چگونه زندگی هیجان انگیزتری داشته باشیم / بازچینی صندلیهای عرشه تایتانیک
عبارات کمی وجود دارد که بتواند به خوبی «بازچینی صندلیهای عرشه تایتانیک» بیهودگی یک کار را به تصویر بکشند. بدنه شکسته شده و کشتی در حال غرق شدن است. در چنین لحظهای نگران موقعیت صندلیها بودن، اوج حماقت است، عمیقترین شکست ممکن در تشخیص ناامیدکننده بودن واقعی وضعیت.
به نظر می رسد این مثال بسیار مناسب است، زیرا بسیاری از ما، شبیه مسافران یک کشتی آسیب دیده هستیم. امیدهای بزرگتر ما در زندگی بهطور مهلکی از بین رفتهاند، اکنون میبینیم که شغل ما هرگز ارتقا نخواهد یافت، روابط ما برای همیشه به خطر خواهد افتاد، دوران اوج زیباییمان را پشت سر گذاشتهایم، بدنمان طعمه بیماریهای آزاردهندهای شده، وضع جامعه قرار نیست بهتر شود، پیشرفت سیاسی قابل توجه عمیقاً نامحتمل به نظر می رسد. کشتی ما در حال غرق شدن است. این شرایط این احساس را به وجود میآورد که تلاش برای بهبود وضعیتمان توهین به واقعیت است، چه رسد به لذت بردن و غافل شدن از مشکلات. غریزه ما اینطور کار میکند که تا جای ممکن غمگین و سوگوار باشیم.
اما یک عنصر حیاتی وجود دارد که وضعیت ما را از مسافرانی که در ساعات اولیه 15 آوریل 1912 جان خود را در حادثه تایتانیک از دست دادند، متمایز میکند: زمان. آن مسافران بین لحظهای که آن لرزش شوم برخورد با کوه یخ را احساس کردند و لحظهای که کشتی با شکوهشان در اقیانوس اطلس شمالی غرق شد، کمتر از دو ساعت وقت داشتند. ما هم در حال غرق شدن هستیم، اما بسیار بسیار کندتر. انگار کاپیتان اعلام کرده که بدنه کشتی شکسته شده ، هیچ قایق نجاتی وجود ندارد و احتمال رسیدن به بندر صفر است، اما اضافه کرده که احتمالاً چندین دهه طول میکشد تا ما در زیر امواج غرق شویم.
بنابراین، اگرچه نمیتوانیم نجات یابیم، اگرچه پایان تلخ خواهد بود، اما هنوز گزینههایی برای استفاده از زمان باقیمانده خود داریم. ما درگیر یک فاجعه هستیم، اما راه های بهتر و بدتری برای پرکردن روزها وجود دارد. در این شرایط، صرف فکر و تلاش برای «بازچیدن صندلیها» دیگر اصلاً مضحک نیست، بلکه یک قدم کاملاً منطقی است و حتی هیچ کاری مهمتر از این نیست.
هنگامی که عملی شدن امیدهای بزرگ ما غیرممکن میشود، باید در مورد گزینههای باقیمانده کوچکتر، اما هنوز واقعی مبتکر باشیم. با وجود همه چیزها، شاد بودن و درگیر بودن به یک وظیفه اصلی تبدیل میشود. اگر در اوایل قرن بیستم در یک کشتی لوکس به تدریج در حال غرق شدن بودیم، ممکن بود هر روز غروب تلاش کنیم یک کت مجلس بپوشیم و به سالن رقص رفته و با موسیقی ارکستر پنج نفره زهی برقصیم، آهنگی شاد بخوانیم یا در کتابخانه کشتی بنشینیم و مطالعه کنیم؛ در حالی که در تمام این مدت، تکههایی از جلبکهای دریایی و زبالهها دور مچ پایما میپیچیدند. یا ممکن بود به دنبال بهترین نقطه برای تکیه دادن بگردیم تا بتوانیم پرندگان دریایی را که در آسمان در حال چرخیدن هستند تماشا کنیم یا برای مکالمه طولانی و عمیق با یک دوست جدید به دنبال مکانی دنج باشیم در حالی که از طبقه پایین کشتی صدای شکسته شدن ظرفها میآید. یا ممکن بود برای اولین بازی پرتاب حلقه را روی عرشه کمی کجشده امتحان کنیم یا برخلاف عادتهایمان در یک مهمانی شلوغ در سکان کشتی شرکت کنیم. مطمئناً زندگی ما - از منظری بزرگتر - یک فاجعه کامل باقی میماند، اما احتمالاً متوجه میشدیم که شروع به لذت بردن از خود کردهایم.
چنین خلاقیتی دقیقاً همان چیزی است که ما باید یاد بگیریم تا بتوانیم با وضعیت خود کنار بیاییم. چگونه میتوانیم آینده را معندار کنیم، حتی اگر همه چیز به طور کلی ناامیدکننده است؟ این سوالی است که فرهنگمان ما را برای پاسخ گفتن به آن آماده نکرده است. به ما آموختهاند که روی امیدهای بزرگ خود تمرکز کنیم، روی این که چگونه میتوانیم همه چیز را درست پیش ببریم. ما خواهان ازدواجی عاشقانه، کاری عمیقاً رضایتبخش و سرشار از پاداش، شهرت درخشان، اندام ایدهآل و تغییر اجتماعی مثبت هستیم. ما هنوز آماده نیستیم که از خود بپرسیم، وقتی بسیاری از اینها دیگر در دسترس نباشند، وقتی عاشق شدن همیشه مشکل است، سیاست خطرناک است و جماعت خصمانه رفتار میکنند، چه چیزی باقی میماند. نسخههای دوامآور ما برای جستجوی بهترین نقطه در این وضعیت ویرانگر چیست؟
اگر ازدواجمان بسیار کمتر از آنچه تصور میکردیم سعادتمند باشد، شاید بتوانیم به دوستی روی بیاوریم. اگر جامعه به ما کرامتی را که شایسته آن است ندهد، شاید بتوانیم گروهی از همنوعان مطرود را پیدا کنیم. اگر شغل ما بهطور جبران ناپذیری دچار تزلزل شده است، شاید بتوانیم به علایق جدید روی آوریم. اگر معلوم شود که راه پیشرفت سیاسی همیشه مسدود است و اخبار همیشه تلخ باشد، ممکن است جذب تاریخ یا طبیعت شویم.
ما به چیزی روی میآوریم که ممکن است جامعه ما آن را به عنوان نقشه جایگزین رد کند، نقشهای که وقتی نمیتوانید کارهایی را که واقعاً میخواهید انجام دهید آن را به اجرا در میآورید. ممکن است معلوم شود که اهداف ثانویه، کوچکتر و سبکتر برای زندگی، در واقع اساسیتر از آن چیزی است که ما تصور میکردیم. و هنگامی که آنها را بشناسیم، ممکن است به این فکر کنیم که آنها همان چیزی هستند که ما باید در تمام مدت روی آنها تمرکز میکردیم. فقط فاجعه ظاهری باعث شد تا متوجه شویم که این اهداف همواره باید محور عملکردمان میبودند.