آنچه ممکن است بیش از هر چیز فرشته‌ای بازدیدکننده را در مشاهده‌ی گونه‌ی انسان شگفت‌زده و آزرده کند، تعداد زیاد افرادی است که دل‌های سنگ دارند؛ یعنی چه تعداد از ما از اندوه دیگران متأثر نمی‌شوند. اکثریت قابل توجهی با خوشحالی به تمسخر کسانی که رسوا شده‌اند می‌پردازند، سقوط دیگران را جشن می‌گیرند، شایعات مخرب در مورد همسایه پخش می‌کنند، در جمع‌آوری زورگویی آنلاین شرکت می‌کنند و در حالی که یک همکار سابق قربانی می‌شود، چشم‌پوشی می‌کنند. وقتی جنگ‌ها آغاز می‌شوند یا دیکتاتورها قدرت را در دست می‌گیرند، شواهد حتی تاریک‌تر می‌شوند: بخش‌هایی از جمعیت اشتهای زیادی برای محکوم کردن و خیانت، کشتارها و قتل‌عام‌ها، اعدام‌های عمومی و محاکمه‌های نمایشی از خود نشان می‌دهند.

بخش بزرگی از توضیح این وضعیت ذهنی در وضعیتی نهفته است که مرتکبان معمولاً تمایلی به پذیرش آن ندارند، زیرا به نظر کوچک و بی‌ارزش می‌رسد و آسیب‌پذیری زیادی را در شخصیت خود نشان می‌دهد: دل‌های آن‌ها سرد است زیرا دیگران در گذشته با آن‌ها سرد بوده‌اند. آن‌ها از مهربانی امتناع می‌کنند زیرا نمی‌بینند که چرا باید نسبت به دیگران مهربان‌تر و بخشنده‌تر باشند تا دیگران نسبت به آن‌ها. آن‌ها احساس می‌کنند که اغلب قربانی بدجنسی‌ها شده‌اند، بنابراین وجدان خاصی برای بدجنسی در عوض ندارند. وقتی لحظه فرا می‌رسد، آن‌ها مانند دشمنان قبلی به همسایگان خود تف می‌کنند. آن‌ها مانند آنچه به آن‌ها لگد زده شده است، لگد می‌زنند. آن‌ها مجبور شده‌اند با واقعیت‌های سختی روبرو شوند، بنابراین نمی‌بینند که چرا دیگران باید از دوز مجازات‌هایی که متحمل شده‌اند، در امان بمانند. در اصل آنچه آن‌ها می‌گویند (هرچند غرور مانع آن‌ها از گفتن آن می‌شود) این است: «من نمی‌توانم دوست داشته باشم، زیرا دوست داشته نشده‌ام.»

وقتی با ناراحتی می‌پرسیم «اما چرا می‌توانند اینقدر بد باشند؟»، از این واقعیت غافل می‌شویم که زندگی اکثر مردم پر از لحظات کوچک درد، تحقیر و رنج است که آن‌ها را آماده می‌کند تا در صورت فرصت، چاقویی به سمت دیگران پرتاب کنند. ممکن است تشخیص این دردها و تحقیرها دشوار باشد، اما با این وجود، آن‌ها وجود دارند و تأثیر عمیقی می‌گذارند و جمع می‌شوند. مسیر اتوبوس به محل کار ممکن است طاقت‌فرسا باشد، زانو ممکن است درد کند، آپارتمان ممکن است پر سر و صدا باشد و کودکان بی‌احترامی کنند. وقتی سعی می‌کنیم شغلی پیدا کنیم، ممکن است درخواست‌های ما با بی‌ادبی رد شود، رئیس ما با تحقیر پنهان با ما رفتار کند، مردم در جاده‌ها به ما بی‌احترامی کنند، در قرارهای ملاقات رد شویم، دوستان قدیمی که با آن‌ها در مدرسه بودیم، مشاغل موفقی دارند که باعث می‌شود شغل ما خجالت‌آور شود.

این‌ها ممکن است به خودی خود حوادث مهمی به نظر نرسند، اما تأثیر تجمعی آن‌ها می‌تواند احساس قدرتمندی ایجاد کند که جهان مکان مهربان یا لطیفی نیست، هیچ کس به خصوص به ما اهمیت نمی‌دهد، ما هرگز مورد احترام، محافظت یا آرامش قرار نمی‌گیریم، و بنابراین نیازی خاص به پاسخ دادن با سخاوت به کسی نداریم، چه رسد به کسی که زندگی خود را خراب کرده یا در زمینه‌هایی که ما در آن خودداری نشان داده‌ایم، رفتار غیرعاقلانه‌ای داشته است. با توجه به اینکه سفر روزانه‌ی ما به محل کار هر صبح چقدر خسته‌کننده است، چرا نباید حرفی کنایه‌آمیز به یک غریبه آنلاین بزنیم؟ با توجه به اینکه ازدواج ما چقدر پر از اختلاف و بی‌میل جنسی است، چرا نباید به زنای زناکار بخندیم؟ با توجه به اینکه در مشاغل خود پاداش کمی یافته‌ایم، چرا نباید ویرانی تجارت یک فرد موفق را جشن بگیریم؟

هنگام تلاش برای توضیح وحشت‌هایی که در جنگ‌ها شاهد بوده‌ایم، این پرسش خاص وجود داشته است که چگونه افراد تحصیل‌کرده و نسبتا مرفه مرتکب بدترین اعمال می‌شوند. چگونه افراد دانشگاهی می‌توانند به قاتل تبدیل شوند؟ چگونه افرادی که در ویلاهای خیابان‌های سرسبز بزرگ شده‌اند می‌توانند به خبرچین پلیس یا شکنجه‌گر تبدیل شوند؟

اما این نادیده گرفتن این موضوع است که حس محرومیت که دل‌های مردم را سخت می‌کند چقدر ارتباطی با کمبود آموزشی یا مالی دارد و چقدر محرومیت عاطفی است که ما را از توانایی عشق ورزیدن محروم می‌کند. ممکن است شخصی به بهترین دانشگاه فرستاده شود و گوته و افلاطون، شیلر و دکارت را بخواند و همچنان با میل به انتقام بیرون بیاید زیرا والدین سختگیر و تنبیه‌کننده داشته است یا بارها در عشق رد شده است. رنج کافی در زندگی حتی افراد به اصطلاح «مرفه» وجود دارد تا توضیح دهد که چرا آن‌ها نیز ممکن است به جمعیت بپیوندند یا با خوشحالی دوستان قدیمی را به گیوتین بفرستند.

برای شروع ایجاد یک دنیای مهربان‌تر، باید حرکت ناشناخته‌ای انجام داد: نشان دادن مهربانی و صبر نه تنها به کسانی که قربانی بدجنسی شده‌اند، بلکه به خود بدجنسان نیز نشان داد. ما باید درک کنیم که بدجنسی روزمره تا چه حد میوه‌ی یک سری طولانی و آهسته از تحقیرهای روزمره است: افرادی که مسخره و افترا می‌زنند، شایعه‌پراکنی می‌کنند و محکوم می‌کنند، خودشان نیز به شیوه‌هایی اغلب غیرقابل مشاهده آسیب دیده‌اند که باعث شده است مهربانی برای بخشیدن نداشته باشند. آن‌ها ممکن است پول و شغل مناسبی داشته باشند، اما چیزی آن‌ها را به اندازه کافی عصبانی و آسیب دیده کرده است که مشتاق انتقام باشند و آماده باشند در حالی که غریبه‌ها رنج می‌برند، کنار بایستند.

دنیایی که در لحظات بحران با مهربانی بیشتری پاسخ می‌دهد، نیازمند پذیرش گسترده این موضوع است که ما چقدر به شیوه‌های نامحسوس به یکدیگر آسیب می‌رسانیم - شیوه‌هایی که در نهایت ظرفیت‌های ما برای مهربانی را سخت می‌کند.

ممکن است به سطح جمعی خوبی و لطافت ما کمک کند اگر مردم بتوانند آزادانه‌تر برای رنج‌هایی که متحمل شده‌اند، احساس تأسف کنند و بنابراین کینه‌های مدفون شده‌ای را که به شدت عمل می‌کنند، پاک کنند. به جای اینکه مجبور باشیم شجاع باشیم و احساسات آسیب دیدگی را پنهان کنیم، ممکن است اعتراف کنیم که از بد بودن روابطمان کاملاً خسته شده‌ایم، از رئیس‌هایمان چقدر ناراحتیم، از اینکه پول بیشتری نمی‌آوریم چقدر ناراحتیم، از موفقیت غریبه‌ها چقدر حسادت می‌کنیم و از زشتی شهرها چقدر عصبانی هستیم.

در پاسخ به چنین ناراحتی‌هایی - حتی اگر خانه‌ی ما نسبتا راحت باشد و تحصیلاتمان به اندازه کافی مناسب بوده باشد - باید با همدلی و درک مواجه شویم. البته ما ناراحت هستیم، البته سخت است که به اندازه کافی ثروتمند، زیبا یا موفق نباشیم، طبیعی است که از کنار گذاشته شدن و نادیده گرفته شدن دیوانه شویم، از اینکه به اندازه کافی قدردانی نمی‌شویم و باید با بیشتر پتانسیل‌هایمان استفاده نشده بمیریم، عصبانی هستیم.

وقتی به طور کامل به ما اجازه داده شود فریاد بزنیم و سپس نوازش و آرام شویم، ممکن است در موقعیت بهتری برای نشان دادن مهربانی به غریبه‌ها باشیم؛ ممکن است بتوانیم به زندانی فرصت دهیم یا به مجرم تحمل نشان دهیم. اما تا زمانی که به درستی و عمیقا مورد لطف قرار نگیریم، طبیعی و قابل پیش‌بینی است که در خودمان مهربانی به قربانیانمان پیدا نکنیم؛ ظالمان صرفاً کسانی هستند که ظلم به طور منظم در حقشان انجام شده است.