف میکنیم: احساس مداوم و مخرب خودآگاهی.
در گوشه دیگری از ذهنمان، اصلاً بیتفاوتیِ دیگران را نپذیرفتهایم؛ در واقع، دقیقاً میدانیم و به شدت رنج میکشیم از اینکه (مطمئن هستیم) دیگران چقدر به ما فکر میکنند. به شدت نگران بودیم که صدایمان چقدر زیر و عجیب بود وقتی از پیشخدمت کمی شیر بیشتر خواستیم. مطمئنیم که کارمند فروش متوجه شده شکممان چقدر بیقواره است. آدمهای رستوران که در آن به تنهایی غذا میخوریم، بدون شک وقت زیادی صرف این میکنند که تعجب کنند چرا هیچ دوستی نداریم. پیشخدمت وسواس دارد که به اندازه کافی و متناسب برای محل کارش شیک نیستیم و احتمالاً نمیتوانیم صورتحساب را پرداخت کنیم. در محل کار، آنها هنوز هم روی آن حرف احمقانهای که ماه گذشته درباره استراتژی فروش آمریکا زدیم، پافشاری میکنند. کسی که چهار سال پیش با او به رختخواب رفتیم، تا به امروز و به نحوی قدرتمند اما مبهم، در موردمان بد فکر میکند.
واقعاً هیچ مدرکی برای هیچکدام از اینها نداریم، و با این حال میتواند مانند یک قطعیت عاطفی احساس شود. به طور شهودی واضح است که حماقتها و جنبههای نه چندان چشمگیر ما دائماً توسط همه و همه مورد توجه و تأمل قرار میگیرد. از هر راهی که بقیه مردم دنیا عادی، درست و باوقار میداند منحرف میشویم. «آنها» میتوانند تشخیص دهند که به در خوردهایم، چیزی روی خودمان ریختهایم، حکایتها را غلط یادآوری کردهایم، سعی کردهایم خودنمایی کنیم و اتفاق عجیبی برای موهایمان افتاده است.
برای رهایی از این روایت تنبیهی، ممکن است نیاز به انجام یک تمرین فکری عمداً مصنوعی داشته باشیم؛ شاید مجبور باشیم چالش بررسی مدت زمانی را که صرف حماقتهای (یا فقط وجود) دیگران میکنیم، برای خودمان تعیین کنیم. نحوه فکر و احساس ما نسبت به افرادی که به طور خاص نمیشناسیم، شاید بهترین راهنمای نحوه عملکرد تخیل انسان معمولی باشد: برای تقریباً اکثر مردم دنیا، ما دقیقاً همان دسته از غریبهها یا آشنایان معمولی هستیم که در تجربه روزانه خود میشناسیم و با آنها سر و کار داریم.
در اینجا، نتایج میتوانند شگفتانگیز باشند. تصور کنید که در آسانسوری ایستادهایم، در کنار کسی که به طبقه بیستم میرود. در ذهنشان، میدانند که انتخاب ژاکتشان را نمیپسندیم. میدانند که باید یکی دیگر را انتخاب میکردند و در این یکی احمق و حقیر به نظر میرسند. در حقیقت، ما ژاکت را ندیدهایم. در واقع، متوجه نشدهایم که آنها متولد شدهاند یا اینکه روزی خواهند مرد. فقط نگران این هستیم که شریک عاطفیمان وقتی دیشب موقع شام خبر سرماخوردگی مادرمان را از دهان ما شنید، چه جوابی داد.
یا اینکه در اواخر یک جلسه دو ساعته، متوجه میشویم که موهای یکی از همکارانمان واقعاً امروز کمی متفاوت است، گرچه نمیتوانیم دقیقاً تشخیص دهیم چطور – حتی اگر آنها پول کمی خرج مدل مویشان کرده باشند و به شدت در مورد حکمت مراجعه به یک سالن آرایشگاه خاص فکر کرده باشند.
یا متوجه میشویم کسی روی چانهاش جای زخم کوچکی دارد. آنها میترسند همه فکر کنند نتیجهی خشونت خانگی است، که موجب عصبانیت شدیدشان میشود و تقریباً دلشان میخواهد به خانه برگردند و پنهان شوند. در واقع، اصلاً به چگونگی پیدایش زخم فکر نمیکنیم (حقیقتاً، عامل قضیه حادثهای در دوچرخهسواری در ماه گذشته بوده). فقط داریم سعی میکنیم با گزارشی که موعد تحویلش گذشته و شروع شدن حملهی سردرد دیگری کنار بیاییم.
در مهمانی، یک آشنای اجتماعی توضیح میدهد که چطور با شریک عاطفیشان رابطهشان را قطع کردهاند. آنها فکر میکنند این برای ما خبر بزرگی خواهد بود. سعی میکنیم حالت چهرهمان را به شکل مناسب تنظیم کنیم: آیا این رهایی از یک ازدواج فاجعهبار بوده یا خیانت غمانگیز کسی که عمیقاً عاشقش بودند؟ نمیدانیم، و در واقع، فقط میخواهیم برگردیم پیش دوستان دیگرمان در آشپزخانه.
دو نفر از بخش دیگر شرکت در یک کنفرانس کاری با هم آشنا میشوند؛ صبح بعد، وقتی برای صبحانه پایین میآیند، سرخ و خجالتزدهاند، تصور میکنند همه آنها را به خاطر اخلاقشان قضاوت خواهند کرد. اما ما نمیکنیم: فقط فکر قطار برگشتمان به خانه ذهنمان را مشغول کرده؛ ما اصلاً نمیدانیم که آنها چطور باید زندگیشان را بگذرانند.
به عبارت دیگر، وقتی ذهن خودمان را راهنما قرار میدهیم، تصویر بسیار دقیقتر و بسیار کمفشارتری از آنچه احتمالاً در ذهن دیگران هنگام مواجهه با ما میگذرد، به دست میآوریم، که به طرز دوستانهای، زیاد هم نیست. در دهه ۱۵۵۰، پیتر بروگل پدر اثری به نام «منظره با سقوط ایکاروس» نقاشی کرد. این اثر آخرین لحظات شخصیت محکوم به فنا در اساطیر یونانی را نشان میدهد.
نبوغ و درس جاودانهی این نقاشی، آن است که سرنوشت ایکاروس غرقشونده، به شدت کماهمیت نشان داده شده است. باید با دقت زیاد به گوشۀ پایین سمت راست خیره شد تا دست و پای تقلاکننده و آخرین لحظات ناامیدانهی یونانی در حال مرگ را دید. مرکز نقاشی را شخمزنی گرفته که سرحال اسبش را راه میبرد. یک چوپان گوسفندانش را میچراند. در دوردست، شهری پررونق و کشتیهایی را میبینیم که به بندر میآیند و از آن بیرون میروند. همه کاملاً از بحران ایکاروس بیخبرند. خورشید میدرخشد. از یک سو هولناک است، و از سوی دیگر به شدت رهاییبخش. خبر هم خیلی بد است و هم به طرز عجیبی خوب: از یک طرف، ممکن است کسی متوجه مرگمان نشود؛ از طرف دیگر، مطمئناً وقتی چیزی روی خودمان میریزیم یا موهایمان را اشتباه درست میکنیم هم متوجه نخواهند شد. نه اینکه ما – یا آنها – آدمهای وحشتناکی باشیم. بیتفاوتی ما مطلق نیست. اگر واقعاً غریبهای را در آب در دردسر ببینیم، شیرجه میزنیم. وقتی دوستی اشک میریزد، همدردی میکنیم. فقط این است که، در بیشتر موارد، نیاز به فیلتر کردن داریم. بیتفاوتی روزمره ما به دلیلی کاملاً عاقلانه و قابل بخشش اتفاق میافتد: باید بیشتر انرژیهای بیداری خود را صرف جهتیابی و رسیدگی به دغدغههای شخصی و نزدیک خود کنیم. وقتی مجبور شویم به رابطهمان، شغلمان، امور مالیمان، سلامتیمان، اقوام نزدیکمان، فرزندانمان، تعطیلات آیندهمان، دوستانمان و وضعیت خانهمان فکر کنیم، زمان بسیار کمی برای تأمل دربارهی صدای ناگهان زیرشدۀ یک مشتری یا لباس همکارمان باقی خواهد ماند.
این بُعد مثبت را در برابر یک بینش تراژیک دیگر، به ما بدهکارند. نباید فقط از بیتفاوتی دیگران رنج ببریم، بلکه باید – در جایی که مهم است – به درستی آن را جبران کنیم. نباید فقط از نادیده گرفته شدن رنج ببریم، بلکه باید آزادیای را که از دیده نشدن حاصل میشود نیز بپذیریم. و سپس، به نوبه خود، شجاعانهتر وارد آن موقعیتها و ماجراجوییهایی شویم که در آنها همیشه احتمال کمی حماقت وجود دارد: شروع یک کسبوکار جدید، یک دعوت عاشقانه، طرح یک سؤال در کنفرانس… ممکن است شکست بخوریم، اما میتوانیم با اطمینان جدیدی باور کنیم که تقریباً هیچکس برای شکستمان تره خرد نخواهد کرد، ایدهای که فراتر از هر چیز دیگری، ممکن است به موفقیتمان کمک کند (که همانطور که اکنون میدانیم، هیچکس خیلی به آن توجه نخواهد کرد یا اهمیت نخواهد داد).
دیدگاه خود را بنویسید