یکی از جنبه‌های خسته‌کننده‌ی داشتن مشکلات ذهنی این است که ما باید نسبت به کارکرد ذهن‌مان کنجکاوی بیشتری نسبت به افراد بدون مشکل داشته باشیم. ما باید به مکانیکی ذهن تبدیل شویم چون چیزی درون ما در حال رنج کشیدن است.

مشکل آزاردهنده‌ای که بسیاری از ما را مبتلا می‌کند این است که تقریبا دائما مضطرب، خود انتقادگر، خود متنفر و گرفتار این حس هستیم که لیاقت وجود نداریم. ما قطعا به اندازه کافی خوب نیستیم. هرگز.

روانشناسی ما را به بخشی از ذهن به نام «وجدان» ارجاع می‌دهد، که وظیفه‌اش نظارت بر عملکرد ما در ارتباط با وظیفه، تقاضاهای دنیا و مهار تمایلات و اشتهای ماست. وجدان میزان تلاشی که برای کارمان می‌گذاریم، نسبت استراحت آرام به کار مضطرب و درجه‌ی تن دادن به لذت‌های حسی را کنترل می‌کند. این وجدان ماست که به ما می‌گوید احتمالا دیگر به اندازه‌ی کافی بازی کرده‌ایم، با کسی قرار گذاشته‌ایم یا غذا خورده‌ایم.

با وجود اینکه این عملکرد ممکن است مفید به نظر برسد، برای بسیاری از ما، وجدان بسیار نامتعادل شده است. به جای اینکه گاهی اوقات به آرامی ما را به سمت فضیلت سوق دهد، دائما فریاد می‌زند، ما را تحقیر می‌کند و به خاطر شکست‌های ادراکی مورد حمله قرار می‌دهد: به ما می‌گوید هیچ کاری که انجام می‌دهیم به اندازه کافی خوب نیست، حق نداریم به تعطیلات برویم چه برسد به یک بعدازظهر مرخصی، حق نداریم استراحت کنیم یا از خودمان لذت ببریم - و اینکه به خاطر ماهیت گناهکارمان بدترین اتفاقات در انتظار ماست. اضطراب و خودتحقیری وضعیت پیش‌فرض ما هستند.

این بینش ساده اما درخشان فروید بود که وجدان ما از باقی‌مانده‌ی صدای والدین‌مان، به خصوص (معمولا) صدای پدر شکل می‌گیرد. فروید وجدان را «فراخود» نامید و پیشنهاد کرد که این صدا همچنان درون ذهن ما صحبت می‌کند، همانطور که زمانی پدر و مادرمان با ما حرف می‌زدند.

خوشبختانه، برخی از ما دارای شخصیت‌های پدرانه‌ی معقولی بوده‌ایم و در نتیجه وجدان ما عمدتا خوش‌خیم است. اگر امروز شکست خوردیم، می‌توانیم دفعه‌ی بعد دوباره تلاش کنیم. اگر محبوب نیستیم، باز هم می‌توانیم ارزشمند باشیم. استحقاق استراحت داریم. برقراری رابطه جنسی مجاز است. لذت بردن بخشی از زندگی است. می‌توانیم مدتی هیچ کاری انجام ندهیم. ما همانطور که هستیم، خوبیم.

اما برای برخی دیگر از ما، وجدان بدترین خطوط الگوهای والدینی تنبیه‌گر را تکرار می‌کند. وقتی کارها اشتباه پیش می‌روند، به سرعت نتیجه می‌گیریم که شاید بهتر باشد خودمان را بکشیم.

یکی از گام‌هایی که می‌توانیم به سمت سلامت ذهنی بیشتر برداریم، درک واقعی این درام در درون ماست. با توجه به اهمیت موضوع، عجیب به نظر می‌رسد، اما معمولا هیچ سرنخی نداریم؛ خود-انتقادی آنقدر آشنا شده که قابل توجه نیست، این فقط نحوه‌ی پیش رفتن امور و هویت ماست. نمی‌توانیم بین منتقد درونی خشن و بخش دیگری از خودمان تمایز قائل شویم.

بنابراین، اولین حرکت ضروری یادگیری ایجاد فاصله بین خودمان و وجدانمان است. باید وجدان خود را به عنوان یک شخصیت در نظر بگیریم. باید به خودمان بگوییم: یک منتقد درونی مجازات‌کننده دارم که بسیار با من ناعادلانه رفتار می‌کند، حتی سعی دارد مرا بکشد. این صدا در درون من با من صحبت می‌کند، اما این تمام من نیست: این کسی است که در دوران کودکی جذب کرده‌ام و شاید بتوانم به مرور زمان او را از ذهنم بیرون کنم.

سپس می‌توانیم شروع به زیر سوال بردن این منتقد کنیم. آیا اینکه زندگی ما کاملا بی‌ارزش است، واقعا منصفانه است؟ قطعا اشتباه کرده‌ایم، اما آیا واقعا سزاوار دلسوزی و بخشش نیستیم؟ آیا هیچ چیز در مورد ما به هیچ وجه خوب نیست؟ آیا هرگز به فکر رفتار با یک دوست (یا حتی یک دشمن) به شیوه‌ای که با خودمان رفتار می‌کنیم، می‌افتیم؟

در کودکی، انتخابی در مورد اینکه به چه کسی گوش کنیم نداشتیم، اما حالا اختیار داریم. می‌توانیم ذهن خود را بازآموزی کنیم، با بهتر تشخیص دادن اینکه ذهنمان در وهله‌ی اول چگونه تحت القائده قرار گرفته است. ما عادت‌های بسیار ظالمانه و تردیدپذیری را کسب کرده‌ایم. هیچ کس نیاز ندارد با این حس که حکم مدفوع را دارد، شکار شود. این احساس گذشته‌ای دارد و لزوما قرار نیست آینده باشد.

برای بازآموزی خودمان به دیگران نیاز داریم: افرادی که می‌توانند ما را دوست داشته باشند و ذهن ما را با دیدگاه‌های مهربانانه‌تری پر کنند. باید جرات کنیم به آن‌ها تکیه کنیم (که برای کسانی که در وهله‌ی اول احساس بی‌ارزشی می‌کنند، کار ساده‌ای نیست) و از آن‌ها کمک بخواهیم تا موسیقی متن نفرت‌انگیز درونمان را رام کنند. باید دست از تلاش برای شجاع جلوه دادن خود در برابر حملات درونی که پذیرای آن‌ها هستیم، برداریم. شاید صراحة به دیگران بگوییم: «شما اینجا هستید تا به من با منتقد درونی‌ام کمک کنید و دیدگاه‌های جدیدی در مورد خودتنبیه و ناامیدی‌ام به من بدهید.» گاهی باید از اینکه مجبوریم با چنین منتقدی زندگی کنیم، خشمگین شویم و زیر سوال ببریم که چرا اولین تمایل ما اغلب بخشیدن منتقد و شخصیت والدینی الهام‌بخش آن و سرزنش خودمان به خاطر حماقتمان است.

باید برای خودمان دلسوزی کنیم و نسبت به کسانی که نمی‌دانستند چگونه به ما مهربانی نشان دهند، عصبانی شویم. قطعا گاهی اوقات نیاز داریم خودمان را سرزنش کنیم و بیشتر تلاش کنیم؛ اما دستاورد واقعی این است که بدانیم چگونه با ملایمت و سخاوت در کنار خودمان باشیم.