نمایشنامهنویسان یونان باستان شیفتهی نوع خاصی از داستان بودند که آن را «تراژدی» مینامیدند. تراژدی صرفاً روایتی با اتفاقی تلخ نبود، بلکه به نحوهی رقم خوردن عواقب شوم آن ارتباط داشت. این عواقب نه از اشتباهی بزرگ و تکاندهنده، و نه از بدخواهی، بلکه از لغزشی کماهمیت و خطایی به ظاهر ناچیز نشأت میگرفت که در ابتدا چندان جدی به نظر نمیرسید. این نمایشنامهنویسان در پی بررسی ریشههای غیرمنتظره و به طرز شگفتآوری کوچکِ فجایعی بودند که زندگی ما را درگیر میکنند.
همین الگوی تراژدیک در بطن گذر ما از کودکی به بزرگسالی نیز وجود دارد. معمولاً مسئله این نیست که والدین کاری آشکارا وحشتناک انجام دادهاند؛ اشتباهاتی که رخ میدهند را میتوان کاملاً عادی و نه چندان دراماتیک دانست: چند جر و بحث، ناامیدی پدر، یا حساسیت بیش از حد مادر نسبت به نمرات مدرسهی ما. دقیقاً به دلیل اینکه این اتفاقات فاجعهبار به نظر نمیرسند، ممکن است نسبت دادن اهمیت زیاد به وقایع کلیدی گذشته، نوعی ترحم به خود یا اغراقآمیز تلقی شود. بدین ترتیب، ما نه تنها عواقب زخمهای اولیهی خود را تحمل میکنیم، بلکه اغلب این حس در ما باقی میماند که علیرغم ناراحتیمان، به دلیل –هرچه نباشد- نبود اتفاقی به شدت بد، مستحق دلسوزی یا کمک نیستیم.
نگاهی منصفانهتر به این موقعیت، عبور از سرزنش یا شجاعت افراطی است؛ باید بپذیریم که در یک تراژدی واقعی با والدین خود درگیر بودهایم. هیچکس قصد ایجاد مشکل را نداشته است. هیچکس شرور نبوده است. با این حال، آسیب جدیای وارد شده است.
بدون اینکه کسی بخواهد چنین اتفاقی بیفتد، والدین فرزندان خود و بالعکس، یکدیگر را بهطور کامل درک نمیکنند. هرچند والدین خود زمانی کودک بودهاند، اما نمیتوانند جزئیات تجربهی آن دوران را به خاطر بیاورند. یک کودک ممکن است نگران ورود ببر به اتاق خواب خود یا مرگ توسط پدرش باشد. از آنجا که این تصورات از نظر واقعی، ارتباطی با دنیای بیرون ندارند، درک اینکه ترسهای کودک تا چه حد واقعی است، دشوار میشود.
والدین در درک دنیای درونی پیچیدهی کودک ناتوانند و کودکان هم برای توضیح ظرافتهای احساسات خود به خوبی مجهز نیستند.
هیجان آنها زمانی که پدربزرگ و مادربزرگ قول میدهند به دیدنشان بیایند یا ناراحتیشان از لغو شدن این دیدار، اگر بخواهیم به طور کامل شرح دهیم، ممکن است پاراگرافهای زیادی از یک شرح حال را پر کند. با این حال، در زمان واقعی، این تجربیات به سرعت پدیدار شده و از بین میروند، به طوری که والدین به سختی میتوانند حدس بزنند در ذهن فرزندانشان چه میگذرد. در نهایت، کودک احساس سرخوردگی میکند، فریاد میزند یا قهر میکند، زیرا این تنها راهی است که برای ابراز آشفتگی درونیاش – که برای تواناییهای او بسیار بزرگ است – پیدا میکند.
مارسل پروست در رمان «در جستجوی زمان از دست رفته» به طور مفصل در مورد این موضوع مینویسد که پدرش چگونه در دوران کودکی او، اهمیت دریافت بوسهی شبانه از مادرش را درک نکرده است. پدر او مردی باهوش و متفکر بود: از دست دادن یک یا دو بوسهی شبانه – به خاطر شرکت والدین در یک مهمانی شام، برای مثال – برای او مشکلی به نظر نمیرسید؛ در حالی که برای مارسل، این موضوع یک ضربه روحی و فراموشنشدنی بود. این موقعیت دقیقاً به این دلیل دردناک است که پدر فرد بدی نیست. او هرگز نمیخواست پسرش عمیقاً ناراحت شود، اما به سادگی نمیتوانست واقعیت پنهان ذهن او را درک کند.
تصویر کودک از والدین نیز به همان اندازه کج و ناقص است. اگر والدینی بداخلاق باشد، کودک چهرهی گرفته، جواب کوتاه یا صدای بلند او را میبیند و میشنود و تصور میکند که خود او باید علت این رفتار باشد. برای کودک غیرممکن است تصور کند که والدین ممکن است از سردرگمی در مورد مسیر شغلیشان، فشار بیش از حد در محل کار یا نداشتن یک زندگی جنسی شاد رنج ببرند.
بیشک، ما در دوران کودکی به طور کامل مورد سوءتفاهم قرار گرفتهایم – و والدین خود را به بدترین شکل ممکن درک کردهایم. اما خطر این وجود دارد که نکتهی پسزمینهای مهمتر اما در نهایت تسکیندهنده را از دست بدهیم: این سوءتفاهم همیشه و به ناچار اتفاق میافتد. این سوءتفاهم صرفاً به دلیل نقص فردی به وجود نمیآید، بلکه بر اساس تفاوتهای عظیم و غمانگیز بین نحوهی عملکرد ذهن کودک و بزرگسال ساخته میشود.
در نهایت، باید به جای خشم، احساس تأسف کنیم.
دیدگاه خود را بنویسید