هر روز، ما بسیاری چیزها را به تعویق میاندازیم: رابطهای که برای طرفین بهتر است تمام شود؛ شخصی جدید که هیجانانگیز است به او نزدیک شویم؛ شغل جایگزینی که قول شکوفایی استعدادهای نهفته ما را میدهد؛ خانهای با چشماندازهای زیبا بر فراز آب و با همه اینها، ما کاری نمیکنیم. ممکن است لحظات دردناک شناخت در ساعت سه صبح وجود داشته باشد، اما در روشنایی روز، اشتیاق خود را دفن میکنیم و به کار خود ادامه میدهیم. ما خودمان را مشغول تأمل در مورد چیزهای جالبی که وقتی بازنشسته میشویم انجام خواهیم داد، مییابیم. ما خودمان اجازه میدهیم زندگی از دست برود.
این کمکاری ریشه در احساس خطر دارد. هر حرکتی با خطرات وحشتناکی برای ما روبرو است. خانه جدید ممکن است مناسب نباشد؛ تغییر شغل ممکن است به تباهی منجر شود؛ یار محبوب ممکن است ما را رد کند؛ ممکن است از ترک رابطهای که در آن هستیم، پشیمان شویم. اما انفعال ما به خودی خود هزینهای ندارد. در پشت صحنه، خارج از آگاهی معمول، چیزی است که به شکل ویژهای حتی از شکست نیز ترسناکتر است: تراژدی هدر دادن زندگی.
ما خیلی راحت از احمقانهترین اما عمیقترین حقیقت وجودی خود غافل میشویم: اینکه پایانی در کار است. واقعیت وحشیانه مرگ ما آنقدر غیرقابل تصور است که در عمل مانند جاودانان زندگی میکنیم، انگار همیشه فرصتی برای رسیدگی به امیال سرکوبشده خود خواهیم داشت. سال دیگر وقت خواهد بود، یا سال بعدش. اما با اغراق در خطرات شکست احتمالی، اهمیت خطرات پنهان در پسراندن این امیال را دست کم میگیریم. در مقایسه با وحشت نتیجه نهایی، دردها و مشکلات حرکات جسورانه و ماجراهای پرخطر ما در نهایت چندان ترسناک به نظر نمیرسند. ما باید یاد بگیریم که کمی بیشتر خودمان را بعضی زمینهها بترسانیم تا در دیگر زمینهها کمتر ترس داشته باشیم.
تعجبآور نیست که ما با این ایده که چقدر اینجا خواهیم ماند، دست و پنجه نرم کنیم. در ابتدا، زندگی به نظر بینهایت میرسد. در هفت سالگی، کریسمس تا ابد طول میکشد. در یازده سالگی، تقریباً غیرممکن است که تصور کنید که بیست و دو ساله بودن چگونه است. در بیست و دو سالگی، سی سالگی به شکل مضحکی بعید به نظر میرسد. زمان به ما ظلم میکند که به نظر خیلی طولانی میرسد، اما در نهایت بسیار کوتاه است. معمولاً، مردم فقط در چند نقطه خاص از زندگی خود به ایده مرگ فکر میکنند. تبدیل شدن به یک آدم چهل یا پنجاه ساله میتواند یک تغییر ناگهانی در نگرش را به همراه داشته باشد. وحشت میکنیم یا افسرده میشویم. ماشین جدیدی میخریم یا ساز میزنیم. اما آنچه این امر واقعاً نشان میدهد، شکست چشمگیر پیشبینیها است. جنبت خارقالعاده این نیست که ما داریم میمیریم، بلکه این است که واقعیت ماهیت وجود در مغز ما در زمانی مناسبتر و زودتر به اندازه کافی محکم استوار نشده است. بحران میانسالی نه یک بیداری به حق، بلکه نشانهای ناراحتکننده از آمادگی است.
ما هرگز نباید بیدار شویم. در یک فرهنگ ایدهآل، مرگپذیری ما از سنین بسیار پایین به صورت سیستماتیک بر ما تحمیل میشد. هر ماه یک روز خاص وجود داشت که همه در مراسم تشییع جنازه یک غریبه شرکت میکردند. هر بولتن با خبری زنده از یک آسایشگاه همراه بود. راهنماییهای شغلی با تأمل کوتاهی در مورد فراوانی حملات قلبی و سرطان پانکراس آغاز میشد. ما در سراسر شهرهایمان (در پارکینگهای سوپرمارکتها و اطراف استادیومهای فوتبال) بناهای یادبود بسیار غمانگیزی خواهیم داشت: «به کسانی که زندگی خود را هدر دادند». نگرانی در مورد اینکه زندگی به کدام سمت و سو میرود، به عنوان یک ویژگی قابل تحسین و مهم تلقی میشد. اغلب میشنیدید که مردم میگویند: «من واقعاً فلانی را دوست دارم؛ او خیلی نگران هدر رفتن زندگی اش است».
حتی بدون این حمایت گسترده جامعه، اقداماتی وجود دارد که میتوانیم خودمان انجام دهیم تا آگاهی خود را از محدودیتهای خود به شکلی مفید افزایش دهیم: باید مجموعهای از یادآوریهای شخصی تهیه کنیم، شاید یک جمجمه، مجموعهای از آمارهای مربوط به سرطان یا تصویری از نوعی مویرگ که میتواند باعث سکته شود.
ما به برخوردهای منظم و قاطعانه با یادآوریکنندههایی نیاز داریم که به ما بفهماند چیزهای مهمتری از شرم گرفتن دست کسی یا تغییر موضوع مدرک دانشگاهیمان وجود دارد.
دیدگاه خود را بنویسید