با یک ادعای گسترده و فوری آغاز میکنیم: اینکه ما فراموش کردهایم چگونه دوست داشته باشیم؛ اینکه ما در جهانی بیمحبت زندگی میکنیم – و رنج میبریم. ما خود را در عدم تحمل، جناحگرایی، بیرحمی و پارانویا گم کردهایم. اگر تمدن پایان یابد، نه به دلیل تخریب اقلیم یا انفجار کلاهکهای هستهای خواهد بود؛ بلکه در درجه اول به دلیل شکست عشق خواهد بود. بدتر اینکه، ما کوچکترین سرنخی از بیماری دقیق خود نداریم؛ ما هیچ حس دقیقی از بیماریای که ما را خفه میکند، نداریم. تقریباً هر عذابی که معمولاً به عنوان مسئلهای اقتصادی یا سیاسی طبقهبندی میشود، در اصل نتیجه کمبود عشق است. خشمها و وحشتهایی که در صحنه عمومی رخ میدهند، نشانههایی از بیماریهای جمعی قلب ما هستند.
باید اعتراف کنیم که بدون هیچ قصد بدی، ما دارای مفهومی محدود و فقیر از عشق واقعی هستیم. ما در جهانی بیمحبت زندگی میکنیم زیرا یکی از کلمات اصلی در واژگان عاطفی خود را تخلیه کردهایم.
عشق همانطور که ما اغلب باور داریم، هیجان خاصی نیست که در حضور کسی که به طور غیرمعمول زیبا، پاک، باهوش و موفق است، در یک رستوران دنج احساس میکنیم. این هیجان رسیدن خجالتی به سمت میز برای گرفتن دست برای اولین بار یک موجود معجزهآسا نیست که در چشمان او لطافت و ظرفیت مشخصی برای هیجان را احساس میکنیم. این تحسین انحصاری برای یک فرد مورد علاقه با فضیلت استثنایی نیست. این ممکن است حرکتانگیز باشد و در برخی حالات مهم نیز باشد، اما چیزی نیست که قدرت نجات تمدن را داشته باشد.
عشقی که اهمیت دارد به تمایل یا ستایش وابسته نیست؛ همچنین بر تأیید یک فرد تمرکز نمیکند. عشق در درجه اول چیزی است که باید در مورد همه افراد زیادی که وسوسه میشویم نفرین و از آنها متنفر شویم، احساس کنیم؛ کسانی که به طور غریزی معتقدیم اشتباه، زشت، آزاردهنده، پست، کجفکر یا مضحک هستند؛ کسانی که ممکن است اشتباهات بسیار جدی مرتکب شده و به کدهای اخلاقی ما توهین کرده باشند؛ کسانی که توسط افکار درست و محکوم توسط اوباش رد میشوند. یادگیری دوست داشتن چنین افرادی دستاورد واقعی است - و قله انسانیت ما.
عشق زمانی است که میتوانیم به کسی که به نظر گمراه، تنبل، مستحق، عصبانی یا مغرور میآید نگاه کنیم و به جای برچسب زدن به آنها به عنوان نفرتانگیز، با تخیل و همدلی تعجب کنیم که چگونه ممکن است به این شکل درآمده باشند؛ زمانی که میتوانیم کودک گمشده، آسیبپذیر یا زخمی را که باید جایی در درون بزرگسال گیجکننده یا ناامیدکننده وجود داشته باشد، درک کنیم.
عشق زمانی است که بتوانیم بپذیریم که بیشتر کارهای آزاردهندهای که دیگران انجام میدهند نه از «شر» یا قصد آسیب رساندن یا زخم زدن، بلکه از نوعی اضطراب یا ناراحتی مدفون، غیرقابل توضیح و غیرقابل کنترل ناشی میشود؛ زمانی که میتوانیم به نژاد بشر به عنوان تاریک و گیج نگاه کنیم، نه شیطان.
این یک نمونه کوچک اما گویا از عشق است که یک کودک نوپا شام خود را روی زمین میاندازد و فریاد میزند که والدینش یک احمق هستند و به جای اینکه والدین به عقب حمله کنند، کودک را بلند میکنند، خشم او را آرام میکنند و او را میبخشند - همانطور که قبلاً هزاران بار انجام دادهاند (روی دیوار با مداد رنگی و رادیوی شکسته، بیادبی با مادربزرگ و لجبازی در مهدکودک) و انرژی پیدا میکنند تا فکر کنند چه چیزی ممکن است باعث شده باشد که کودکشان اینقدر مشکلساز شود: شاید آنها خسته یا دنداندرآور هستند، احساس میکنند در پایینترین سطح هستند یا به دلیل حسادت نسبت به خواهر و برادر خود ناراحت هستند. این نگرش به اندازه کافی تحسینبرانگیز است که در خانه آشکار میشود، اما زمانی که به سمت جهان بزرگتر، به سمت غریبههایی که گونههای به خصوص زیبایی ندارند یا چشمان درخشان ندارند، هدایت میشود، بزرگتر و مهمتر است - و ممکن است از عکسی در روزنامه در راه زندان به آنها خیره شوند، یا روی یک سکو پس از برنده شدن در یک انتخابات که نماینده یک حزب سیاسی است که ما از آن متنفر هستیم.
عشق زمانی است که ظرفیتهای خود را برای مهربانی افزایش میدهیم تا اینکه به تکانههای دوستانه طبیعی خود تکیه کنیم. عشق به معنای تلاش برای گسترش دلسوزی ما فراتر از مرزهای جاذبه است تا بتوانیم با سخاوت به کسانی که ممکن است فراتر از حد مجاز یا «ناشایسته» تلقی شوند، نگاه کنیم: دستهای که نه تنها شامل کمدرآمدها یا مهاجران میشود، بلکه اهداف کمتر آشنا مانند یک مدیرعامل رسوا، یک ستاره پاپ بدرفتار، یک مفسر شرمنده یا یک سرمایهدار راستگرا را نیز شامل میشود. اگر ما عشق را به درستی درک میکردیم، وقتی میگفتیم که یک نفر را دوست داریم، لزوماً به این معنی نبود که او را تحسین میکنیم یا با او احساس خویشاوندی میکنیم، بلکه به این معنی بود که ما برای درک داستان مخفی نحوه تبدیل شدن آنها به این شکل اقداماتی انجام دادهایم؛ اینکه ما از همه مشکلات زیادی که جنبههای آزاردهنده و قابل اعتراض آنها را تقویت میکند، آگاه بودیم.
عشق زمانی است که میپذیریم تحملپذیریای که خودمان به دلیل اشتباهاتی که مرتکب شدهایم و احمقانه بودنمان آرزو میکنیم، در واقع به همه بدهکار هستیم؛ زمانی که میتوانیم ایدهای را که در رابطه با نقصهای خودمان بسیار معقول به نظر میرسد، به دیگران (بهویژه کسانی که کاملاً شبیه ما نیستند) اعمال کنیم: اینکه میتوانیم علیرغم انجام کارهای احمقانه افراد خوبی باشیم؛ اینکه ما با وجود جنبههای بدبختانه خود مستحق محکوم شدن نیستیم؛ اینکه نباید با بدترین لحظات خود یکسان شویم؛ اینکه ما هنوز جایی هستیم که بچههای کوچکی که زمانی بودیم، گریه میکردیم تا اطمینان، آرامش، نگاه مهربان و شانس دوم (یا صدمین) داشته باشیم.
دیدگاه خود را بنویسید