می‌دانیم که سرزنش کردن دوران کودکی‌مان چقدر می‌تواند بهانه به نظر برسد. ما گرسنه نکشیدیم، کتک نخوردیم. در مقایسه با تغییرات آب و هوایی، کمبود منابع آب یا فقر شدید، مشکلات دوران کودکی ما ممکن است فقط شبیه داستان‌های غم‌انگیز آدم‌های راحت‌طلب به نظر برسند.

احتمالاً بین تمایل به بررسی گذشته و حس گناه ناشی از آن سرگردان هستیم. این ممکن است یک مشکل شخصی به نظر برسد، اما در دل یک بحث بزرگتر در مورد جایگاه روان‌درمانی در اولویت‌های انسانی قرار دارد. چرا که روان‌درمانی، بیش از هر رشته‌ی دیگری، حوزه‌ای است که به دوران کودکی افراد و چگونگی شکل‌گیری شخصیت آن‌ها توسط روابط با والدین و مراقبین (و گاهی اوقات آسیب رسیدن به آن‌ها به روش‌های پیچیده) علاقه‌مند است. روان‌درمانی به شدت به نحوه‌ی صحبت کردن با ما در زمان شام در پنج سالگی یا مقایسه شدن با خواهر یا برادرمان در آن زمان اهمیت می‌دهد. از نظر روان‌درمانی، صرف ساعت‌ها برای بررسی احساس گناهی که از والدین به ارث رسیده یا ردیابی کردن حس بی‌ارزشی به شیوه‌ی ارزیابی کارمان در مدرسه ابتدایی، اصلاً کار بیهوده‌ای نیست.

در تار و پود این متن، پیامی نهفته است؛ مهم‌ترین چیز در دنیا این است که کودکان با احساس امنیت، حمایت و مراقبت بزرگ شوند و تقریباً می‌توان ردپای اکثر مشکلات بشر را به مواردی ‌دنبال کرد که این احساسات در آن‌ها شکل نگرفته است.

با این حال، وقتی به گذشته نگاه می‌کنیم، شواهد کمیاب و قابل توجهی از رنج‌هایی پیدا می‌کنیم که امروزه در روان‌درمانی به آن‌ها پرداخته می‌شود. همین باعث می‌شود احساس کنیم که اغراق می‌کنیم، چیزی را می‌سازیم و در عین حال عقل و منطق در دنیای معاصر و به طرز زوال‌آلودی، از دست‌مان در رفته است.

آیا هرگز یک یونانی یا رومی باستان مانند ما از مادرش شکایت می‌کرد؟ آیا سندی تاریخی از یک مصری باستان وجود دارد که احساس کند پدرش به اندازه کافی به او احترام نمی‌گذارد و به همین دلیل، او تنها نیمی از یک انسان است؟ آیا آشوری‌ای از قرن ششم پیش از میلاد تا به حال ابراز کرده که به دلیل توجه بیش از حد به خواهر یا برادرش، دهه‌ها است که با اعتماد به نفس در روابط با جنس مخالف مشکل دارد؟

در طول قرن‌ها، ما به سادگی نگرانی‌های خود را در هیچ منبع تاریخی نمی‌بینیم - که این موضوع به این باور دامن می‌زند که شاید ما – به طور جمعی – عقل خود را از دست داده‌ایم.

اما بیایید ریسک یک پیشنهاد را بپذیریم. هر مشکل روانشناختی مرتبط با رشد و عدم تطابق دوران کودکی، همیشه وجود داشته است. این در دوران نبوکدنصر و رامسس دوم وجود داشت، در محله‌های طبقه متوسط تئوتی‌هوآکان باستان و در خانه‌های بلند گینه نو [ی مرکزی] قرون وسطی رخ می‌داد.

غرور برای درک رنج‌های دوران کودکی

همانطور که در روم باستان سال‌ها پیش از کشف باکتری‌ها، مردم وبا را به خشم الهه «سرس» یا انتقام‌جویی «پلوتو» نسبت می‌دادند. ویروس‌هایی که تنها در اواخر قرن نوزدهم شناخته و درک شدند، در بابل باستان و اریحای دوران کتاب مقدس، ویرانی به بار آوردند. اجداد قرون وسطایی ما نمی‌دانستند که آب آشامیدنی آن‌ها آلوده به میکروب‌هایی است که شناسایی‌شان به ابزار قرن بیستم نیاز داشت. ما هنوز در ابتدای مسیر شناخت بشر هستیم. هنوز در حال کشف مسائل بنیادی هستیم که به طور خاموش، زندگی انسان‌ها را از ابتدای تاریخ نابود کرده‌اند.

این نباید بیشتر از عدم درک ما نسبت به گردش خون در بدن تا اواخر قرن هجدهم یا وجود عوامل بیماری‌زای موجود در هوا تا دهه ۱۹۱۰، باعث تعجب شود. ما باید به این‌جا رسیدن خود افتخار کنیم. نیازی نیست به خودمان بگوییم که مسائل اغراق‌آمیز و «ساختگی» را مطرح کرده‌ایم که اجدادمان شجاعانه‌تر یا باهوش‌تر از آن بودند که آن‌ها را نادیده بگیرند. آن‌ها فقط گیج‌تر بودند و به همین دلیل، کمتر قادر به شناسایی ریشه‌های مشکلاتشان بودند. آن‌ها زخم‌های مشابهی را حمل می‌کردند، اما توانایی درک آن‌ها را نداشتند. و در نبود واژگان مناسب، روابط خود را از طریق تفسیرهای گمراه‌کننده‌ی دین و افسانه می‌خواندند. آن‌ها به فکر خدایان تلخ‌کام و الهه‌های قاتل روی می‌آوردند، در حالی که تأمل در رفتار عموی‌شان و حادثه‌ی وحشتناکی که در خانه‌ی قدیمی بعد از برداشت محصول برایشان رخ داد، بسیار مفیدتر بود.

باید به خودمان افتخار کنیم. ما در میان اولین کسانی هستیم که توانسته‌ایم دوران کودکی خود را به جدیت لازمش در نظر بگیریم – و قدرت ذهنی لازم برای ریشه‌یابی بسیاری از مشکلات بزرگسالی در آن داشته‌ایم. این خودبزرگ‌بینی نیست و مطمئناً ساده‌لوحی هم به حساب نمی‌آید. این به ما فرصتی بی‌نظیر برای تبدیل شدن به انسان‌هایی می‌دهد که توانایی تغییر مسیر تاریخ را دارند.