پیشنهاد شده است که بهترین راه برای پرورش نگرشی دوستانه نسبت به دیگران، یادآوری این نکته در مواجهه با دشواریها و رفتارهای آزاردهنده است که در نهایت همه ما کودکیم.
این ادعا قابل تأمل است. بزرگسالان آشکارا با کودکان متفاوتند. آنها توانایی استدلال قویتری دارند، گزینههای بیشتری در اختیار دارند، درک صحیحتری از خوب و بد دارند و توانایی ایجاد آسیب جدی را دارا هستند. بنابراین، انتظار میرود که رفتار مسئولانهتری از آنها سر بزند. ما حق داریم نسبت به رفتارهای نادرست بزرگسالان واکنش نشان دهیم و در صورت لزوم، مجازاتهای قانونی برای آنها در نظر بگیریم. این رویکرد مبتنی بر این اصل است که بزرگسالان مسئولیت اخلاقی اعمال خود را بر عهده دارند.
در مقابل، کودکان به دلیل ویژگیهای ظاهری و رفتاری خاص، توانایی ذاتی در جلب محبت و همدلی دارند. چشمهای بزرگ، گونههای گرد، قد کوتاه، و رفتارهای ساده و بیریا، آنها را به موجوداتی دوستداشتنی تبدیل میکند. این ویژگیها باعث میشود که دشوار باشد نسبت به کودکان احساس نفرت پیدا کنیم، حتی در مواردی که رفتارهای ناپسندی از آنها سر میزند.
این مسئله، چالشهایی را در مواجهه با برخی از کودکان که ممکن است در آینده به بزرگسالان مشکلساز تبدیل شوند، ایجاد میکند.
درست است که کودکان و بزرگسالان از نظر ظاهری، رفتاری و تواناییهای ذهنی تفاوتهای قابل توجهی با یکدیگر دارند. بزرگسالان از قدرت استدلال قویتر، اختیارات بیشتر، درک عمیقتر از اخلاقیات و توانایی ایجاد آسیبهای جدی برخوردارند. در مقابل، کودکان با ویژگیهای ظاهری دوستداشتنی و رفتارهای ساده و بیریا، قلب انسان را لمس میکنند.
با این حال، ادعای "همه ما کودکیم" دربرگیرندهی مفاهیمی عمیقتر از صرف تفاوتهای ظاهری و رفتاری است. این ادعا به ما یادآوری میکند که:
- همه ما از یک سرشت واحد برخورداریم: انسانها فارغ از سن، نژاد، جنسیت، موقعیت اجتماعی و ...، در بنیادیترین سطح، دارای نیازها، احساسات و خواستههای مشترکی هستند. همگی خواهان عشق، امنیت، احترام و خوشبختی هستیم.
- همه ما ظرفیت تغییر و رشد را داریم: همانطور که کودکان در طول زمان رشد میکنند و یاد میگیرند، بزرگسالان نیز میتوانند از اشتباهات خود درس بگیرند و به انسانهای بهتری تبدیل شوند.
- همه ما به یکدیگر وابسته هستیم: جوامع انسانی بر اساس تعامل و همبستگی افراد بنا شدهاند. هر فرد، چه کودک و چه بزرگسال، نقشی در این تعاملات ایفا میکند و به حمایت و مراقبت از دیگران نیاز دارد.
- همه ما باید با یکدیگر با مهربانی و شفقت رفتار کنیم: درک این که همه ما در نهایت "کودکیم" به ما کمک میکند تا با یکدیگر با دیدهای عمیقتر و قلبی مهربانتر برخورد کنیم. این دیدگاه، خشونت، قضاوت و تبعیض را از بین میبرد و فضایی برای همدلی، درک و بخشش ایجاد میکند.
چالشهای عملی:
با وجود این که "همه ما کودکیم" یک اصل کلی ارزشمند است، در دنیای واقعی با چالشهای متعددی روبرو هستیم:
- رفتارهای غیراخلاقی و آسیبزا: برخی از بزرگسالان مرتکب جنایات، خشونت و دیگر رفتارهای غیراخلاقی میشوند که به دیگران آسیب میرساند. در این موارد، صرفاً به یاد آوردن "کودک بودن" آنها ممکن است کافی نباشد و نیاز به اقدامات قانونی و تنبیهی برای جلوگیری از تکرار این رفتارها باشد.
- مسئولیتپذیری: بزرگسالان به دلیل تواناییهای ذهنی و اختیارات بیشتر، مسئول اعمال خود هستند و باید پاسخگوی عواقب آنها باشند.
- تربیت کودکان: تربیت صحیح کودکان برای تبدیل شدن به بزرگسالان مسئول، اخلاقی و مهربان، نقشی اساسی در ایجاد جامعهای سالم و پویا دارد.
نتیجهگیری:
ادعای "همه ما کودکیم" یک مفهوم عمیق و چندوجهی است که به ما یادآوری میکند که همه انسانها از سرشتی مشترک برخوردارند، ظرفیت تغییر و رشد دارند، به یکدیگر وابسته هستند و باید با یکدیگر با مهربانی و شفقت رفتار کنند. با درک این اصل، میتوانیم به ساختن دنیایی عادلانهتر، صلحآمیزتر و انسانیتر کمک کنیم.
نکات تکمیلی:
- این بحث را میتوان از منظرهای مختلف فلسفی، روانشناسی، جامعهشناسی و ... بررسی کرد.
- میتوان مثالهای متعددی از تاریخ و ادبیات برای نشان دادن تأثیر این اصل در روابط انسانی ارائه کرد.
- بحث در مورد "همه ما کودکیم" میتواند به گفتگوی سازنده در مورد اخلاق، مسئولیت، تربیت و عدالت اجتماعی منجر شود.
قدرت کودکان در برانگیختن عشق
توانایی کودکان در برانگیختن عشق صرفاً به دلیل ناتوانی، وابستگی و ظاهر شیرین آنها نیست. این موضوع ریشههای عمیقتر روانشناختی دارد. کودکان به دلیل این که زمانی که رفتارهای «بد» یا شیطانگونه از خود نشان میدهند، معمولاً برای ما آسان است که دلیل رفتار آنها را دریابیم، مورد توجه و عطوفت ما قرار میگیرند. ما، برخلاف بزرگسالان، میتوانیم مسیر منتهی از خیرخواهی و خوشخلقی به بدجنسی و خشم را در آنها تشخیص دهیم. مسئله این نیست که کودکان کمتر از بزرگسالان اشتباه میکنند، بلکه این است که ما میتوانیم دلیل رفتار آنها را درک کنیم. آنها به خواهر کوچکترشان ضربه میزنند چون احساس میکنند نادیده گرفته شدهاند؛ آنها شروع به دزدی از کودکان دیگر میکنند چون والدینشان در حال طلاق هستند؛ آنها بدون خداحافظی از مهمانی فرار میکنند چون از احساس بیارزشی وحشتزده شدهاند.
به طور کلی، در روانشناسی کودک، به یک حقیقت شگفتانگیز و دلنشین میرسیم: «بدی» و دشواری همیشه نتیجهای از نوعی درد است. کودک از ابتدا بد نیست، بلکه در پاسخ به آسیب، ترس یا اندوه بد میشود. اینطور نیست که کودک از نظر طبیعت فرشته باشد - شخصیت آنها شامل عناصر ذاتی پرخاشگرانه است، اما این عناصر ابتدا باید توسط نیروهای خارجی منفی فعال شوند.
تعمیم این اصل خیرخواهانه به بزرگسالان به همراه کودکان برای بسیاری از ما یک پیشنهاد چالشبرانگیز است. وقتی با رفتارهای بد یا وحشتناک روبرو میشویم، افکار ما به دلایل قابل درک، معمولاً به سمت تصور علت وقوع آن نمیرود. ما بیش از حد درگیر آسیب دیدهایم که شاهد یا متحمل آن شدهایم تا بتوانیم یک تحقیق روانشناختی را شروع کنیم. ذهن ما تحت سلطه بیفکری شدید مخالفان ماست. ما در حال و هوای تعجب از چگونگی وقوع این اتفاقات نیستیم. ما با دلایل ساده و فوری قانع میشویم: چون او یک عوضی است؛ چون دیوانه است. این برای حال حاضر کافی است.
علاوه بر این، بررسی روانشناسی مجرمان ممکن است تلاشهای ما برای جلوگیری از تکرار کارهای وحشتناک آنها را تضعیف کند. ما باید روی جریمه کردن افراد بد، گزارش دادن آنها به پلیس، شرمنده کردن عمومی آنها، اخراج آنها یا فرستادن آنها به زندان تمرکز کنیم. هیچ چیز نباید مانع از جلوگیری از توانایی افراد در وارد کردن آسیب بیشتر شود.
با این حال، همیشه این امکان برای ما وجود دارد که تعجب کنیم چرا کسی چنین رفتاری کرده است - و در اینجا ممکن است به یک ایده تحریکآمیز و انقلابی برسیم: دلیل اینکه کودکان کوچک و بزرگسالان کارهای اشتباه انجام میدهند - با وجود تفاوت در سن و اندازه - دقیقاً یکسان است. یکی ممکن است به اندازه یک صندلی نباشد، دیگری میتواند غولپیکر باشد و بتواند اسلحه حمل کند، مطالب طولانی را آنلاین منتشر کند یا شرکتهایی را تأسیس و ورشکست کند، اما در نهایت، روانشناسی اشتباه، بدجنسی و عصبانیت همیشه یکسان است: شر نتیجه آسیب است. بزرگسال از بدی شروع نکرد، جنبههای دشوار او از ابتدا سختگیرانه نبود، آنها به دلیل نوعی زخم که منتظر کشف شدن است، به سمت بدخواهی رشد کردند.
کار صبر و انسانیت فوقالعاده - کار عشق است - که به دنبال این زخمها بگردد. جستجو از نظر اخلاقی ترسناک است زیرا ما به راحتی تصور میکنیم که ممکن است نیاز به فکر کردن خوب در مورد رفتاری داشته باشیم که میدانیم نفرتانگیز است. این اصلا درست نیست: ما میتوانیم در حالی که همزمان مسیر بازگشت به عوامل واقعی کاتالیزوری را دنبال میکنیم، منزجر بمانیم. این کار همچنین میتواند از نظر عملی ترسناک باشد زیرا تصور میکنیم که ممکن است نیاز به رها کردن کسی داشته باشیم تا به خودمان یا دیگران درد بیشتری وارد کند: اما باز هم، میتوانیم خلافکار را با خیال راحت پشت میلههای بسیار بلند نگه داریم، حتی در حالی که حساسانه به دنبال منشاء تخلفات آنها هستیم.
داستان کامل متجاوزان ما مشخص شود، دیدگاه ما ممکن است به سرعت تغییر کند. قلدر اینترنتی که ما را تعقیب میکرد، زمانی به عنوان باربر کار میکرد، سپس چند سال پیش اخراج شد و دچار افسردگی شد و با دادگاه ورشکستگی روبرو بود. سیاستمدار عصبانی پوپولیست توسط یک پدر قدرتمند بیرحمانه تحقیر شد. فردی با میل جنسی شدید از اعتیاد خود برای آرام کردن اضطرابهای غیرقابل کنترل مرتبط با بیتوجهی عاطفی اولیه استفاده میکرد. قضاوت ما در مورد رفتار هرگز نباید تغییر کند، اما درک ما از دلیل وقوع آن میتواند متحول شود.
رشته رواندرمانی در کمک به ما برای ترسیم ارتباطات گاهی غیر واضح یا متناقض بین یک علامت و منشأ آن نقش اساسی داشته است. خودستایی ممکن است ریشه در ترس داشته باشد؛ خشم میتواند ترور را پنهان کند؛ نفرت میتواند دفاعی در برابر عشق باشد. هوای متکبرانه میتواند بهعنوان راهی برای جبران نامرئی بودن شکل بگیرد. طرز گفتار طعنهآمیز میتواند سپر دفاعی در برابر اشتیاق تبعیدی برای شیرینی باشد. بیشتر اوقات، رواندرمانی به قربانیان آسیب کمک میکند تا بر آسیبهای خود غلبه کنند؛ میتواند به یک مأموریت پیچیدهتر و ظریفتر اخلاقی دست یابد زمانی که به ما کمک میکند تا عمیقتر به ذهن کسانی که به راحتی بهعنوان هیولا رد میشوند نگاه کنیم.
انسانها همیشه با کودکان کوچک رفتار خوبی نداشتهاند. در بیشتر تاریخ، رفتار بد با دست محکم مجازات میشد. کودکانی که دزدی میکردند یا دروغ میگفتند به اتاقشان فرستاده میشدند یا با کمربند کتک میخوردند. مدتها طول کشید تا بتوانیم اعتماد کنیم که همیشه باید یک عذاب مخفی پشت یک حقیقت پنهان یا یک دزدی وجود داشته باشد.
اکنون متوجه شدهایم که نه تنها جستجو برای چنین عذابهایی مهربانانهتر است، بلکه بسیار موثرتر نیز هست. اگر هدف آموزش کودکان به سمت خوبی و شیرینی باشد، کمربند ابزار مطلوبی نیست. ما با نشان دادن سخاوت نسبت به رنجهایی که باعث گناهان به اصطلاح آنها میشود، مردم را اصلاح میکنیم. همانطور که فراموش میکنیم، هیچ کس از طریق زورگویی یا شرمندگی عمومی مهربانتر نمیشود. تمسخر ابزار خوبی برای اصلاح نیست. مردم زمانی تغییر میکنند که به آنها عشق و امنیت کافی داده شود تا جرأت رویارویی با شکستهای خود را پیدا کنند.
سیستم کیفری در بیشتر کشورها نیمی از این داستان را آموخته است. معمولاً افراد زیر ۱۸ سال را در موسسات اصلاح و تربیت نوجوانان جداگانه قرار میدهد که هدف آن برخورد با زندانیان با درجهای از مهربانی و امید است - تا با هدف درک و غلبه بر علل آن، به روانشناسی تخطی بپردازد. اما پس از این سن، در بیشتر موارد، زندانیان در سلولهای خالی زندانی میشوند و کلید - به صورت استعاری - دور انداخته میشود. بالاخره آنها باید بهتر میدانستند.
با این حال، همه ما به نوعی مجرم نوجوان هستیم، صرف نظر از اینکه واقعاً چند ساله باشیم؛ همه ما نیاز داریم که جرایم ما - صرف نظر از اینکه چقدر کوچک باشند - با درجهای از همدلی و بررسی همدلانه مورد بررسی قرار گیرند. عصبانی شدن از افراد مشکلساز و نامیدن آنها دیوانه و احمق موفقیت خاصی نیست؛ تصور کردن آنها بهعنوان نوزادانی در گهواره در برخی سطوح، یک شاهکار ذهنی است.
دیدگاه خود را بنویسید