اگر زندهایم و تا حدودی کارآمد هستیم، اگر گاهی اوقات از چیزهایی لذت میبریم، اگر میتوانیم با دیگران مهربان و قدردان باشیم، اگر معتاد نیستیم یا تمایل چندانی به خودکشی نداریم، پس به احتمال زیاد کسی جایی، در ابتدای زندگی، ما را عمیقاً دوست داشته است.
شاید اکنون او از ما دور باشد، شاید هیچکدام از علایقمان را با او شریک نشویم و گذراندن وقت با او به نوعی خستهکننده باشد - اما همچنان عمیقاً به او وفادار خواهیم ماند و در قلب خود میدانیم که همه چیز را به او مدیونیم.
وقتی میگوییم کسی ما را «دوست داشت»، در واقع به مجموعهای از مهارتهایی اشاره میکنیم که به ما آموخته است. این مهارتها به طور رسمی منتقل نشدهاند، بلکه ما آنها را در جریان عادی زندگی روزمره جذب کردهایم. این میتوانست در آشپزخانه، در پیادهروی در جنگل یا شبها در اتاق خواب بعد از قصه خواندن باشد. به راحتی میشد چیزهایی که واقعاً در جریان بود، آن شهد حیاتی که منتقل میشد، تمام خوبیهای زندگیبخشی را که دریافت میکردیم، از دست داد، در حالی که به نظر میرسید فقط صحبت دیگری در مورد تکالیف یا برنامههای آخر هفته است.
با این حال، در طول دوست داشته شدن، ما یک آموزش عاطفی فراگیر دریافت کردیم که در آن برخی از موارد زیر آموخته شد:
تحمل
گاهی اوقات، همه چیز واقعاً خیلی بد به نظر میرسید. حالمان خراب بود، غرق اشک یا از شدت خشم قرمز شده بودیم. احساس میکردیم دنیا در حال فروپاشی است و ما نمیتوانیم دوام بیاوریم. اما آنها فاجعه را تا زمانی که دوباره با آرامش نفس بکشیم، دور نگه میداشتند. شاید همه پاسخها را نداشتند، اما به ما قول دادند – و درست میگفتند – که سرانجام چند راهحل پیدا خواهد شد. آنها ما را در طول شب نگه میداشتند و تضمین میکردند که طلوعی وجود خواهد داشت. و از آن زمان به بعد، دور نگهداشتن ترس فاجعهآمیز کمی آسانتر شده است.
عشق به خود
آنها باعث شدند احساس کنیم برایشان ارزشمند هستیم و بنابراین میتوانیم روزی برای خودمان هم همینطور باشیم. اگر چیزی میساختیم یا ایدهای داشتیم، میتوانستیم آن را با آنها به اشتراک بگذاریم - و اگرچه شاید هنوز کاملاً محقق نشده بود، آنها با در نظر گرفتن اهداف و وعدههای درونی ما هدایت میشدند. وقتی وارد آشپزخانه میشدیم، نه هر بار، اما به دفعات کافی برای ایجاد یک لایه محافظ برای غرورمان، نگاهشان میکردند و خوشحال میشدند. شاید برای ما اسم مستعاری قائل میشدند: قهرمان کوچک، گونهای چاق یا گوسفند شیرین. قطعاً در دورهای از نوجوانی، دیگر نمیخواستیم از آن اسم استفاده شود، و اگر همکارانمان امروز آن را بدانند، شرمآور خواهد بود، اما همچنان یک نماد پنهانی از یک بستر عاطفی است که بر روی آن تمام آرامش و اعتماد به نفس بعدی ما توانست شکل بگیرد.
بخشش
در برخی مواقع کار بسیار اشتباهی انجام میدادیم: کتابی را فراموش میکردیم، روی میز را خط میانداختیم، با کسی بدرفتاری میکردیم یا از عصبانیت منفجر میشدیم. مجازات میتوانست خیلی سخت باشد، اما اینطور نبود. آنها دلایلی برای توجیه اشتباهاتمان به شکلی مهربانانه پیدا میکردند: خسته بودیم، همه این کار را انجام میدهند، هیچکس کامل نیست. آنها به ما در مورد بخشش، نسبت به دیگران و خودمان، آموزش دادند. به ما فهماندند که برای حق وجود داشتن نیازی به کامل بودن نداریم.
صبر
ما بلافاصله چیز زیادی را یاد نمیگرفتیم. یادگیری تقسیم طولانی مدت طول میکشید، تا یادگیری پیانو یا پختن بیسکویت زمان زیادی طول میکشید. اما آنها داد نمیزدند، مسخره نمیکردند یا عصبانی نمیشدند. آنها به ما هنر صبر کردن تا رسیدن به نتایج خوب را آموختند. آنها نتایج فوری را طلب نمیکردند - و بنابراین ما را از نیاز به وحشتزدگی یا لافزنی در زندگی نجات دادند.
ترمیم
گاهی اوقات صحنههای کاملاً وحشتناکی وجود داشت. آنها حرفهای بدی میزدند و ما هم همینطور. احساس میکردیم که از آنها خیلی متنفر هستیم. اما آنها در کنارمان ماندند. خشم را تحمل کردند - و بدین ترتیب به ما در مورد ترمیم آموختند: اینکه چگونه اوضاع میتواند خیلی بد شود و با این حال قابل حل باشد، چقدر افراد میتوانند انعطافپذیر باشند، چقدر فرصتهای دوم زمانی که عشق وجود دارد وجود دارد.
با برخی از این درسها و موارد دیگر، ما به افرادی تبدیل شدیم که میتوانستیم با خودمان مهربان باشیم، نسبت به اشتباهاتمان تحمل داشته باشیم، با دیگران همدردی داشته باشیم و بتوانیم به مسیر خود ادامه دهیم. ما فقط «دوست داشته نشدیم»، بلکه یک آموزش دریافت کردیم که حضور آن را هر بار که میتوانیم از کسی مراقبت کنیم، کلمه خوبی به خودمان بگوییم یا احساس قدرت کافی برای مواجهه با فردایی سخت داشته باشیم، احساس میکنیم.
دیدگاه خود را بنویسید